یه شال طوسی رنگ پوشیدم...
یکی دیگه از زیپ های ساکمو باز کردم و با دیدن لوازم آرایشیم چشمام برق عجیبی زد ...
رژ لب کالباسی رنگی به لب زدم ، سعی کردم خیلی کم رنگ باشه ...
با پنکیک هم قسمتی از صورتم که کبود شده بود رو پوشوندم ...
قسمتی از موهام که پایین تر از جایی بودن که پانسمان شده رو ما کش مو بستم...
سریع ساک و موبایلمو برداشتم و به سمت در خروجی رفتم ...
همزمان با باز کردن در و خارج شدنم از در نمازخونه ، خاکی اومد...
چشمام رو بستم و عقب رفتم ...
اَخ اَخ این چی بود دیگه...
اوفف خاکی شدم...
تهران که این جور چیزا نبود ...
حالا آب و هواش بده یه چیزی ولی اینجا بدتره از این گذشته خوزستان خیلی گرمه...
از ترس اینکه آرایشم خراب شده باشه ...
آینه ی کوچیکی رو از ساکم بیرون آوردم و بادیدن خودم توی آینه بلند گفتم
الله اکبر ، خدایا چی خلق کردی !...
آینه رو برداشتم و خواستم جلو برم که بادیدن آقای حجتی خفه خون گرفتم ...
ای بابا اینم که مثل جن هردقیقه ظاهر میشه ...
مگه کار و زندگی نداره این...
آفتاب اونجا خیلی شدید میتابید ...
توی نور چشماش برق میزد ، اع اع این که چشماش آبیه ...
ای خاک تو سرت مروا که رنگ چشمشم نتونستی تشخیص بدی ...
دوباره با خودم گفتم خب به من چه ،
توی اون پراید درب و داغون و آینه کثیفیش معلومه که رنگ آبی رو سیاه میبینم دیگه...
خطای دید شده اصلا ...
البته آینش کثیف نبودا فقط یه خورده سیاه شده بود و تصویر رو شفاف نمیتونستم ببینم ...
بیخال رنگ چشمش شدم و خواستم از کنارش بگذرم
که ناگهان ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
که ناگهان پام به سنگی خورد و محکم به زمین خاکی خوردم...
آخ بلندی گفتم و با دستی که سالم بود پامو گرفتم...
دستی که گچ گرفته بود محکم به زمین خورده بود و خیلی درد داشت...
نمیتونستم بلند بشم ، درد زیادی داشتم...
چشمام پر از اشک شدن...
اما اجازه باریدن بهشون ندادم
بغض بدی گلوموگرفت...
آخه چقدر سوتی !!!!
اونم جلوی این حجتی !
از بس حواسم پیش چشماش بود...
اَخ...لعنت بهت حجتی ، لعنت...
آقای حجتی سریع به سمتم اومد
با صدایی که ترس توش موج میزد
و همونطوری که سرش پایین بود گفت:
+حالتون خوبه خواهر؟
با صدایی آلوده به بغض گفتم.
_ن...ن...نه ، کم...کمک ...ک...کنید...ب...بلند...
ب...ش...م ...بشم
وقتی سکوت شو دیدم ، سرمو با درد بلند کردم
دیدم داره به زمین نگاه میکنه!
این بشر منو میکشه آخر ...
با صدای بلندی داد زدم
_مگه با شما نیستم !؟؟؟
میگم کمکم کنید بلند بشم ، نمیتونم تکون بخورم !!
باز هم زمین رو نگاه کرد و سکوت کرد...
به شدت برای حرکاتی که از خودش نشون میداد عصبی شده بودم...
فعل های جمع رو گزاشتم کنار و باز هم فریاد زدم
_مگه با تو نیستم !!
چرا داری زمینو نگاه میکنی ؟؟
چیزی گم کردی ؟!
آخه خاک دیدن داره اَخوی؟؟؟
نه بگو خاک دیدن داره؟؟؟
میگم نمی تونم حرکت کنم کمک کن بلند بشم...
همون جور که سرش پایین بود و فاصلشو با من حفظ کرده بود گفت
+خواهر من نمیتونم به شما دست بزنم.
پوزخندی زدم...
_چند بار گفتم به من نگو خواهرم ؟
ها ؟!
مگه نمیگی خواهرتم خب محرمیم دیگه
پس بیا کمک کن...
بعدشم مگه من جذامیم که بهم دست نمیزنی؟؟؟
نفسشو با حرص بیرون داد...
گوشیشو از جیبش در آورد و یکم باهام فاصله
گرفت ...
سرمو انداختم پایین و از شدت درد خودمو جمع کردم...
و با صدایی بلند شروع کردم به حرف زدن با خودم
آخه منو با این وضعم کجا میزاری میری ؟
انسانیت نداری آخه؟
نه بابا تو میدونی انسان چیه ...
اَخ پسره ریشو ...
سیب زمینی ...
پسره پیاز...
برای من خودشم میگیره با اون چشای زشتش آخه قیافه داره اون ؟!
با اون پراید درب و داغونش ...
اوففف ...
نمیدونم کجا رفت این ریشو ...
سرمو بلند کردم که دیدم درست بالای سرم ایستاده و داره با بُهت نگاهم میکنه ...
ابروهاش به هم گره خورده بود و قرمزی چشماشو به وضوح میدیدم...
ای خاک تو سرت مروا
باز سوتی!!
چند دقیقه چشم تو چشم شدیم که این بار من نگاهمو ازش گرفتم ...
از شدت خجالت چیزی نگفتم و دوباره
سرمو انداختم پایین...
چند دقیقه گذشت ، سرمو بلند کردم دیدم همونجوری ایستاده !
با صدایی نسبتا بلند گفتم
_اَخوی ، برادر ، حاجی ...
داری به چی نگاه میکنی ؟ خوشگل ندیدی ؟
خودت کمک نمیکنی حداقل به یکی زنگ بزن بگو بیاد کمک...
نگاهشو به سمت دیگه ای تغییر داد ...
دستشو کرد تو جیبش و با صدایی که انگار فقط مختص خودش بود گفت
+استغفرالله...
_نگاه میکنی
بعد میگی استغفرالله !
عجب آدمایی هستین شماها ...
با قاطعیت تمام میتونم بگم متفاوت ترین
فرد روی کره زمین بود...
برای یک لحظه احساس کردم چشمام تار میبینه
چند دقیقه چشمامو بستم بلکه خوب بشم...
دوباره باز کرد
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
از روی خاک ها بلند شدم...
دستم خونریزی شدیدی داشت ...
بدون توجه به خونریزی دستم شروع کردم به قدم زدن توی اون زمین های خاکی ...
بوی خون همه جا پیچیده بود ...
با صدایی لرزون داد زدم
_کسی اینجاااا نیستتتت؟؟؟
صدایی جزصدای باد نمی اومد ...
دور تا دورم فقط خاک بود
دیگه گریم گرفت
بغض بدی تو گلوم بود
به اشکام اجازه باریدن دادم...
همینجوری که داشتم گریه می کردم
از دور یه مرد رو دیدم که چند متر اون طرف تر
روی زمین نشسته بود و لباسش خاکی بود
به سمتش دویدم ...
با صدایی گریون گفتم
_آ...ق...آقا آق...آقااااا
به سمتم برنگشت...
با خودم گفتم شاید صدامو نشنیده
دوباره صداش زدم...
_آق...آقا
ک...ک...کمک...ک...کنی...کنید
باز هم جواب نداد...
به سمتش دویدم
روی زمین نشسته بود...
پشت سرش ایستادم ...
یه مردی بود با محاسن سیاه و نسبتا بلند...
از پشت سرش به دستاش نگاهی انداختم
یه سربند خونی توی دستش بود
سربندی که با خط زیبایی روش نوشته شده
بود
{ یا صاحب الزمان (عج) }
دستمو به سمت دست مَرده بردم ...
خواستم سربند رو از دستش بگیرم
که دستشو عقب کشید ...
مرده از روی زمین بلند شد ، سربند رو روی چشماش گذاشت
و بعد هم سربند رو گذاشت روی صورت مردی که غرق خون بود...
نگاهی بهش انداختم
کنار لبش پاره شده بود و از سرش هم مدام خون می اومد...
پای سمت راستش قطع شده بود
اون مردی که محاسن بلندی داشت
سر مَردی که مُرده بود رو بوسید و گفت
شهادتت مبارک ...
نشستم کنار مردی که تازه متوجه شده بودم شهید شده ...
نگاهی به صورت معصومش انداختم ...
خیلی جوون بود
اون مردی که سرپا ایستاده بود رو به من کرد و گفت
+خواهرم حجاب شماها از خونی که در جبهه ها میریزه ، برای دشمن کوبنده تره...
میدونید خواهر ....
حجاب؛ همون چادری بود که پشت درِ خانه
سوخت ، ولی از سر حضرت فاطمه نیفتاد...
خواهرم حجابت...
چند بار جملش توی ذهنم اکو شد
خواهرم حجابت ...
خواهرم حجابت...
_آق...آقا
سرمو بلند کردم و دیدم رفته
دوباره تنها شدم
باید هرجوری شده از اینجا برم
با صدایی بلند فریاد زدم...
_کمککککک ککممککک کنیدددددد
هق هق میکردم و درخواست کمک میکردم...
به اطرافم رو نگاهی انداختم
کسی نبود
نمیدونستم کجام !
یه بیابون خاکی بود ، پر از جنازه...
به سمت جنازه ها می دویدم ، اما هیچ کدومشون نفس نمی کشیدن...
_کککککمممممککککک
کسییی اینجاااا نیستتت ؟؟!!!
و دریغ از یک صدا ...
ناگهان...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
ناگهان با آب سردی که روی صورتم ریخته شد
به خودم اومدم...
یه نفر با دست به صورتم ضربه میزد و مدام صدام میکرد...
+مروااا ، مرواااا ، چت شد یهو...!!
پشت سر هم سرفه میکردم
سعی کردم
چشمام رو باز کنم...
سردرد عجیبی داشتم ، آروم آروم پلک هامو باز کردم...
مژده درست بالای سرم ایستاده بود...
بهار و راحیل هم یکم اون ور ایستاده بودن.
آقای حجتی هم قیافش خیلی درب و داغون بود و مشخص بود که حسابی ترسیده...
وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم
سرشو انداخت پایین...
رو به مژده کرد و گفت
×خب خانم محمدی خداروشکر دوستتون
مشکل خاصی ندارند ، اگر کاری داشتید بنده رو در جریان بگذارید...
یاعلی .
+متشکرم آقای حجتی ، خدانگهدار.
بهار بدو بدو به سمتم اومد
=مری جونم اینقدر خوشگل کردی خودتو که چشمت زدن
، باید یه اسفندی چیزی برات دود کنما که چشمت نزنن
مژده چشم غره ای به بهار رفت ...
بعد هم رو به کرد
+مروا جان دیشب که شام نخوردی !
اون روز هم تو بیمارستان که بودیم اصلا هیچی نخوردی !
خب ببین خودتو چقدر صورتت لاغر شده،
زیر چشمات سیاه شده ...
یکم به فکر خودت باشی بد نیستا
آروم آروم سعی کن بلند بشی ، بریم لباساتو عوض کنیم ...
از دماغتم یکم خون اومده ها !! چت شد یهو بیهوش شدی ؟
_نمیدونم مژده ، یهو سرم گیج رفت فکر کنم از گرسنگی بوده...
سرفه ای کردم و با کمک های بهار و مژده بلند شدم
دوباره به سمت نماز خونه راه افتادیم ...
به در نمازخونه که رسیدیم راحیل اومد جلو و گفت
×مروا جان ، من اصلا ...
نذاشتم حرفشو کامل کنه ...
با مهربونی گفتم
_گذشته ها گذشته ، من خیلی زود قضاوت کردم عزیزم ...
و بعد هم لبخندی زدم و وارد نماز خونه شدم...
به سمت ساکم رفتم و تازه یادم اومد لباس هام همش رنگ روشن هستند و اصلا مناسب اینجا نیست
رو به مژده کردم و گفتم
_مژی جونم من مانتوهام همش رنگ روشنه !
چی کار کنم ؟!
یکم فکر کرد و گفت
+روز اول یه مانتو مشکی لمه تنت بودا
اونو چیکار کردی؟
_بابا ای
ول چرا به فکر خودم نرسید...
اون رو تو پلاستیک گذاشتم ...
وایسا الان درش میارم ....
+باشه پس تو عوض کن من میگم صبحانه رو بیارن همین جا بخوریم...
بیرون هم روشویی هست دست و صورتتو یه آب بزن
دماغم خوب بشور...
باشه ای گفتم ...
لباس هایی که تنم بود رو در آوردم و گوشه ای انداختم...
شلوار لی لوله تفنگی آبیمو در آوردم و پا کردم...
مانتو لمه مشکی جلو بازمم تنم کردم...
خواستم شالمو بندازم روی سرم که متوجه شدم پانسمان یکم خونی شده
بهار اون بیرون ایستاده بود
صداش زدم
_بهاااار یه لحظه میای ؟
+جانم مروا ؟
_کمک میکنی این پانسمان سرمو عوض کنم ؟
+آره حتما ،
یه چیزایی هم بلندما از خواهرم یاد گرفتم
_خیلی هم خوب، پس بیا کمک کن...
با کمک های بهار پانسمان سرمو عوض کردیم
دست و صورتمم شستم و آرایشمو کاملا پاک کردم...
بعد هم شالی که آقای حجتی خریده بود رو سرم کردم ...
رفتم گوشه ای از نماز خونه نشستم و منتظر مژده شدم که صبحانه رو بیاره چون خیلی گرسنم شده بود...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
چند دقیقه ای گذشت اما خبری از مژده نشد...
یک آن ...
یاد اون اتفاقات افتادم ...
زمین های خاکی ...
اون شهید ...
اون مرده...
با خودم گفتم
من که خواب نبودم ؟!
پس اوناها چی بودن دیگه؟
من واقعا اون چیز ها رو درک میکردم
پس واقعی بودن دیگه!!
احتمالا لحظه ای که بیهوش شدم
اون چیز ها رو تو عالم رویا دیدم ...
هوففف...
بیخالش ، سعی میکنم بهشون فکر نکنم...
البته قبل از اومدن به راهیان نور هم خواب شهیدی رو دیدم...
خواب ۵ تا مرد...
ای واییی!!!
ا...اون مرده که تو خوابم دیدم همون مردی بود که امروز تو مدتی که بیهوش بودم دیدم...
ای وای هم دیوانه شدم هم خیالاتی ...
نه نه ...
نمیتونم بگم این چیزا اتفاقی بود ...
به قول بی بی حتما یه حکمتی تو کار بوده دیگه...
حالا هرچی بوده خودش مشخص میشه...
سعی کردم به اتفاقات امروز فکر نکنم...
+خب خب ، مروا خانوم...
بفرمایید این هم صبحانه ...
بهاااررر ، راحیلللل بیاید صبحانه آمادست
_ممنون مژی جونم.
+خواهش میکنم گلی.
بعد از چند دقیقه بهار و راحیل هم به جمعمون اضافه شدند...
+بسم الله .
بچه ها شروع کنید ...
که امروز خیلی کار داریما...
بهار همون جور که داشت لقمه میگرفت گفت
=ای به چشم مژده خانم...
میگما مژده از اون خواستگارت خبری نشد دیگه؟
با تعجب سرمو بلند کردم که مژده چشم غره ای به بهار رفت و همون جوری که داشت چایی می ریخت گفت
+نمیدونم والا...
فعلا که نه خبری نیست ...
هرچی خدا بخواد.
وقتی لحن سرد مژده رو دیدم ، چیزی نپرسیدم و مشغول خوردن صبحانه شدم.
بعد از گذشت چند دقیقه دوباره بهار گفت
=میگما راحیل ، شما کی ازدواج میکنید؟
×دقیقا تاریخش مشخص نیست.
ولی فکر کنم حدود یک ماه دیگه باشه...
= ایول ، پس یه عروسی افتادیم
حالا لباس چی بپوشم؟
خنده ای کردم و گفتم
_شما حالا صبحانتون رو بخورید .
بهار دستشو رو چشماش گذاشت و گفت
=ای به چش...
هنوز حرفشو کامل نکرده بود
که تلفنش زنگ خورد...
=اومدم ...
خب بزار صبحونه بخورم...
میگم اومدم...
الله اکبر ...
باشه باشه...
تو منو میکشی آخرش...
تلفنش رو که قطع کرد ...
مژده خندید و گفت
+آقا بنیامین بود ؟
بهار در حالی که داشت چایشو تند تند میخورد گفت
_آره آره....
ای وایییی
زبونم سوخت ،
خدا لعنتت کنه بنیامین ...
نیمچه لبخندی زدم و برای خودم لقمه گرفتم
بهار سریع وسایل هاشو جمع کرد و بعد رو به ما کرد و گفت
= خب بچه ها میدونم اگر برم شمعدونیا دق
میکنن ولی خب چاره چیه ؟
+بهار میری یا ...
بهار با شیطونی گفت
= نه نه میرم خوشگلم ،
شوما عصبانی نشو که پوستت چروک میشه ...
مژده خواست بلند بشه که بهار خداحافظی کرد...
و سریع از نمازخونه خارج شد...
دوباره مشغول خوردن صبحانه شدیم ...
این بار کسی چیزی نگفت و سکوت بدی بینمون حاکم بود...
که ناگهان...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
که ناگهان موبایلم زنگ خورد...
آهنگ خیلی شادی فضای مسجد رو پر کرد...
و سکوت بینمون رو شکست.
خداروشکر کسی جز ما سه نفر نبود که صدای آهنگ رو بشنوه...
مژده با تعجب سرشو بالا آورد ...
با صدای نسبتا آرومی که فقط من و راحیل میشنیدیم گفت
+مروا سریع قطعش کن.
با خنده گفتم
_ای بابا ،
مژی ول نمیکنی ؟!
حالا بیا یکم برقصیم.
راحیل سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت
مژده هنوز داشت نگام میکرد و صورتش قرمز شده بود.
_ای بابا مژده حالا چی شده داری اینجور نگاه میکنی؟
مگه آهنگ گوش دادن جرمه؟
+پ...پ...پشت...س...ر...ت
با بُهت برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
آقای حجتی ر
و دیدم که با تعجب داره به ما نگاه میکنه ...
لقمه ای که توی دهنم بود پرید تو گلوم و به سرفه کردن افتادم...
آقای حجتی بعد از چند دقیقه نگاه کردن به ما اومد و یه چیزایی برداشت و رفت.
بعد از رفتن حجتی...
مژده بلند شد و به طرفم اومد.
+چی شد مروا؟
بیا یکم چایی بخور ...
در حالی که داشتم سرفه میکردم
استکان رو از دستش گرفتم و یکم ازش خوردم...
_م...ممنون.
مژده ، خیلی بد شد ، نه؟!
+نه گلم عیبی نداره
اتفاقیه که افتاده .
البته یه مرد همینجوری که نباید بیاد قسمت زنونه ...
راحیل گفت
×نه بابا مژده چند بار صدا زد
شما نشنیدین ...
بعدش هم با یه ( یالا) اومد داخل...
پوفی کردم و بلند شدم.
+کجا میری مروا ؟!
صبحانه نخوردی که ؟
_اشتهام کور شد .
میرم بیرون.
+هرجور راحتی.
به سمت در خروجی راه افتادم...
ای لعنت بهت مروا که کاری جز سوتی دادن بلد نیستی ...
هوفففففف...
این جناب پدر هم که تا حالا خبری از ما نمیگرفت ...
حالا برای من زنگ میزنه ...
الله اکبر ...
آخه الان زنگ میزنن پدر من !
این مدت یه خبر نگرفتی ...
یه زنگ نزدی ببینی مُردم یا زندم...
گوشیمو خاموش کردم و دست از غرغر کردن برداشتم
و کفش هامو پوشیدم.
در همین حین سر و کله بهار پیدا شد.
+سلامی مجدد مروا خانوم
بچه ها کجان؟
_سلام ، هنوز داخلن
+خب تو میخوای کجا بری ؟
_برم یکم اطراف رو ببینم.
+خیلی خب منم باهات میام.
بیا بریم یکم بهت اینجا رو نشون بدم .
بچه ها هم خودشون میان.
باشه ای گفتم و همراه با بهار حرکت کردیم .
بعد از چند دقیقه راه رفتن...
به جایی رسیدیم که جمعیت زیادی اونجا جمع شده بودند.
یه مرد اونجا ایستاده بود
رو به جمع کرد و گفت :
بچه ها هر کدوم دوست داشته باشید .
می تونید کفش هاتون رو در بیارید.
با تعجب به بهار نگاهی کردم
کفش هاشو در آورد و توی دستش گرفت.
به من نگاهی کرد و گفت
+کفشاتو در نمیاری ؟
_ن...نه
لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت
خیلی جالب بود خیلی زیاد...
همه جا فقط و فقط خاک بود...
دور تا دورمون هم پرچم هایی نصب کرده بودند...
جلوتر که رفتیم کلاه هایی رو دیدم که روی خاکریز ها بودن.
تابلو هایی هم دو طرف جایی که ما بودیم نصب شده بودند.
نگاهم به سمت تابلو ها رفت و شروع کردم به خوندن نوشته های روی تابلو ها...
(بخواه تا دستت را بگیرند ، شهدا دستگیرند
بخواه)
(مدافع حرم حضرت زینب[س] نمی توانم باشم
مدافع چادر حضرت زهرا [س] که هستم)
با خوندن هر تابلو احساس میکردم یه چیزی داره داخل درونم اتفاق می افته...
حال و هوای عجیبی داشتم...
به یه جایی که رسیدیم خیلی برام آشنا بود
هرچه قدر فکر کردم ببینم این مکانو کجا دیدم چیزی یادم نیومد...
داشتم نگاهش میکردم که
بهار دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
_اِع اِع بهار دستم درد اومد .
کجا داریم میریم ؟!
وایسا یه لحظه ...
بهار در حالی که داشت می دوید گفت
+مروا جونم .
بیا بریم اینجا یه لحظه ...
بدو بدو ...
الان میره هااا
درحالی که نفس نفس میزدم گفتم
_ کی میره ؟
+ اوناهاش ... اوناهاش...
بدو بدو ... مری جونم.
بعد از چند دقیقه دویدن ...
به چند تا دختر جوون چادری رسیدیم
بهار با تک تکشون سلام کرد ...
بعد هم پرید بغل یکی از همون دخترهای چادری .
یه دختر قد بلند بود .
صورت نسبتا لاغری داشت ...
چشم و اَبروی مشکی و کشیده...
ته چهره اش خیلی برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید...
بینی قلمی داشت و لب هایی متناسب با فرم صورتش ...
بهار شروع کرد به صحبت کردن با همون دختره.
+ وای آیه ، چقدر تغییر کردی !
میدونی ۴ سال میشه که ندیدمت !
دلم برات خیلی تنگ شده بود ...
تازه که دیدمت اول شک کردم که خودتی یا نه
بعدش که دوستت ریحانه رو دیدم مطمئن شدم که خودتی .
اون دختره هم با مهربونی گفت
× ای جانم بهاری .
توهم خیلی تغییر کردی ...
دلم برای تو و مژده یه ذره شده بود .
بعد هم رو به من کرد و گفت
×بهار جان معرفی نمیکنی ؟
+ خب آیه جونی ایشون مروا هستند
رفیق شفیق بنده ...
آیه دستشو به سمتم دراز کرد و گفت
×خوشبختم مروا جانم.
من هم باهاش دست دادم و با مهربونی گفتم
_متشکرم ، همچنین.
آیه با شیطنت گفت
×نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه...
بهار جان لااقل یکم صبر میکردی بعد رفیق جایگزین پیدا میکردی.
و بعد چشمکی حواله بهار کرد
همه از لحن بامزه آیه خندشون گرفته بود
بعد از چند لحظه
بهار با خنده رو به جمع کرد و گفت
+ خب بچه ها من این رفیقمو برای چند لحظه ای ازتون قرض میگیرم ...
قول میدم زودی بیارمش ...
خب مروا جانم ، دیگه بریم ...
همراه با بهار و آیه در حال قدم زدن بودیم که یک دفعه صدای مردی باعث شد متوقف بشیم...
=آیه خانوم یک لحظه تشریف میارید ؟.
به طرف ص
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
از بهار فاصله گرفتم...
به اطرافم نگاه کردم تا چشم کار میکرد فقط خاک بود و خاک ...
حالم خراب بود ، خیلی خراب...
اما سعی میکردم به روی خودم نیارم ...
هرقدمی که روی اون خاک ها برمی داشتم حال و هوام بیشتر تغییر میکرد ...
چند نفری رو دیدم که دارن از خاک ها برمیدارن و میریزن توی شیشه اولش خندم گرفت ...
اما بعد رفتم یه گوشه نشستم و مقداری خاک رو در دستم گرفتم و ریختم روی زمین ...
چند بار این کار رو تکرار کردم ...
بعد از چند دقیقه صدای زیبای اذان باعث شد از اونجا بلند بشم و به طرف نمازخونه حرکت کنم ...
بیخیال داشتم به طرف نماز خونه میرفتم که صدایی مانعم شد...
شبیه صدای آیه بود...
اطراف رو نگاه کردم
همه درحال تکوندن لباساشون بودن
بعضی ها هم به طرف نمازخونه و وضو خونه میرفتن...
یه دفعه چشمم خورد به دو نفر که یه گوشه کنار تانک ایستاده بودن و با هم حرف میزدن
کمی دقت کردم...
عه اینکه حجتیه
اونم که آیه اس
صداهاشون واضح نبود...
حس کنجکاویم بدجور تحریک شده بود
در جدل بین عقل و حسم بودم که حس کنجکاویم بر عقلم غلبه کرد
خیلی آروم و بدون جلب توجه رفتم پشت تانک قایم شدم و گوشامو تیز کردم
_آراد من نمیتونم
×ای بابا کاری نداره که
باور کن اگر مجبور نبودم بهت نمیگفتم
_آراد میدونی از من چی میخوای؟
من تاحالا سابقه همچین کاری رو نداشتم
×آیه تمام کار ها و هماهنگی ها با منه
فقط تو و یه نفر دیگه باید موارد مورد نیاز خواهران رو به من انتقال بدید
همین!
_هووووف از دست تو
شکایتت رو پیش بابا و مامان میکنما
×میخوای زیر آب منو بزنی شوهر ندیده؟
آیه با جیغ گفت
_آراااااااد
آراد خنده ای سر داد و در همون حال گفت
_برو برو دختر
مزاحم کارای منم نشو
الان یکی میاد میبینه دردسر میشه
×چه دردسری بابا؟
فوقش اینه که شناسنامه هامونو نشون میدیم
هر دو به خنده افتادن.
_خب آراد برو .
من ببینم چه کاری میتونم انجام بدم
×باشه
عا راستی
_بله؟
×یه نفر که قابل اعتماد باشه رو هم پیدا کن
تا دوتایی کار ها رو انجام بدید
_ای بابا
آخه من کیو پیدا کنم؟
اصلا کیو میشناسم؟
×از همین رفیقات یکیو انتخاب کن دیگه
_رفیقام فقط بهاره و مژده ان که دوتاشونم کار دارن و سرشون شلوغه...
عه راستی
نظرت چیه مروا رو انتخاب کنیم؟
×کیه؟
_کی کیه؟
×همین اسمی که گفتی
آیه به زور جلو خندشو گرفت
منم خندم گرفته بود
آیه با صدایی که خنده توش موج میزد گفت
_اسمش مروا فرهمنده
قابل اعتماد بهاره و مژده اس
×اوه اوه اوه خانم فرهمند شره
یکی دیگه رو انتخاب کن
_وااااا یعنی چی شره؟
عیب نذار رو دختر مردم
دختر به این ماهی
خیلی به دل من نشسته
همونو انتخاب می کنیم
×آخه....
_آخه بی آخه...
میرم بهش بگم ببینم قبول میکنه یا نه
×چی بگم والا
تو که آخر سر کار خودتو میکنی
_فعلا یاعلی
×یاعلی
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
خود به خود شروع کردم به حرف زدن.
_من؟!
باز چه کاریه میخوان غالب کنن بهم؟!
مگه بقیه مُردن؟!
آدم مگه از مهمون کار می کشه؟!
همینطور محو گوش دادن به مکالمشون بودم که...
ناشناس:خانم!
در همون حال گفتم
_هوم؟
+خانم؟!
_هنننن؟
+خانمممم
_کوووووفت
دو دیقه صبر کن ببینم چی میگ...
آخخخخخ نهههههه
مروای بی فکر...
مچتو گرفتن...
حالا خر بیار و باقالی بار کن.
خیلی آروم و با طمانینه برگشتم طرفش.
یه پسر ریشو...
با چشمای مشکی ...
و قد متوسط
هیکل متوسط و ورزشکاری
موهای بور...
شلوار ساده قهوه ای.
پیرهن مشکی دیپلمات که خیلی جذابش کرده بود...
با صداش به خودم اومدم و دست از دید زدن بچه مردم برداشتم...
+شما دقیقا اینجا چیکار می کنید؟
با پررویی تمام گفتم
_بقیه اینجا چیکار می کنن؟
منم همون کار رو میکنم.
+اولا بقیه الان دارن نماز میخونن.
دوما...
با یادآوری نمازم محکم زدم تو سرم و بدون توجه به پسره دویدم طرف وضو خونه...
سریع وضو گرفتم و بدو بدو رفتم نماز خونه یه چادر انداختم رو سرم...
به طرف مُهرها رفتم تا مُهری بردارم اما با دیدن جای خالیشون ، قیافم پکر شد .
در حال تماشا کردن جاهای خالی بودم که ...
با صدای بهار به طرفش برگشتم
×مروا جان
_جانم؟
مُهری به طرفم گرفت.
×بیا عزیزم
من نمازم رو یکم تندتر خوندم چون بنیامین بیرون منتظرمه.
_باشه، ممنون.
ولی...
کسی بیرون نبودا !
فقط آیه و آقای حجتی بودن.
×عه
ولی به من گفت کنار یکی از تانک ها منتظرمه،
عجب آدمیه ها...
من برم ببینم کجا رفته.
_باشه ، مراقب خودت باش ...
×فدات ، یاعلی .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت
_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از رفتن بهار ، با طمانینه شروع کردم به نماز خوندن .
چه آرامشی داره وقتی در برابر خالقت می ایستی...
سر خم میکنی و شکرش میکنی برای تمام نعمت هایی که بهت داده ...
گاهی میشه چند دقیقه ای از شَّرِ همهمه ی این شهر و آدماش فرار کرد و با معشوق ابدی خلوت کرد...
گاهی زندگی جوری برنامه ریزی میکنه و مسیر قطار زندگیت رو تغییر میده که خودت هم متوجه این تغییر ناگهانی نمیشی...
توی این روزا متوجه تغییراتی در خودم شده بودم.
بعد از دادن سلام نمازم ، بلند شدم و رفتم چادر و جانماز رو گزاشتم سرجاشون در همین حال مژده رو دیدم که گوشه ای نشسته بود .
به سمتش حرکت کردم ...
آروم کنارش نشستم و متوجه شدم کلماتی رو آروم زیر لب زمزمه میکنه و با انگشت هاش چیز هایی رو میشماره ...
احتمالا ذکر میگفت .
صبر کن ببینم...
چرا با تسبیح این کار رو نمیکنه؟
صبر کردم تا کارش تموم بشه ...
_قبول باشه.
+قبول حق باشه عزیزم.
_مژده.
با لبخند نگاهم کرد
+جانم!
_امممم
من...
چیزه
یعنی دیدم که تسبیح هست...
پس...
چرا...
خنده آرومی کرد و جواب داد
+آره میدونم تسبیح هست ولی اینجوری هم
ثوابش بیشتره و به خودمم حس خوبی دست میده ...
_درسته ...
گرم حرف زدن با مژده بودم که آیه اومد کنارمون نشست .
سعی کردم باهاش گرم صحبت کنم اما حس حسادت این اجازه رو بهم نمیداد...
از وقتی فهمیدم با حجتی سر و سری داره نسبت بهش حساس شده بودم...
×سلام مروا جون
خوبی عزیزم؟
قبول باشه .
_سلام گلم
خوبم ، ممنون
قبول حق باشه ...
+اوه اوه اوه
مروا جون؟؟؟
نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه، نه؟
×آخ آخ آخ ببخشید مژده جونی
این پسره حواس واسه آدم نمیذاره که...
+کدوم پسره؟
×همین آرادو میگم دیگه...
+باز چیشده؟
×هیچی بابا...
میگه ما مسئول هماهنگی خواهران نداریم.
پاشو کرده تو یه کفش که من و یه نفر دیگه این مسئولیت رو قبول کنیم.
+خب چه اشکالی داره؟!
همه جوره باید به مهمان های ویژه شهدا خدمت کرد .
حالا کی هست این دختر خوش بخت؟!
با خودم گفتم خوش بخت؟! هع ...
آیه لبخند خبیثی زد و گفت
×مروا
خودمو متعجب نشون دادم .
_من؟
×ما به غیر از شما،مروای دیگه هم داریم؟
_آخه من که سر رشته ای ندارم.
×والا منم ندارم
ولی آراد میگه خودش بهمون یاد میده و کار سنگینی نیست.
اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه،قبول کردم.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه ، قبول کردم .
همراه با آیه پیش آقای حجتی رفتیم.
به محض اینکه به آقای حجتی رسیدیم اخمامو تو هم کردم و خیلی خشک و غیر دوستانه شروع کردم به سلام و احوال پرسی .
_سلام روز بخیر .
آیه : سلام آقای حجتی .
آقای حجتی چشم غره ای به آیه رفت و با اینکه سرش پایین بود جوابمون رو داد.
×سلام خواهرا
خب ش ...
با لحن محکم و کوبنده ای گفتم :
_چند بار باید بگم که من خواهر شما نیستم ؟
من خانم فـــرهــمــنـــد هستم.
نه بیشتر نه کمتر .
یعنی تلفظ این دو کلمه اینقدر سخته؟
با صدای کشیده و تیکه تیکه گفتم:
خـــانـــــــم فـــرهــمــنـــد
نفس عمیقی کشید و به آیه نگاهی کرد .
معنی این نگاه رو خیلی خوب متوجه شدم...
داشت با نگاهش به آیه می فهموند که : دیدی گفتم این دختر شریه ؟!
×چشم سعیمو میکنم.
حالا بفرمائید داخل چادر تا صحبت کنیم .
ای خدا این کیه آفریدی ؟
میگه سعیمو میکنم...
باز رگ لج بازیم عود کرد ...
_من همین جا رو ترجیح میدم.
×اما...
+آرا... نه ، چیز بود ، آقای حجتی
خانم فرهمند درست میگن همین جا بشینیم بهتره .
آقای حجتی دستی توی موهای لختش کشید و گفت
×بسیار خب .
حداقل بریم یک جای خلوت ...
همراه با آقای حجتی به یه جای دنج رفتیم که سایه بود و باد خنکی می وزید .
حتما نمیخواسته آفتاب به آیه جونش بخوره دیگه !
یک لحظه از طرز فکر کردنم خندم گرفت...
سرمو بلند کردم که با بلندکردن سرم با حجتی چشم تو چشم شدم و سریع خندمو قورت دادم و به زمین خیره شدم.
حجتی صلواتی فرستاد و شروع کرد به صحبت کردن .
×بسم الله الرحمن الرحیم .
خب همونطور که در جریان هستید ، شما مسئول هماهنگی خواهران شدید .
متاسفانه دیروز پای مسئول قبلیمون پیچ خورد و چون اینجا امکانات زیادی در دسترس نداشتیم ، منتقلشون کردیم به بیمارستان های اطراف و تشخیص بر این شد که پاشون شکسته .
+ان شاءالله که زودتر بهبودیشون رو به دست بیارن .
×ان شاءالله .
ایش دختره خود شیرین ...
آراد تک تک کارهایی رو که باید انجام میدادیم رو با حوصله توضیح داد.
چندین بار هم برای اینکه حرصش رو در بیارم وسط حرفش می پریدم و ازش سوالای بی خودی می پرسیدم ، اما اون با آرامش
جواب سوالاتم رو میداد.
آیه با تعجب به ما دوتا چشم دوخته بود .
دلیل تعجبش رو نمیدونستم .
شاید بخاطر اینکه با همسرش دهن به دهن شدم ، اوففف اینم مثل راحیل شده ، ولی اگر اینطوری بود باید مثل راحیل میزد تو دهنم ...
اَه چقدر عجیبن اینا.
بالاخره صحبت های آراد و سوالات من تموم شد و با صلواتی ، جلسه غیر رسمی رو به پایان رسوندیم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رو به آیه کردم و آروم طوری که حجتی متوجه نشه ، گفتم
_ جلسه تمام شد دیگه ؟
+یک لحظه وایسا ...
آقای حجتی دیگه با ما کاری ندارید ؟
حجتی درحالی که داشت روی کاغذ چیز هایی رو می نوشت گفت
×چند تا فرم هست که باید پر کنید ، الان فرم ها رو میدم خدمتتون ، چند لحظه صبر کنید ...
+ممنونم...
در همین حین موبایل آیه زنگ خورد و مشغول صحبت کردن شد ...
+مروا جان ؟
سرمو به طرفش برگردوندم
_جانم .
+مژده بهت زنگ زده تلفنت خاموش بوده ، میگه با بچه ها رفتن طرفای دو کوهه .
راستی ،
گفت وسایلات رو هم با خودش برده...
_پس ما چی ؟
+ما با آراد میریم دیگه .
تعجبو که توی نگاهم دید خودش متوجه شد که چی گفته و دیگه تا اومدن حجتی حرفی بینمون رد و بدل نشد...
حجتی دوتا فرم بهمون داد که باید پر میکردیم .
شروع کردیم به پر کردن فرم ها ، در همین حین چشمم به برگه ی آیه افتاد...
وضعیت تاهل : مجرد.
مغزم سوت کشید .
برام به شدت غیر قابل هضم بود .
چراااا ؟!!
مگه خودش پشت تانک نگفت که شناسنامه هامون رو نشون میدیم ؟
پس چرا نوشته مجرد ؟!!
سعی کردم بی تفاوت باشم ، ولی فکرای الکی مثل خوره به جونم افتادن...
نتونستم دووم بیارم و ازش پرسیدم.
_آیه جان .
+جانم .
_چیزه...
شما..
مگه نامزد آقای حجتی نیستید ؟
پس چرا وضعیت تاهل رو نوشتید مجرد ؟
آیه لبخند دندون نمایی زد و گفت
+نامزد ؟
نامزد کجا بود ؟
من و آراد محر........
در همین حین گرمی خون رو اطراف بینیم احساس کردم .
آیه هم سریع خودکار و کاغذشو روی زمین انداخت و با عجله به سمت آراد که کمی اون
طرف تر ایستاده بود دوید و جیغی کشید که همراه با جیغش سرم تیر عجیبی کشید ...
دستمو به طرف بینیم بردم و بعد از اینکه دستمو دیدم هینی کشیدم ، کاملا خونی شده بود و حتی روسری و مانتوم هم خونی شده بودن...
سعی کردم بلند بشم ...
با هزار زحمت بلند شدم و به طرف آبخوری دویدم ...
بالاخره به آبخوری رسیدم و دست و صورتمو شستم ولی با این وجود باز هم خونریزی داشتم ...
آیه سریع اومد داخل آبخوری و مدام ازم سوال می پرسید که حالم خوبه یا نه...
آراد هم بخاطر اینکه محیط آبخوری مخصوص خانمها بود نمیتونست بیاد داخل ...
ولی از پشت شیشه نگاهی بهش انداختم،
استرس توی چهرش کاملا مشخص بود .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هر چی بینیمو میشستم خونریزی تمومی نداشت.
احساس کردم فشارم افتاده و سرگیجه شدیدی
گرفتم که در کسری از ثانیه زمین خوردم و نشستم کفِ آبخوری ...
آیه با جیغ گفت
+آراااااااد آراااااد بیاااا باید ببریمش درمانگاه.
صدای آراد رو از بیرون شنیدم که گفت
×آیه خودت بیارشون دم در من ماشینو میارم.
+آراد من نمیتونمممم ، م... من حالم خ...خوب نیست .
خودت میدونی که وقتایی که میترسم چه بلایی سرم میاد .
هق هق های آیه خیلی رو مخم بود.
آراد هم سعی داشت آیه رو آروم کنه اما آیه فریادی زد و گفت
+آراد هیچی نگو...
تو حتی بخاطر جون یه آدم هم از اعتقاداتت نمیگذری ، همون خدایی که تو قبولش داری گفته در مواقع ضروری میتونی به جنس مخالف کمک کنی ...
دارهههه میمیرهههه...
آراد برای چند ثانیه ساکت شد.
بعد هم صدای صحبت کردنش با شخص دیگه ای به گوشم رسید .
تمام بدنم یخ زده بود و سرگیجم رفته رفته شدیدتر میشد .
خون دماغم هم بند نمی اومد و تمام لباسام خونی شده بود .
آراد بعد از چند دقیقه یا الله گویان وارد آبخوری شد و به دنبالش هم یه نفر دیگه...
آراد سرش پایین بود و فقط صدای سلامش رو شنیدم...
سرم گیج رفت و سیاهی مطلق...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بین خواب و بیداری بودم که رفتم یک جای آشنا.
رفتم جلو و جلوتر ...
حالا همه چیز برام روشن تر شد .
اینجا همون جای قبلیه.
این بار با دقت بیشتری نگاه کردم.
زمین سراسر غرق خون بود ، لباس های خودمم سراسر غرق خون بود.
کاغذی توجهم رو جلب کرد که باد داشت اونو همراه خودش میبرد .
به سمتش دویدم و با تمام توانم گرفتمش...
به کاغذ نگاهی انداختم...
باورم نمیشهه...
این ... این همون بنر جلوی دانشگاهه.
با همون تاریخ...
به اطرافم نگاهی انداختم.
تمام کسایی که اونجا بودن غرق خون بودند و کسی زنده نبود...
احساس کردم از پشت سرم صدایی میاد.
برای یک لحظه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت.
با ترس برگشتم ، اما چیزی نبود...
ولی هنوز همون صدا رو میشنیدم.
صدا ها خیلی نامفهوم بود و مشخص نبود از کجا میاد...
اطرافم رو نگاهی کردم و متوجه مَردی شدم که غرق در خونه .
به سمتش دویدم .
دستش قطع شده بود و پاش با چپیه بسته شده بود و سربند (یا مهدی ادرکنی...).
کنارش روی زمین نشستم ، لبش تکون میخورد اما صداشو نمیشنیدم.
گوشم رو نزدیک صورتش بردم ، صداش کمی واضح تر شد ...
+آ...آ....ب....آ....ب
به قیافه غرق در خونش نگاهی کردم .
خدای من ، این تشنشه !
ولی توی این بیابون آب از کجا پیدا کنم؟!
بلند شدم و نگاهی به اطرافم کردم...
باید حتما آب پیدا میکردم حتی شده از زیر سنگ.
شروع کردم به دویدن ...
ولی هر جا که میرفتم دریغ از یک قطره آب .
دیگه از پیدا کردن آب ناامید شده بودم و میخواستم برگردم پیش همون مرده اما کنار یکی از همون جنازه ها قمقمه ای دیدم...
سریع به سمتش دویدم ، درشو باز کردم و با دیدن آب های داخلش چشمام برق عجیبی زد...
قمقمه رو توی بغلم گرفتم و به طرف همون مَرده دویدم.
بهش رسیدم و متوجه شدم هنوز زندست ...
سریع در قمقمه رو باز کردم و آب رو به طرف لب های خشکیده اش بردم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
آب رو جرعه جرعه بهش دادم و اون هم با ولع آب ها رو قورت می داد.
کمی حالش بهتر شد .
بدون اینکه نگاهم کنه ، به سختی شروع کرد به صحبت کردن.
+چن...چند...رو...روز...پیش...ع...عملیات...
داشتیم...هم...همه...چیز...داشت...خوب...پیش
می...رفت ...که...نقش...مون...لو...ر...رفت
یه...جا...سو...س...بینمون...ب...بود
سرفه ای کرد و ادامه داد.
+عراقیا...بهمون...شبیخون...ز...زدن...همه...قتل...
عام...شدن...
علی...، حا...ج...محسن...ع...عباس...فرمانده.
به اینجای حرفش که رسید لبخندی زد و ادامه داد.
+سه...رو...روزه...این...اینجا...افتادم
نه...آبی...و...نه...غذایی
به سمتم برگشت و بریده بریده گفت
+خدا شما رو رسونده ، تا وصیتم رو بهتون بکنم.
وقتی به دو کوهه رسیدید، کنار تانک ۶۴ چند تا سنگ بزرگه ...
چند متر اون ورتر رو به اندازه یک متر بکنید...
دوستای من و خود من رو اونجا میتونید پیدا کنید...
به سرفه افتاد.
دوباره خواستم بهش آب بدم که مانعم شد.
+م...ن ، وق...وقت...زیادی ...ندارم.
ام...امیدوارم...دفعه...بعد...که...اینجا...میاید ...
یادگار...بی...بی...سرتون...با...باشه..........
دیگه حرف نزد .
دیگه نفس نکشید.
دیگه نگاهم نکرد.
چشم هاش برای همیشه
بسته شد و حرفش
نیمه تموم موند.
به خودم که اومدم دیدم صورتم خیس اشکه و گلوم هم از جیغ هایی که زدم درد گرفته و صدام گرفته...
سربند (یا مهدی ادرکنی) رو برداشتم و روی چشماش گزاشتم.
دوباره به صورت نورانیش نگاهی انداختم.
هنوز از نگاه کردن سیر نشده بودم که........
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
{ از زبان آراد }
با حرف های آیه دو دل شده بودم که برم داخل یا نه.
دل رو به دریا زدم و زنگ زدم به بنیامین ...
_جانم داداش .
+بنیامین کجایی؟
_من تازه با ماشین سپاه را افتادم ، تا برسم به اتوبوسا ، چی شده آراد ؟
+مگه نگفتم با اتوبوس برو ؟
من همه چیزو سپرده بودم به تو.
_شرمنده داداش.
این خواهر سر به هوامون چند تا وسیله رو جا گذاشته بود ، برگشتم تا ببرمشون.حالا میگی چی شده یا نه؟
+حال یه نفر بد شده ...
تا ده دقیقه دیگه باید اینجا باشی وگرنه خودت میدونی .
_اوه چه خشن .
چشم ، الان میام...
بعد از گذشت چند دقیقه دیدم با ماشین سپاه با سرعت نور داره میاد سمتم.
به محض پیاده شدن از ماشین به طرفم دوید و گفت
_چی شده آراد؟
کی حالش بد شده؟
دستی توی موهام کشیدم و کلافه گفتم
+خانم فرهمند.
_همون دختره که زد تو گو.......
چشم غره ای بهش رفتم که ادامه حرفشو خورد .
_مگه خواهرت اونجا نیست؟
+چرا هست ، ولی چون ترسیده نمیتونه کاری انجام بده .
_ام...اما ...
آراد اون نامحرمه.
+میدونم ، میدوووونم.
ولی پای جونش در میونه...
برو صندلی عقب ماشین رو در بیار و زود بیا.
_میخوای چیکار کنی ؟!
+گفتم برووو
خواست حرفی بزنه اما چیزی نگفت و بعد از گذشت چند دقیقه صندلی به دست برگشت.
صندلی رو از دستش گرفتم و به سمت آبخوری
راه افتادیم ...
یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم...
با دیدن مروای بیهوش و غرق در خون ،
سریع به طرفش خیز برداشتم ...
رو به آیه کردم و گفتم
+حواست باشه ،
آروم بلندش کن بزارش روی صندلی ، آیه آروممم...
آیه با گریه سرشو به علامت باشه تکون داد
و با کمک آیه گذاشتیمش روی صندلی .
یاعلی گفتم و با کمک بنیامین بلندش کردیم.
سریع سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
هنوز چند دقیقه ای از سوار شدنمون نگذشته بود که مروا شروع کرد به جیغ و داد کردن.
آیه هم هول کرد و سریع دستشو گذاشت روی پیشونی مروا و با گریه گفت
×آرااااد ت...تو رو خدااااا تند ترررر بروو
ای...این د...دختر داره تو تب میسوزهههه
+آخه خواهر من ، این پراید درب و داغون چطوری میتونه تندتر از این بره؟!
با گفتن این حرفم ، یاد همون روزی افتادم که مروا حالش بد شده بود و به پرایدم توهین میکرد...
اون روز کارد میزدی خونم در نمی اومد ،
چون روی ماشینم خیلی حساس بودم اما حالا خودم به پرایدم توهین کرده بودم.
کلافه سرمو تکون دادم ...
با صدای ناله های مروا به خودم اومدم،
و از توی آیینه نگاهی بهش انداختم...
_کسسسییی اینجا نیسسستتت؟
آهاییییی
اینجا چقدر مُردهههه هستتتت.
من از مُردهههه میترسممممم.
گریه میکرد و مدام جیغ میزد .
بنیامین نگاهی به عقب کرد...
کم مونده بود از ترس پس بیوفته .
خودمم دست کمی ازش نداشتم ، با این وجود پامو روی پدال گاز گذاشتم و تا جایی
که میتونستم تند می روندم...
°•°•°•°•°
بالاخره بعد از ۲۰ دقیقه به بهیاری یه روستا تو همون نزدیکیا رسیدیم...
تشخیص پزشک بر این بود که گرما زده شده.
دختره لج باز ...
وقتی هی میگفتم بریم داخل چادر ، این روزا رو می دیدم ...
ولی اون مثل همیشه لجوجانه حرفش رو به کرسی نشوند و عاقبتمون این شد ...
هوووف.
خدا آخرِ این سفر رو به خیر بگذرونه.
اصلا چرا باهامون اومد؟
اینکه همش بیمارستانه...
با خودم گفتم : مروا رو شهدا دعوت کردن...
پس حواست باشه چی میگی ...
کلافه روی صندلی نشستم ،
آرنج هام رو گذاشتم روی زانوهام و سرم رو بهشون تکیه دادم...
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای جیغ مروا از جا پریدم و به سرعت به طرف اتاق حرکت کردم...
در زدم وگفتم
+آیه میتونم بیام تو ؟
×آ...آره آراااد تو رو خدااا بیا تووو
با یا اللهی وارد اتاق شدم.
+چیشده؟
×آراد ، داره تو تب میسوزهههه.
+خب بگو بیان یه سرمی یه دارویی چیزی بهش بزنن ...
مگه اینجا دکتر نداره ؟!!!
در حالی که گریه میکرد گفت
×گفتم گفتم ، ولی اوناها میگن که تجهیزات لازم رو ندارن...
اگه تا شب تبش نیاد پایین ، ممکنه...
+ممکنه چی ؟
×ممکنه............
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://c
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
×مم...ممکنه ،
تشنج کنه ...
با بُهت گفتم
+تو مطمئنی؟
×آ...آره.
آیه در حالی که گریه می کرد گفت
×حالا چی کار کنیم ؟!
+نمیدونم...
یعنی واقعا نمیدونم ...
دستی توی موهای لَختم کشیدم و جوری که فقط خودم بشنوم گفتم
+لعنتی.
نگاهی به آیه و بعد هم به مروا انداختم و
سریع از اتاق اومدم بیرون.
خودمم نمیدونستم از چی و برای چی اینقدر عصبانی هستم.
فقط میخواستم یه جوری خودمو تخلیه کنم.
به سمت در خروجی راه افتادم ،
که با شنیدن صدای اذان ، سریع به طرف سرویس های بهداشتی رفتم ...
توی آینه به خودم نگاهی انداختم ، صورتم بی روح شده بود و چشمای آبیم این بی روحیه صورتم رو دوچندان میکرد...
دستی به سر و صورتم کشیدم ...
و تجدید وضو کردم و به طرف نمازخونه راه افتادم ...
جانمازو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن ...
پس از اتمام نماز و گفتن تسبیحات اربعه،
قرآن کوچیکی که در جیب داشتم رو در آوردم و به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود حرکت کردم.
آروم در اتاق رو باز کردم...
با دیدن آیه ، کلافه سرمو تکون دادم.
دستای مروا رو توی دستش گرفته بود و مدام گریه میکرد ...
به طرفش حرکت کردم و درست بالای سرش ایستادم و صداش زدم...
+آیه جانم .
دستی روی چشمای خیسش کشید و سرشو به طرفم چرخوند.
×جانم داداش .
+جانت سلامت عزیزم.
آیه بلند شو برو نمازتو بخون ، یکمم استراحت کن...
کارتم توی داشبورد ماشینه ، کارتو به بنیامین بده و بگو بره یه چیزایی بخره ، از صبح تا حالا هیچی نخوردین ...
من خودم همین جا هستم .
دست مروا رو آروم پایین گذاشت و پتوشو یکم بالاتر کشید ، بعد هم رو به من کرد و گفت
×نمازمو که خوندم...
نه ، داداش گرسنم نیست .
استراحتم نمی کنم ، اینجا باشم خیالم راحت تره.
+آیه ، حرف گوش کن و برو یکم استراحت کن...
خواست حرفی بزنه اما سکوت کرد...
دوباره به سمت مروا رفت و بوسه ای روی پیشونیش کاشت ...
بعد از رفتن آیه ، یه صندلی برداشتم و با فاصله کنار تخت نشستم.
قرآنی که توی دستم بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن .
+بسم الله الرحمن الرحیم........
به ساعت مشکی رنگ روی دستم نگاهی انداختم ، حدودا ۴ ساعتی میشد که در حال قرآن خوندن بودم...
در این حین هم چند باری پرستارهایی که می اومدن وضعیت مروا رو چک میکردن با پوزخند بهم خیره می شدند ولی من بی اهمیت بهشون کار خودمو انجام میدادم...
بنیامین هم چند باری اومد و سعی کرد منو متقاعد کنه که این کارو انجام ندم و برم استراحت کنم، اما موفق نشد .
چون مرغ من یه پا داشت ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
دوباره نگاهی به ساعتم و بعد هم نگاهی به مروا انداختم .
قرآن رو ، روی میز قرار دادم و صندلی رو ، سر جای خودش گزاشتم و از اتاق خارج شدم.
به سمت در خروجی راه افتادم که همزمان با بنیامین هم رو به رو شدم .
×سلامی مجدد به آقا آراد .
چه عجب از اون اتاق دل کندید برادر !
با صدای خواب آلودی گفتم
+سلام .
بنیامین شروع نکن که اصلا حوصله ندارم !
آیه کجاست ؟!
کلافه سرشو تکون داد .
×چشم داداش .
انصافا خسته شدی .
آیه خانوم توی ماشینند .
+باشه،
من برم بهش یه سَر بزنم .
خواستم حرکت کنم که بنیامین گفت
× عا ، راستی فراموش کردم بهت بگم
مرتضی از صبح تا حالا چند بار باهام تماس گرفته منم یه چیزایی بهش گفتم ،
خودت باهاش تماس بگیر .
+چشم داداش ، ممنون ، فعلا.
× یاعلی.
از بنیامین فاصله گرفتم ،
و همونطوری که به سمت ماشین قدم برمی داشتم با مرتضی تماس گرفتم.
بعد از گذشت چند دقیقه جواب داد .
=سلام آراد جان ، حال شما ؟
+سلام داداش ، قربانت من خوبم ، شما خوبید ؟
چه خبر از بچه ها ؟
تا الان باید رسیده باشید ، درسته ؟
=خداروشکر ما خوبیم .
آره ، حدود یک ساعتی میشه که رسیدیم .
راستی بنیامین میگفت برای خانم فرهمند یه مشکلی پیش اومده .
قضیه چیه؟!
+والا نمیدونم یهو خون دماغ شدند بعدش هم بیهوش شدند .
الان هم که بیمارستانیم .
× پناه بر خدا ...
این خانوم فرهمند هم که هر روز یه چیزیش میشه ...
اون روز که تصادف کرد اینم از امروز ...
این دختره خانواده نداره ؟
اصلا ازش سراغی نمیگیرن .
لا الله الا الله ...
+برادر من الان هم غیبت کردی، هم تهمت زدی و هم قضاوت کردی ...
چطوری میخوای ازشون حلالیت بگیری؟
اصلا روت میشه؟!
عزیز من ، اتفاقیه که افتاده و کاریشم نمیشه کرد.
این بنده خدا هم تقصیری نداشتند .
خودشون که نمی خواستند به این وضعیت بیوفتن.
×چی بگم والا.
حق با شماست.
معذرت میخوام ، شرمندم.
+از من نباید عذر خواهی کنی.
باید
از خانم فرهمند حلالیت بگیری.
×چشم
کاری نداری؟
+ آها ، راستی مرتضی جان...
×جانم؟
+شاید من نتونستم به موقع بیام ، حواست به همه چی باشه ها !
×نه، داداش حواسم به همه چی هست .
خیالت راحت ، بچه ها هم هستند.
+قربان محبتت،یاعلی.
× یاعلی ، خدانگهدار .
تماس رو قطع کردم و به راهم ادامه دادم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به ماشین که رسیدم ، نگاهی به داخلش انداختم
اما خبری از آیه نبود !
نزدیک تر رفتم و متوجه شدم که روی صندلی عقب
خوابش برده .
طفلکی خیلی خسته شده . !
در جلوی ماشین رو باز کردم و آروم نشستم توی ماشین .
دو دل بودم که صداش بزنم یا نه !
اما اینجا هم جای مناسبی برای خوابیدن نبود .
برای همین صداش زدم .
+ آیه جان .
آیه جانم .
خواهری .
تکونی خورد و دستشو روی چشماش کشید.
و کم کم چشماشو باز کرد .
×داداش .
+جان داداش .
×م...مروا
+ مروا خانوم حالش خوبه ، تو نگران نباش .
بلند شو برو توی نمازخونه استراحت کن، اینجا جای مناسبی برای خواب نیست .
× ن...نه ، زیاد خوابیدم .
الان میرم پیش مروا .
+ چی چیو میرم پیش مروا ؟!
برو استراحت کن دختر !
تا حالا که من پیشش بودم الانم بنیامین رفته .
با صدای بغض آلودی گفت
×آخه داداش !
+آخه ماخه نداریم .
یالا پاشو برو نمازخونه استراحت کن ، وقت منم الکی نگیر .
نگاهی بهم انداخت و ، وقتی متوجه شد هیچ جوره رضایت نمیدم که بره پیش مروا ، تصمیم گرفت بره و استراحت کنه .
هر جور بود راضیش کردم که بره .
بعد از رفتن آیه در های ماشین رو قفل کردم و
از شدت خستگی سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم و به دنیای شیرین خواب سفر کردم ...
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم .
دستمو به سمت جیبم بردم که از شدت درد آخ بلندی گفتم ...
تمام عضلاتم بخاطر بد خوابیدنم درد میکردن.
بنیامین بود !
تا اومدم جوابشو بدم قطع کرد .
سریع باهاش تماس گرفتم.
+ الو ...
× سلام آراد ، کجایی تو ؟
+من !
چیزه ، تو ماشینم.
×ماشین ؟!
نکنه گرفتی خوابیدی ؟
بابا ایول ، مارو میزاری اینجا خودت میری استراحت میکنی ؟
نه داداش شوخی کردم ، این حرفارو ول کن ...
زود بلند شو بیا بیمارستان که دکتر خانم فرهمند قراره بیاد .
خمیازه ای کشیدم و گفتم
+تا پنج دقیقه دیگه اونجام .
و بعد هم تماس رو قطع کردم .
از توی داشبورد شونه ای در آوردم و موهامو شونه کردم.
دستی به لباس هام کشیدم و از ماشین پیاده شدم .
به طرف بیمارستان حرکت کردم .
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم و سریع به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود رفتم.
در زدم و یا الله گویان وارد شدم که با آیه و بنیامین رو به رو شدم .
آیه دستمالی توی دستش گرفته بود و داشت صورت مروا رو شست و شو میداد تا تبش بیاد پایین .
سریع به سمتش رفتم و دستمالو از دستش گرفتم.
~ عه ، چیکار میکنی آراد ؟
+ اولا بهت گفتم برو استراحت کن !
دوما اینجا دکتر هست نیازی به این کارا نیست !
با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت
~ داداش نتونستم طاقت بیارم ، میخواستم ببینم
دکتر چی میگه ، اصلا نمی تونم بخوابم.
سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد
~ قول میدم وقتی دکتر اومد و معاینش کرد منم بعدش برم استراحت کنم .
+آیه قول دادیا !
سرشو به نشانه باشه بالا و پایین کرد .
دستمالی که توی دستم بود رو ، روی میز قرار دادم و
رو به بنیامین گفتم
+پس دکتر کجاست ؟
× آراد جان اول سلام میکنند !
کلافه سرمو تکون دادم .
+ ای بابا ! شرمنده .
حالا دکتر کجاست ؟
× نمیدونم داداش .
دیگه باید کم کم پیداش بشه .
خیلی خب تا دکتر نیومده من نمازمو بخونم .
×باشه.
+شما نماز خوندید؟
×آره داداش .
+قبول باشه .
×قبول حق.
قبل از خارج شدن از اتاق نگاهی به مروا انداختم ، چقدر مظلوم و آروم چشماشو بسته بود و خوابیده بود ...
هزیون گفتن هاش کم شده بود ولی هنوز تبش بالا بود...
این رو میشد از قطرات عرقی که روی پیشونیش بود
متوجه شد .
هووووف واسه خودم دکتری شدما ...
از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس های بهداشتی حرکت کردم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از وضو گرفتن مستقیم به سمت نماز خونه حرکت کردم ...
یه مهر و تسبیح برداشتم و یه گوشه دنج ، کنار ستون نشستم.
بلند شدم و همین که خواستم اقامه رو بگم اسم بنیامین روی موبایلم نقش بست .
به ناچار جواب دادم ...
+ جانم .
×آراد کجایی؟
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم
+نمازخونه .
من جای دیگه ای رو دارم که برم ؟!
با خنده گفت
× آخ حواسم نبود .
گفتم شاید دوباره رفتی خوابیدی ...
آلزایمر گرفتم ...
+حالا میگی چرا زنگ زدی ؟
×میخو
استم بگم دکتر ۵ دقیقه دیگه میاد.
با عجله گفتم
+باشه باشه ...
ببین نماز بخونم سریع میام .
فقط تا من نیومدم نزار دکتر بره !
×باشه داداش ، زود بیا.
تماس رو قطع کردم و شروع کردم به نماز خوندن.
بعد از خوندن نماز ، مهر و تسبیح رو سرجاشون گذاشتم و سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم...
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم وخودمو به اتاق مروا رسوندم.
درو که باز کردم ، دوباره با آیه و بنیامین رو به رو شدم.
رو به بنیامین گفتم
+مگه من مسخره توام ؟
کو اون دکتری که میگی ؟
= سلام جناب ، چرا اینقدر عصبانی ؟!
با شنیدن صدای مرد مسنی سریع به عقب برگشتم که با دکتر و پرستار رو به رو شدم .
سرمو پایین انداختم وگفتم .
+سلام آقای دکتر ، خسته نباشید .
شرمنده .
پرستاره به طرف سُرمی که به مروا وصل بود رفت و چند تا آمپول داخل اون سُرم زد .
دکتر هم رفت که مروا رو معاینه کنه...
بعد از چند دقیقه صحبت با پرستار رو به من کرد و گفت
= حال همسرتون ......
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم .
+عذر میخوام ، ایشون همسر بنده نیستند .
=خب پس نامزدتون هستند ح.....
+خیر نامزدم هم نیستند.
= پس چرا حدود ۵ ساعت از اتاق بیرون نیومدید و مشغول قرآن خوندن برای ایشون بودید؟!
+ ایشون نه همسرم هستند و نه نامزدم...
هم سفرمون توی اردوی راهیان نور هستند.
= خب بگذریم .
حال ایشون تا چند ساعت پیش اصلا خوب نبود.
خون زیادی ازشون رفته بود و تبشون هم به شدت بالا بود .
بدجور گرما زده شده بودند ، به احتمال زیاد بخاطر گرمای زیاد خوزستان هست ...
آب و هوای خوزستان برای این خانم حکم سَم رو داره .
بیشتر مراقبشون باشید .
تا چند ساعت دیگه بهوش میان .
فردا هم ان شاءالله مرخص میشند.
لبخند دندون نمایی زدم و همون طور که سرم پایین بود گفتم .
+خیلی متشکرم .
بعد از گذشت چند دقیقه ، دکتر و پرستار از اتاق رفتن بیرون ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رو به آیه و بنیامین کردم و با صدایی که رگه های هیجان توش موج میزد گفتم:
+خیلی خب بچه ها ، اینم از وضعیت خانم فرهمند.
ان شاءالله دیگه فردا مرخص میشن .
آیه نگاهشو بین منو بنیامین چرخوند و گفت
= د...دادا...
نتونست ادامه بده و بغض گلوشو گرفت .
بنیامین که شرایطو دید به بهونه گرفتن شام،از اتاق بیرون رفت.
به سمت آیه رفتم و محکم در آغوشش گرفتم .
+ خواهری ؟!
سکوت کرد ...
یکم باهاش فاصله گرفتم و دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو بلند کردم .
+ آیه جانم .
فین فینی کرد و گفت
= جان .
+جانت سلامت عزیزم .
چرا گریه میکنی ؟
میدونستی بغض بهت نمیاد؟
بعد از گذشت چند ثانیه با خنده گفتم
+هر وقت بغض میکنی ،
خیلی زشت میشی.
نگاه وحشتناکی بهم انداخت و با دستش چشماشو پاک کرد.
با دیدن نگاه وحشتناکش،ترسیده دست هام رو بالا آوردم و گفتم
+غ...غلط کردم ...
همین کارا رو می کنی که میمونی ور دل مامان و بابا و میترشی دیگه...
جیغی کشید و پاشو به زمین کوبید.
= آراااااد.
خنده ای کردم و گفتم
+جان آراد.
=من ترشیده نیستمممم.
حالت متفکری به خودم گرفتم و بعد از چند دقیقه گفتم
+ولی هستیا...
=نیستمممم
من دارم شوهر می کنم...
مهد....
+اوه اوه میخواستی بگی اون شوهرته؟
حیا رو خوردی و یه آبم روش؟
نچ نچ نچ...
بی شوهری داغونت کرده...
آیه همونجا خشکش زد و با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
منم به افق خیره شدم...
چند لحظه تو همون حال بودیم که دست از تماشای افق برداشتم .
همین که خواستم لب به عذرخواهی باز کنم ، آب سردی روی صورتم ریخته شد...
با دیدن قیافه شیطانی آیه که لبخند خیبیثی به لب داشت،اخم نمایشی به صورتم اضافه کردم که باعث شد آیه ترسیده نگاهم کنه.
با دیدن قیافش، پقی زدم زیر خنده.
با دیدن خنده من، آیه هم شروع کرد به خندیدن.
بعد از گذشت چند دقیقه، اشک چشم هام که نشون دهنده خنده زیاد بود رو با دست هام پاک کردم و گفتم
+الانه که پرستارا بیان و بیرونمون کنن.
شامتو خوردی برو نماز خونه استراحت کن
دیگه نبینم این دور و برایی ها !
آیه لبخند دندون نمایی زد
=چشم داداش خوشگلمممم.
+بی گناه عزیز دلم.
من برم ببینم بنیامین کجا مونده...
داشتم به طرف در می رفتم که...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به سمت در اتاق رفتم که موبایلم زنگ خورد .
بخاطر صدای زنگ بلندش سریع تماس رو وصل کردم.
+ به به .
سلام آقا مرتضی .
خوب هستی ؟
در همین حین هم سریع از اتاق خارج شدم .
× سلام آراد جان.
قربانت ممنون ، خداروشکر خوبیم.
چه خبر ؟
خانم فرهمند حالشون چطوره ؟!
+ خانم فرهمند هم حالشون خوبه .
تازه دکترشون اومد و معاینشون کرد ، گفت که فردا
ان شاءالله مرخص میشن .
×خداروشکر .
ان شاءالله ...
مژده هم که از وقتی شنیده همش گریه میکنه.
بهش گفتم یه زنگ بزن به آیه خانوم و جویای حال خانم فرهمند بشو ، زنگ زد به خواهرتون ...
آیه خانوم هم بدتر پشت گوشی گریه کرد ، دیگه هیچی ، بزور آرومش کردیم.
خنده ای کردم و گفتم
+هعییی برادرم...
اینا کی میخوان از ترشیدگی در بیان ما یه نفس راحت بکشیم؟
مرتضی با لحن بامزه ای جواب داد:
×کدوم کله خرابی میخواد بیاد بگیرتشون؟
خودمون باید دو نفر رو پیدا کنیم ۵۰۰ میلیون بهشون پول بدیم تا شاید بیان این خواهرای ما رو بگیرن.
از اون طرف صدای مژده خانم میومد که هی میگفت
با کی حرف میزنی.
و در آخر جیغ مرتضی .
و بوق ممتد...
از خنده کم مونده بود میزِ پذیرش بیمارستان رو گاز بگیرم.
بخاطر همین سریع از سالن بیمارستان خارج شدم.
هر کاری کردم خندم بند نمیومد...
هر کس هم از کنارم رد میشد با تعجب نگاهم میکرد.
وقتی حسابی خندیم و دلی از عزا در آوردم با مرتضی تماس گرفتم.
بعد از چهار تا بوق جواب داد...
×الو ، داداش.
رگه های خنده توی صداش موج میزد.
+چیشد چرا قطع کردی؟
×وقتی داشتم باهات حرف میزدم،
مژده اومد و تک تک موهامو کَند.
خندیدم و گفتم
+اوه اوه پس اوضاع خطری بود.
×آره بدجور .
بخدا آراد خیلی درد میکنه ...
از دست راحیل خانوم تا حالا اینقدر کتک نخورده بودم...
دوباره خندیدم و با لحن شیطونی گفتم
+مگه راحیل خانمم کتک میزنن؟!
×آره تا دلت بخواد.
باور کن هنوز جای تابه های داغ و سیگارایی که پشتم خاموش کرده،مونده...
با صدای بلند تری خندیدم و جواب دادم
+مرتضی اینقدر خندیدم که دلم درد گرفت.
فکر کنم الاناست که حراست بریزن رو سرم و با تیپا پرتم کنن بیرون.
× بله ، شما که کبکت خروس میخونه ...
برای عوض کردن جو گفتم:
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
برای عوض کردن جو گفتم:
+مرتضی جان اگر خانم فرهمند مشکلی نداشتند
ما ان شاءالله فردا راه میوفتیم .
مرتضی که از عوض کردن ناشیانهی بحث ته خنده ای داشت گفت
×ان شاءالله که مشکل خاصی نداشته باشند.
داداش کم و کسری داشتی به خودم زنگ بزن.
به نگرانی های برادرانه اش لبخندی زدم و گفتم
+فدای محبتت، عزیزی.
کاری نداری؟
×نه داداش، سلام بنیامینم برسون.
+بزرگیتو میرسونم .
یاحق.
بعد از قطع کردن تماس.
بنیامینو دم در خروجی بیمارستان دیدم که با یه پلاستیک داشت به سمتم می اومد.
دستی براش تکون دادم و به طرفش قدم برداشتم .
بنیامین با دیدنم با تعجب گفت:
~پس چرا اومدی بیرون؟
+اومدم یه هوایی تازه کنم ...
راستی داشتم با مرتضی صحبت میکردم .
سلامتم رسوند .
آهی کشیدم و ادامه دادم.
+اونا به منزل عشق رسیدن و من...
بنیامین ببین من چقدر بی لیاقتم که نتونستم امسال درست و حسابی پیش شهدا باشم.
~این چه حرفیه میزنی آراد ؟!
قطعا حکمتی داشته.
روزی این سفر بهترین سفر عمرت میشه.
+چطور؟
چرا باید بهترین سفر عمرم بشه؟!!!
~حالا بماند.
+نه نما......
با شنیدن صدای آیه ، بحثمون نیمه تموم موند...
با تعجب به سمتش برگشتم.
+آیه تو اینجا چیکار میکنی؟
=دیدم خبری ازتون نیست نگران شدم.
با خنده گفتم
+اینجا سوریه نیست خواهر من که نگران باشی داعش بیاد سراغمون ...
هزاران هزار نفر خون دادن تا این امنیت به وجود بیاد
ما مدیون خون شهداییم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از خوردن شام ، به زور آیه و بنیامین رو فرستادم
تا استراحت کنند.
دکتر گفته بود مروا تا چند ساعت دیگه بهوش میاد.
ولی هنوز تو همون حالت قبلی بود .
پس تا وقتی بهوش نیومده فرصت دارم قرآن بخونم .
به سراغ قرآنم رفتم و شروع کردم به خوندن.
تقریبا تمام سوره ها رو خونده بودم .
دهنم خشک شده بود .
قرآن رو گذاشتم کنار و از روی میز کنار تخت برای خودم یه لیوان آب ریختم.
آبش خیلی خنک بود برای همین دوباره یه لیوان دیگه آب ریختم و همین که خواستم لیوان دومو بخورم احساس کردم انگشت مروا کمی تکون خورد .
فکر کردم خیالاتی شدم ، لیوان آبو به دهنم نزدیک
کردم که یک دفعه مروا از جا پرید و شروع کرد به جیغ و داد کردن .
ترسیده عقب رفتم.
وقتی دیدم ساکت نمیشه با صدای آرومی که فقط خودم و خودش میشنیدیم گفتم
+ ساکتتتتت !!!!
ساکتتتشوووو !!!!
نصف شبههه ، الان پرستارا میانننن !!!
ساکتتت ...
وقتی دیدم ساکت بشو نیست لیوان آبی که توی دستم بود رو روی صورتش پاشیدم.
متعجب نگاهم کرد و نفس نفس میزد و از صورتش آب چکه میکرد .
تمام لباس هاش خیس شدن .
بعد از گذشت چند دقیقه.
دستمو جلوی صورتش تکون دادم ...
+خانم فرهمند.
خانم فرهمند.
مروا خانوم...
هرچقدر صداش میزدم جواب نمیداد و فقط نفس نفس میزد...
با صدای نسبتا بلندی سرش داد زدم .
+مروااااا
_هاااااااا
شرمنده سرمو پایین انداختم.
+چرا جواب نمیدید خانوم فرهمند.
حالتون خوبه ؟
جوابی نداد .
سرمو بلند کردم دیدم به یه جا زل زده ، دوباره سوالمو تکرار کردم .
+حالتون خوبه؟
نگاه متعجبشو بهم دوخت و گفت
_ من کجام ؟!
چه بلایی سرم اومده ؟!
چرا بهم سُرم وصله ؟!
بی توجه به سوالاتش دوباره سوال خودمو پرسیدم
+ حالتون خوبه ؟
_ به تو چه !
مگه دکتری ؟!
در جواب گستاخیش اخمی کردم کردم و گفتم.
+من میرم پرستار رو خبر کنم.
خواستم قدمی بردارم که صداش متوقفم کرد.
_صبر کن .
روی نوک پا چرخیدم سمتش...
+بله؟
_اوه ، شما ریشوهام از این کارا بلدید؟
+ریشو ؟!
به نظرم حزب اللهی واژه مناسب تری هست !
_عه واسه خودتون اسمم انتخاب کردید؟!
حزب اللهی...
عجب...
سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم ، چون میدونستم
هنوز ویندوزش بالا نیومده و تو عالم هپروته.
_کی بالای سرم قرآن میخوند؟
سرمو انداختم پایین تر و دستی به گردنم کشیدم و گفتم
+بنده !
دستی به دماغش کشید و گفت
_حس کسایی رو داشتم که مُردن و دارن بالا سرشون قرآن میخونن...
با این تعبیرش خندم گرفت و لبخند ملیحی زدم.
_یخ زدمممم چرا اینقدر سردهههه؟
از دهنم پرید و گفتم
+چیزی نیست ؛ بخاطر آب سردیه که روتون ریختم.
چشم غره ای بهم رفت و تازه متوجه حرفی که زدم شدم.
خواستم حرفی بزنم که بی هوا.....
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
خواستم حرفی بزنم که بی هوا یه پرستار وارد اتاق شد.
با دیدن مروای بهوش اومده سریع به طرفش رفت
=وای عزیزم چرا اینقدر خیسی ؟!
بلندشو لباساتو عوض کن !!!!
سرما میخوری !
وقتی مروا جوابشو نداد گفت
= خداروشکر بهوشم که اومدی .
مروا لبخندی زد و گفت.
_با اجازتون.
پرستار به سمت کمدی که توی اتاق بود رفت و یک دست لباس تمیز در آورد .
= گلم بیا اینو بپوش ، سرما میخوری !
اصلا برات خوب نیست توی این وضعیت سرما
بخوری !
یالا دیگه بلند شو لباستو عوض کن !
مروا همون طور که به من نگاه میکرد گفت
_ای ... ای ...ن ...جا ؟
= پس کجا عزیزم ؟!
پرستار به سمت شالش رفت و همین که خواست شالشو در بیاره سریع سرمو پایین انداختم و داد زدم .
+ خانم چی کار میکنی ؟!!
= یعنی چی ، چی کار میکنی آقا ، میخوام لباسشو عوض کنم.
_ نمیخوام عوض کنم ، خودم عوض میکنم...
= هرجور خودت صلاح میدونی !
ولی اگر بیام ببینم هنوز این لباس های خیس رو پوشیدی خودت میدونی !!!
سرمو بلند کردم و نفس راحتی کشیدم.
مروا با خجالت باشه ای گفت .
دوباره پرستار گفت
=شوهرت این چند ساعت از اتاقت تکون نخورده
و بالا سرت بوده ...
کم پیدا میشه از این مردا دختر جون !
الان بهش حق میدم.
و چشمکی حوالهی مروا کرد.
مروا از تعجب دهنش اندازه غارعلیصدر باز مونده بود.
خواستم بگم شوهرش نیستم که یه فکر به ذهنم
خطور کرد.
مروا این همه با لج بازی هاش هممون رو تو دردسر انداخت و منو حرص داد ...
پس الانم نوبت منه !
همونطور که سرم پایین بود گفتم.
+ان شاءالله کِی مرخصشون میکنید؟
پرستار تک خنده ای کرد و گفت
=ان شاءالله فردا.
بعد از چک کردن وضعیت مروا
به امید اینکه ما کلی حرف با هم دیگه داریم،
تنهامون گذاشت.
ولی نمیدونست چه جنگی بین ما در حال رخ دادنه...
بعد از رفتن پرستار، مروا نگاهی عصبی بهم انداخت و گفت
_چرا گفتی ما زن و شوهریم؟
خیلی ریلکس به طرف میزی که نزدیک تخت بود رفتم
و همون طور که درحال جمع کردن وسایلم بودم گفتم
+خانم فرهمند من همچین حرفی نزدم .
_اما سکوتت حرف اونو تایید کرد !!
+سکوتم میتونست به این معنی باشه که پرستارا حق دخالت تو زندگی شخصی دیگران رو ندارن .
داشت دود از کلش بلند میشد و قیافش به طرز جالبی، خنده دار شده بود.
_چرا تو اینقدر حرف میزنی ؟؟؟
خدای من !!!
اصلا من چرا اینجام ؟!
+شما سر یک لج و لج بازی بچگانه اینجا هستید.
_لج و لج بازی؟
+بله.
-خب درست بنا....
چیز ...
اون....
یعنی درست صحبت کن ببینم چی میگی .
+یادتون نمیاد؟
اون موقعی که بهتون گفتم هوا گرمه و بریم داخل،
شما با لجاجت،حرفتون رو به کرسی نشوندید.
آخرش
هم بر اثر گرما زدگی ،
تب کردید و تا مرز تشنج رفتید.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
[[[[[[[[[[ از زبان مروا ]]]]]]]]]]
با صحبت های حجتی تمام صحنه ها مثل یک فیلم
از جلوی چشمام رد شد .
مسئولیت...
لجاجت من...
نشستن زیر آفتابِ سوزانِ جنوب...
خون دماغ شدنم...
ورود آراد...
سیاهی مطلق...
تکرارِ دوبارهے خوابم...
تازه دوزاریم افتاد که اینجا چه خبره .
دستمو به کمرم زدم و با لحن طلبکارانه ای رو به حجتی که داشت وسایلاشو جمع میکرد گفتم.
_خب؟
که چی؟
حجتی که انتظار داشت ازش عذر خواهی کنم ولی با این حرفم کل معادلاتش بهم ریخته بود .
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت
+یعنی چی؟
_یعنی این که شما به چه حقی تو اتاق من هستید
و به چه حقی بالای سرم قرآن میخوندید؟
ولی خودم رو که نمیتونستم گول بزنم.
از حق نگذریم صداش منبع آرامش بود .
حجتی با شنیدن کلمه به کلمه حرفام،
چشماش گرد تر و گرد تر میشد ، لب زد :
+یعنی الان من باید ازتون عذر خواهی کنم؟!
_نباید بکنید؟
+ خیر ، چون دلیلی نمی بینم !
_اونوقت چرا؟
-به همون دلیلی که شما ازم توقع عذر خواهی دارید.
ای خاک تو سرت مروا با خاک یکسانت کرد ...
الان چی بهش بگم خدایا؟!
دنبال کلمه ای میگشتم که جوابشو بدم .
ولی در کسری از ثانیه در اتاق یهو باز شد...
همون پرستار قبلی دوباره بی هوا وارد اتاق شده بود
اخمی کردم و گفتم
_خانم محترم !
یه در بزنید لطفا.
شاید من داشتم لباس ع......
با یادآوردی حضور آراد،
بقیه حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین و سرخ و سفید شدم.
پرستاره بدون توجه به حرفم به سمتم اومد و شروع کرد به داد و بی داد کردن .
= مگه ربع ساعت پیش بهت نگفتم لباستو عوض کن !
حرفش که تمام شد دوتا عطسه پشت سر هم کردم .
= ای وای !!!
خاک تو سرم شد !
سرما خوردی دختر !
بلند شو لباستو عوض کن .
به سمتم اومد و دستشو به سمت یقه لباسم برد که دستشو محکم پس زدم و گفتم
_ انگار متوجه نیستی بهت چی میگم ؟؟؟؟
میگم نمیخوا......
و دوباره عطسه ای کردم .
_ میگم نمیخوام لباسمو عوض کنم .
مشکلی داری ؟!
سُرمی که بهم وصل بود رو گرفتم و در کسری از ثانیه محکم از دستم درش آوردم.
پرستار با تعجب بهم خیره شده بود .
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_ تا صبح میخوای اینجوری نگاهم کنی ؟!
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و سرشو تکون داد
و نچ نچ کنان از اتاق بیرون رفت .
به سمت آراد که با تعجب داشت بهم نگاه میکرد رفتم ...
دستمو جلوی صورتش تکون دادم اما عکس العملی نشون داد ...
_ کجا سیر میکنی جناب ؟
استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد .
_ وسایلام کجاست ؟
همونجور که پشتش به من بود گفت
+ نمازخونه .
به سمت در رفتم و باز عطسه ای کردم.
نگاهی به آراد کردم و گفتم ...
_ ای...
و باز هم عطسه .
_ این دسته گل توعه ها !!!!!
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
آراد نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد .
چه رویی داره این بشررررر !!!
یه عذرخواهیم نمی کنه !
پسره ریشو!
بی اعتنا بهش به سمت پذیرش حرکت کردم .
_ سلام ، خسته نباشید .
ببخشید نماز خونه کجاست ؟!
+سلام ، سلامت باشید .
انتهای همین راهرو سمت چپ .
_ ممنونم .
به طرف نماز خونه قدم برداشتم.
به نمازخونه که رسیدم آروم درو باز کردم.
و متوجه خانومی شدم که درست رو به روی در
نشسته بود و چادر سیاهی روی سرش انداخته بود.
آب دهنمو قورت دادم و به سمتش رفتم .
توی کسری از ثانیه چادر رو از روی صورتش برداشتم
و با تعجب بهش خیره شدم .
آیه بود .
توی تاریکی اتاق قرمزی چشماش به وضوح مشخص بود.
با دیدن من...
چند دقیقه توی شُک بود .
بعدش محکم بغلم کرد و در حالی که گریه میکرد جملات نامفهومی رو گفت که اصلا متوجه نشدم .
سعی کردم آرومش کنم ، در حالی که سفت در آغوشش گرفتم گفتم
_ آیه جانم چرا گریه میکنی؟!
با بغض گفت
+مرواااااا...
و دوباره شروع کرد به گریه کردن.
از خودم دورش کردم و نشوندمش روی زمین ،
از پارچی که روی زمین بود یه لیوان آب بهش دادم.
احساس کردم کمی آروم شده دوباره خواست حرف بزنه که کنارش نشستم و دستشو توی دستام گرفتم.
_چیشده؟
چرا اینقدر بی قراری میکنی ؟
دوباره چشمه اشکش جوشید.
+مرواااا نمیدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم
اگه...اگه تو رو از دست...میدادم...هیچ وقت...خودمو...نمی...بخشیدم.
شگفت زده،
دستمو به سمت چشماش بردم و اشکاشو پاک کردم.
-برای من گریه میکردی؟
با خنده گفتم.
_ از قدیم گفتن بادمجونِ بم آفت نداره فرزندم.
من تا شوهر نکنم،ناکام از این دنیا نمیرم.
آیه در حالی که فین فین میکرد لبخندی زد و گفت
+به موقعش شوهرتم میدیم.
حالا کی اینجوری خیست کرده ؟
با یادآوری لباس های خیسم ، لبخندی زدم و گفتم
_شوهرت.
+ شوهر من !؟
مه...مهدی !؟
_ مهدی کیه؟
من آقای حجتی رو میگم.
نکنه اسم اسم اصلیش مهدیه ؟
آیه با شنیدن حرفم پقی زد زیر خنده...
خندش که بند اومد، گفت
+مروا جونم ببین.
آراد برادر منه ، امروز صبح هم همون لحظاتی که حالت بد شد ، گفتم که برادرمه.
آقا مهدی هم....
به اینجای حرفش که رسید با خجالت سرشو پایین انداخت.
خندیدم و گفتم.
_ آقا مهدیم به احتمال زیاد خواستگارته .
لپ هاش گل انداخت و همون جوری که سرش
پایین بود گفت
+ آره.
چند دقیقه توی همون حالت بود و بعد سریع سرشو
بالا آورد و گفت.
+ صبر کن ببینم.
آخه آراد که.....
حرفشو خورد و خواست بحثو عوض کنه .
+ ول کن این حرفا رو دختر
بلند شو لباستو عوض کن تا سرما نخوردی.
رو به آیه گفتم.
_ خب ساکمو بیار .
+ ساکتو که مژده برده !!!!
مگه بهت نگفتم !؟
با یاد آوری این موضوع دستمو محکم به پیشونیم
زدم و کلافه سرمو تکون دادم.
_ ای وای !!!!
آره گفتی ، حالا چی کار کنم ؟!
با اینا که نمیشه برم ، لباسای خودمم که خونیه !!!!
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
+ ن... نه
لباس های خودت ...
وایسا از آراد بپرسم ببینم ساک منو آورده .
_ ساک تو دیگه چرا ؟!
+ بهت لباس بدم دیگه !
_ آخه ...
+ آخه ماخه نداریم .
سریع موبایلشو در آورد و با آراد تماس گرفت.
+ سلام داداش .
نه نخوابیدم .
میگم ساکمو آوردی ؟
آره همون ...
خب کجاست ؟!
آره پیشمه...
خب ...
باشه باشه اومدم.
تماس رو قطع کرد و رو به من گفت.
+ مروا جان من برم ساکو بیارم ...
زود میام.
لبخندی زدم و تشکر کردم .
هووووووف .
چه غلطی کردیم اومدیما !
اون از ماجرای مرتضی .
اون از تصادف ...
اینم از این ماجرا.
گوشیمم که نمیدونم کدوم گوریه !
مردم پدر و مادر دارن ، ما هم پدر و مادر داریم ...
تو این مدت یه خبر خشک و خالی هم نگرفتن ، ولی از حق نگذریم بابا یک بار زنگ زد که جلوی حجتی ضایع شدم.
هی خدا .
شانسم که نداریم ...
بعد از گذشت چند دقیقه محکم در باز شد و آیه نمایان شد.
خندیدم و گفتم .
_ شیری یا روباه ؟
+ شیر عزیزم شیر !
_ بابا ایول .
ساکشو زمین گذاشت .
+ لباس های من که اندازت هستن .
هر کدومو خواستی بردار .
_ لباس های خودم چی ؟
+ اوناها که خونین عزیزم.
حالا بیا ایناها رو بپوش .
مانتوی و روسری قواره بلند و شلوار مشکی رو از ساکش در آورد .
–آیه مگه قراره برم مجلس ختم ؟
ایناها که همش مشکیه ؟!
+شرمنده دیگه لباس رنگ روشن همراه خودم نیاوردم.
بگیر بپوش دیگه !
–خب اگه اشکالی نداره چند لحظه بیرون منتظر باش خواهر.
یکم حیا دارم.
آیه خنده ای سر داد و گفت
+ببخشید حواسم نبود.
چشم الان میرم.
بیرون منتظر میمونم تا کسی ن
یاد داخل.
-ممنون گلی.
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
آیه رو فرستادم دم در تا مواظب باشه کسی نیاد داخل .
هول هولکی لباس ها رو تنم کردم .
یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود.
بلندیش تا یکم پایین زانوهام بود.
روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم ، خواستم موهامو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم .
یک دفعه لرز عجیبی گرفتم...
اوووف .
حالا چی میشه مگه یه طره موعه دیگه ؟!
با خودم گفتم : ولی خیلیا بخاطر همین یه طره موعی که تو میگی خون دادن !
بخاطر حجاب تو خون دادن !
سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم .
خب خون نمیدادن .
مگه ما مجبورشون کردیم.
با دستم دو ، سه بار زدم توی سرم .
هوووففف ، خسته شدم ...
با خودم گفتم :
مروا چیزیو به خودت تحمیل نکن !!!
دوباره همه ی سوالاتی که راجب همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم...
موهامو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو .
دستی به لباسام کشیدم و از نماز خونه خارج شدم .
آیه و آراد در حال صحبت کردن بودن.
آیه پشتش به من بود و منو نمی دید .
اما آراد درست رو به روم بود ولی متوجه حضور من نشد.
+ آراد مامان و بابا خیلی نگرانت شدن.
یه زنگ بهشون بزن.
× چشم.
رفتم جلوتر که با چشمای آبی آراد چشم تو چشم شدم.
با دیدنم میخواست مثل همیشه سرشو پایین بندازه ،اما این بار این کارو نکرد .
چند ثانیه به صورتم خیره موند که با غرغرهای آیه به خودش اومد و با لبخندی سرشو پایین انداخت.
+ آراد چته ؟
چرا مثل شیرین عقل ها میخندی و سرتو میندازی پای...........
آیه با دیدن من حرفش نصفه نیمه موند.
با ذوق به سمتم اومد و چندین بار محکم بغلم کرد و در همون حال گفت.
+ وایییییی مروا جون ، چقدر حجاب بهت میاد ،خوشگلم.
تازه معنی نگاه ها و لبخند آراد رو متوجه شدم.
به آراد بی اعتنایی کردم ولی جواب آیه رو با لبخند گرمی دادم.
آراد با همون سر افتاده و لبخندی که خیلی بهش می اومد گفت
× تا اذانو نگفتن من برم یه چیزی بخرم ، بخوریم .
با اجازه.
آیه نخودی خندید و گفت
+ به سلامت .
فقط زیاد طولش نده !
× چشم ، یاعلی .
اومدم خداحافظی کنم که رفت ...
آیه دوباره با ذوق نگاهم کرد وگفت .
+ فقط یه چادر کم داریا !
خندیدم و گفتم .
_ حرفشم نزن !
چیزیو بدون حساب و کتاب به خودم تحمیل نمیکنم !
خواست حرفی بزنه که گفتم.
_ من تو اتاقی که بستری بودم یه کاری دارم.
تو برو وضوخونه منم میام...
باشه ای گفت .
و منم سریع به سمت پذیرش حرکت کردم.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
نمیدونستم کارم درسته یا نه !
اصلا جواب تلفنمو میدن یا نه !
دلو به دریا زدم و قدمامو تند تر کردم ...
ضربان قلبم بالا رفته بود و دستم میلرزید .
به پذیرش رسیدم.
_ سلامی مجدد .
ببخشید ساعت چنده ؟!
+ سلام.
ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه .
_ ببخشید میتونم با تلفنتون یه تماس بگیرم ؟
+ الان ؟
_ بله ، باور کنید خیلی ضروریه .
فقط اینکه میتونم هزینه ترخیصمو کارت به کارت کنم...
یعنی من الانم کارتم همراهم نیست .
میخوام بگم براتون هزینشو بفرستند .
+ اجازه بدید با همکارم صحبت کنم.
خانومه به سمت اتاقی رفت ...
خیلی اضطراب داشتم و دلیلشم نمی دونستم.
به راهرو نگاهی انداختم ، کسی نبود ، با خیال راحت نفسی کشیدم.
بعد از چند دقیقه خودش و همکارش اومدن.
سریع گفتم.
_ میشه ؟
+ مگه شوهرتون حساب نمی کنند ؟
با عصبانیت گفتم.
_ خیر ، اون شوهر من نیست !
لطفا اجازه بدید تماس بگیرم و بگم هزینه رو براتون ارسال کنند.
+ خیلی خب ، هرچه سریع تر تا ، کسی نیومده.
تلفن رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم.
خدا خدا میکردم جواب بده...
بعد از چند دقیقه صداش توی گوشی پیچید ، و یکدفعه بغض بعدی گلومو چنگ انداخت .
× الو...
بفرمایید...
آب دهنمو با صدا قورت دادم و با صدای لرزون گفتم
_ ب...ب...با...با
+مروا !!!
باز تویی؟
با گفتن کلمهی باز دلم بدجور گرفت .
ولی الان بهش خیلی احتیاج داشتم !
ناراحتیو گذاشتم کنار و خیلی رُک گفتم.
-یه...شماره حساب بهت میدم مبلغی که میگن رو بریز توی حسابشون.
از پشت تلفن هم میشد صدای پوزخندش رو شنید.
+باز پول خواستی و اومدی سراغ من؟
وقتی نامه میذاشتی از خونه در میرفتی باید فکر اینجاهاشم میکردی.
برو از همون دوست جونات بگیر.
-و...ولی تو پدر منی.
چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی؟
بابا من دخترتم...
هم خون توام.
چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟
صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن...
با بیرحمی تمام گفت.
+متوجه باش داری چی میگی !
من باید برم.
فردا یه جلسه خیلی مهم دارم.
و صدای بوق ممتد...
اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت م
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
[[[[[ از زبان آراد ]]]]]
از بوفه بیمارستان چهار تا کیک و آبمیوه گرفتم و سریع به طرف اتاق مروا حرکت کردم.
آیه گفت که آخرین بار مروا رو تو بخش پذیرش دیده.
با فکر اینکه دوباره بخواد بچه بازی کنه و حالش خراب بشه، نایلون حاوی کیک و آبمیوه رو به آیه دادم و سریع به سمت پذیرش حرکت کردم.
با دیدن مروا که داشت با یکی تلفنی صحبت می کرد، خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم.
خواستم برگردم پیش آیه که با شنیدن حرفش، ناخواسته ایستادم و به مکالمه اش گوش کردم.
_ و...ولی تو پدر منی.
چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی ؟
بابا من دخترتم ...
هم خون تو ام .
چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟
صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن.
با شنیدن حرفاش و اصرارهاش به این و اون ، دلم تیکه تیکه شد...
وقتی با اون چشمای پر از اشکش و اون صدای لرزونش از کنارم رد شد، انگار دنیا روی سرم آوار شد.
دنبالش راه افتادم...
حرف ها و اشک هاش آتیش به جونم می انداخت .
نمیدونم از کی اینقدر برام مهم شده بود !
درست مثل آیه دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم .
با کلمه درست مثل آیه خودمو گول زدم و سعی کردم به خودم حالی کنم که هیچ حسی نسبت بهش ندارم...
این دختر واقعا عجیب و خارق العاده بود...
رفتم طرفش تا باهاش صحبت کنم.
توی حیاط روی صندلی زرد رنگی زیر درختی نشسته بود ...
+خانم فرهمند.
با شنیدن صدام، هق هق هاش اوج گرفت و منو تا مرز جنون میبرد.
_سکوت...
+خانم فرهمند.
با صدای پر بغض و گرفته ای گفت
_بله؟
اومدی باز خورد شدنمو ببینی؟
پس ببین.
ببین سر یه انتخاب بچگانه...
سر خدایی که اصلا معلوم نیست وجود داره یا نه، چقدر خورد شدم...
معلوم نیست کی اصلا به وجودش آورده.
و دوباره شروع کرد به گریه کردن و صداش بین دستایی که جلوی دهنش گرفته بود خفه میشد.
سرم رو با شرمگینی پایین انداختم و استغفراللهی زیر لب زمزمه کردم.
+ببینید خانم فرهمند ، شما دعوت شده شهدا هستید و اومدنتون به اینجا قطعا حکمتی داشته .
در مورد اینکه خدا رو کی خلق کرده باید بگم که خداوند اونقدر بلند مرتبه و بزرگ هست که اصلا نیازی به اثابت کردنش نیست .
ببینید میگید خدا رو کی خلق کرده ؟!
لازم هست بدونید خدا ، خدای بی نیازیه درسته ؟
صورتشو ازم پنهان کرد و با بغض گفت
_ آ...آره
+ بسیار خب.
حالا که خدا موجود بی نیازیه یعنی به هیچ چیزی نیاز نداره !
پس نیازم نداره که کسی خلقش کرده باشه !
متوجه شدید ؟
+ ببینید صرفا موجودات نیازمند ، نیاز دارند که کسی خلقشون کنه اما خدا که بی نیازه و نیازی نداره کسی خلق کنه .
دوباره با همون صدایی که قلبمو تیکه تیکه میکرد گفت
_ پس چرا ما نمی بینیمش ؟
+ شما الان منو می بینید دیگه درسته ؟!
من چی دارم ؟
طول و عرض و ارتفاع دارم ، به طور کلی جسم دارم.
آیا الان که من اینجا هستم میتونم همزمان تهران هم باشم ؟
مسلما جواب شما خیر هست .
پس من در یک مکان مشخصی هستم و به این مکان نیازمندم درسته ؟
من جسم دارم و این جسمم محدود هست ، محدود به یک مکان مشخص ، الان که اینجا هستم نمیتونم تهران باشم ، من به مکانم نیازمندم ، به زمانم نیازمندم.
پس اگر شما خدا رو ببینید یعنی اون هم جسم داره هم محدود به یک زمان و مکان مشخصی هست به طور کلی نیازمنده به زمان و مکان.
اما شما اول گفتید خدای من بی نیازه !
پس نیازی نداره ما ببینیمش.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
سکوت کرده بود .
+ خ...خانوم فرهمند.
احساس کردم بدنش یکم لرزید و بیشتر زانوهاشو در آغوشش گرفت .
+ حالتون خوبه ؟
آروم سرشو بلند کرد ...
برای ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که این بار اون نگاهشو دزدید و به رو به رو خیره شد .
_ به نظرت منو میبخشه ؟
گنگ نگاهش کردم .
+ متوجه نمیشم !
نیمچه نگاهی کرد و دوباره سرشو پایین انداخت.
_ خ...خدا رو میگم.
به نظر شما میتونم برگردم ؟
اصلا خدا منو دوست داره ؟
یه چیزی درونم میگه اصلا منو دوست نداره.
خیلی گناه کردم ...
دستشو جلوی دهنش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن .
اگه بدونست وقتی گریه میکنه چه حالی بهم دست میده هیچ وقت همچین کاری نمی کرد .
به زور خودم رو نگه داشتم که بهش نگم گریه نکن اون اشکات داره داغونم میکنه.
+ خانم فرهمند ، آروم باشید .
بله ، چرا نبخشه ؟
فقط کافیه آدم پشیمون باشه...
از کارهاش از گناهاش از عملش .
اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا میکنه.
به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون.
ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم !
هق هقش بلند شد و بدنش
یگرفتن.
حالا چه خاکی توی سرم بریزم.
دیگه کیو دارم من ؟؟؟
آنالی ! آره آره آنالی ...
مجبور بودم شماره آنالی رو بگیرم.
دست های لرزونم چند باری سمت شماره ها رفت ولی باز برگشت.
بالاخره تصمیمم رو گرفتم و زنگ زدم.
بعد از ۴ بوق دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید...
+الوووو.
_الو آنالی!
+ها
تو دیگه کی هستی؟
_من...من مروام.
+که چی.
دیگه گریم گرفته بود.
_آنالی...پول لازمم...
ازت خواهش می کنم یه مبلغی رو به این شماره حسابی که میگم واریز کن.
ما یه زمانی دوست بودیماااا.
چند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت
+شماره حساب رو بخون.
با خوشحالی گوشی رو به سمت پرستاری که داشت با تعجب نگاهم می کرد گرفتم و ازش خواستم شماره حسابو بخونه.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
نفسمو با صدا بیرون دادم
ودستی به چشمای تَرم کشیدم و با آستین مانتو بینیمو پاک کردم.
به عقب برگشتم که با آراد چشم تو چشم شدم...
درست پشت سرم ایستاده بود.
چشمای آبی پر از تعجبشو به چشمای خیس اشک من
دوخته بود .
بی اعتنا بهش خواستم از کنارش رد بشم که دستشو مانعم کرد .
چند ثانیه به صورتم خیره موند و ل*ب زد .
+ این چه کاری بود کردید ؟!
دوباره بغض بدی گلومو چنگ انداخت ، نفس کشیدن برام سخت شد .
آخه چقدر جلوی حجتی باید خورد میشدم !!
چقدر غرورم جلوش شکسته بشه !
خدایااااا بس نیستتتتت !!!
تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم !!!
به چشمای آبیش زل و زدم و چشمامو بستم که قطره اشک داغی روی گونم نشست.
بغضم و تمام حرفایی که توی دلم سنگینی میکرد ، باهم ترکید .
_چقدر باید توی این سفر سربار شما باشم؟
بابا منم آدمم...
وجدان دارم...
کور که نیستم می بینم !
میدونم شما توی این دور و زمونه به زور مخارج تونو در میارید.
میدونم همش حلاله.
ولی نمیخوام با دادنش به منی که ۲۰ سال با خدا قهر بودم، حرومش کنید.
+اما...
هیچ چیزی مهم تر از غرورتون نیست.
شما غرورتون رو پیش تک تک این افراد و حتی من ، شکوندید بخاطر این افکار بچگانه؟
با افعال جمع صحبت میکرد و من بیشتر اذیت میشدم.
_نمیتونم ببینم وقتی شما به سختی پول حلال در میاری، من یک شبه با یه لجبازی احمقانه همشو به باد بدم...
+کمک به خلق خدا برام باعث افتخاره.
_اما کمک به کسی که ۲۰ سال با خدا قهر بوده ....
لعنت به این اشکا که راه باز کردن روی صورتم.
بی توجه قدم تند کردم سمت حیاط .
روی صندلی توی حیاط نشستم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ...
دلخور بودم اونم خیلی اما از کی نمیدونم !
از پدری که غرورمو شکوند ؟
از مادری که اصلا سراغی ازم نگرفت ؟!
از بی اعتنایی های آنالی ؟!
از برادری که نمیدونم چه بلایی سرش اومده؟!
قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر میشد...
با صدای لرزون رو به آسمون گفتم.
_خدایا چه بلایی داره سرم میاد ؟؟
چرا اینجوری شدم ؟
چرا از وقتی به سمت تو اومدم هی غمگین تر میشم؟
مگه نمیگفتن بهم کمک میکنی ؟
مگه توخوب نبودی ؟
چرا با من بد تا میکنی ؟
مگه نمی گفتن اگه یه قدم به سمتت بردارم صد قدم برمیداری؟
پس کو؟
یعنی...
یعنی همش دروغ بود؟
هق هقم اوج گرفت و با صدای بلند گریه میکردم...
_دیگه صبرم تمام شدههههه !!!
خداااایااااا صدامو میشنوی ، دیگه نمی تونم تحمل کنم.
خسته شدم.
از این همه درد.
از این همه خورد شدن.
از این همه کوچیک شدن...
چطور میتونی درد بندتو ببینی و ساکت بشینی؟
میدونم من بنده بدی برات بودم...
اما...
اما سعی کردم اون طوری باشم که تو میخوای.
دیگه صبرم لبریز شده خداااااا...
کم اوردم...
همه میگن هستی...
وجود داری...
میبینی...
پس اگه وجود داری خودتو نشون بده...
بهم بفهمون یه حامی بزرگ دارم که کمکم میکنه...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
هم شروع کرد به لرزیدن، انگار روی ویبره بود .
توی دلم گفتم .
گریه نکن...
ازت خواهش می کنم گریه نکن.
این اشکات داره داغونم می کنه.
تو رو به همون خدایی که می پرستی،گریه نکن...
دیگه طاقت دیدن اشک هایی که تک تکش خنجری به قلبم بود رو نداشتم...
همین که خواستم بلند بشم.
مروا زودتر از من بلند شد و درست روبروم ایستاد .
توی چشمام زل زد و چند تا نفس عمیق کشید .
_ ر...راست...راستش میخواستم ، یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم.
+ بفر........
با شنیدن صدای اذان حرفم نصفه نیمه موند.
مروا هم با شنیدن صدای اذان، چیزی نگفت و به طرف نماز خانه خواهران راه افتاد.
منم سریع به طرف نماز خونه برادران حرکت کردم.
یعنی چی میخواست بگه ؟
گفت خیلی مهمه ...
ای بابا ، زیادی دارم بهش فکر میکنما !
استغفرالله ، پناه بر خدا .
وارد نماز خونه شدم و بعد از نیت شروع کردم به خوندن نماز صبح.
اما.....
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
اما هر کاری کردم نتونستم از فکرش در بیام.
همش صدای گریه کردنش توی گوشم بود...
و چشمای اشکیش برام تداعی میشدن .
چندین بار سوره حمد رو خوندم ولی هیچی متوجه نشدم.
بالاخره نماز صبح رو بعد از ۲۰ دقیقه تموم کردم.
کلافه بودم.
از کی ؟ از چی ؟ از کجا ؟ نمیدونم.
اینجوری نمیشه آراد.
تو حق نداری به یه دختر نامحرم فکر کنی...
اسم خودت رو گذاشتی مسلمون در حالی که نمیتونی نَفست رو کنترل کنی؟!
همونجا با خودم عهد بستم که جز در مواقع اضطراری، طرفش نرم.
به عنوان تنبیه، برنامه اینستاگرامم که حدود سه هزارتا دنبال کننده رو داشتم پاک کردم و دوباره شروع کردم به نماز خوندن...
× قبول باشه .
به سمت صدا برگشتم ، لبخندی زدم.
+ قبول حق .
بنیامین جان هرچه زودتر باید حرکت کنیما.
ساعت چنده ؟
× آره ، تا به ظهر نخوردیم باید راه بیوفتیم.
ساعت ۵ صبحه...
+ خیلی خب .
با آیه تماس میگیرم میگم وسایل هاشون رو جمع کنن.
توهم ماشین رو آماده کن تا حرکت کنیم.
× چشم ، فعلا.
تسبیحات اربعه رو گفتم و پس از خوندن دعای عهد از نمازخونه خارج شدم.
به سمت ماشین حرکت کردم که دیدم مروا و آیه صندلی عقب نشستند.
مروا سرشو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون خیره شده بود.
تا چشمش به من افتاد، بهم خیره شد.
یه دو دلی و شک خاصی توی چشم هاش موج میزد که منو می ترسوند...
افکارم رو پس زدم .
اخمی روی پیشونیم نقش بست.
سرعتم رو سریع تر کردم و به ماشین رسیدم.
سوار ماشین شدم و با بسم اللهی حرکت کردیم.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
[[[[ از زبان مروا ]]]]
بعد از صحبت های حجتی خیلی حالم بد شد .
از خودم بدم می اومد.
احساس دوری از خدا و احساس گناه داشت خفم میکرد.
قلبم هی فشرده و فشرده تر میشد.
یه دین دار تقلیدی بیشتر نبودم !
بعد از خوندن نماز صبح ، حالم خیلی بد شده بود اینو حتی آیه هم متوجه شده بود و اصلا به روم نیاورد.
با دیدن حجتی که داشت به سمت ماشین می اومد بهش خیره شدم.
به قول پرستاره خیلی کم پیدا میشه از این مردا...
با دیدن من اخمی کرد و سریع سوار ماشین شد .
اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده ؟!
یه روز میاد دلداریم میده و کنارمه، ۱۰ دقیقه بعدش انگار جن زده میشه و ازم رو برمی گردونه.
هووف خدایا عاقبت ما رو با این پسر بخیر کن.
به بیرون خیره شدم و آهی کشیدم.
احساس کردم کسی از اعماق وجودم داره فریاد میزنه که...
گذشتت هر چقدرم بد باشه میتونه بهترین اتفاق زندگیت بشه.
اگه نگاهتو عوض کنی و بگی چه درسی میتونه بهم بده.
بعضی وقتا آدم تو دلش یه صداهایی رو حس میکنه.
من که میگم صدای خداست که از تو درونت کمکت میکنه.
حجتی می گفت اینجا اومدنم قطعا حکمتی داشته ، به قول بی بی هیچ برگی بی اذن خدا روی زمین نمی افته .
همیشه میگفت قطعا خیر تو همون بوده ، بعدا میفهمی چه خیر و برکتی توش نهفته بوده...
آخ بی بی کجایی ؟
که دلم برای بوسیدن دستات ، برای نوازش کردن موهام با اون دستای زبرت خیلی تنگ شده...
از وقتی آقاجون فوت کرد دیگه رفت و آمد ما هم به اون خونه کاملا قطع شد .
بی بی منو خیلی دوست داشت.
یادمه وقتی بچه بودم با هم نماز می خوندیم.
یه چادر نماز داشتم که گل های خیلی ریز آبی داشت ، خود بی بی برام دوخته بودش.
همیشه با لذت سَرم میکردم و پشت سر بی بی می ایستادم و هر کاری اون میکرد منم انجام میدادم...
اما از وقتی با خدا قهر کردم، دیگه سراغی ازش نگرفتم.
با یادآوری بی بی ...
اشک هام سرازیر شد و با یاد آوری خاطرات بچگیم کنار بی بی ، بین گریه هام لبخندی شیرینی زدم.
غافل از این که چه چیز هایی در انتظارمه و خدا چه سرنوشتی برام رقم زده.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
همونجور که به ماشین هایی که در حال رفت و آمد بودند خیره شده بودم ، سرمو به شیشه تکیه دادم و برای اینکه آروم بشم چشمامو بستم ، چشمام کم کم گرم شدند.
با صدای نامفهوم آیه سعی کردم به سمتش برگردم که گردنم بخاطر بد خوابیدنم تیری کشید .
دستی به چشمام کشیدم ...
_ جانم.
چرا ایستادیم ؟
+ آراد و آقا بنیامین پیاده شدن تا یکم استراحت کنن و یه هوایی بخورن.
تو پیاده نمیشی ؟
_ چند دقیقه دیگه میرسیم ؟
+ چیزی نمونده ، حدود بیست دقیقه دیگه.
_ آها ، نه من پیاده نمیشم ، اگر میخوای تو برو .
+ نه من نمیرم .
راستی مروا صبح اصلا چیزی نخوردی ، آب میوه که بدرد نمیخوره دیگه گرم شده ، حداقل کیکتو بخور .
_ خوب که گفتی ، اگر چیزی نخورم تا ظهر معده درد ولم نمیکنه.
بی زحمت کیک رو میدی ؟
از توی کیفش دو تا کیک در آورد و به سمتم گرفت.
+آراد که چیزی نخورد ، سهم کیک اونم بخور تا یکم جون بگیری دختر .
لبخندی به روش پاشیدم و بعد از تشکر کردن ،
شروع کردم به خوردن کیک های کاکائویی .
با دیدن آراد و بنیامین که داشتن به سمتمون می اومدن ، سریع پوست کیک ها رو جمع کردم و توی پلاستیکی که نزدیکم بود انداختم.
دستی به دهنم کشیدم تا مطمئمن بشم اثری از کاکائو ها نمونده.
مانتوم رو هم کمی تکونم که همزمان با این کارم در های ماشین باز شد و آراد و بنیامین توی ماشین نشستند.
× سلام مروا خانوم ، حالتون بهتره ؟
رو به بنیامینی که تازه از حرفای آیه متوجه شده بودم برادر بهار هست و همون پسری که کنار تانک دیدمش کردم و گفتم
_ سلام ، بله خداروشکر الان بهترم .
× خداروشکر ، ان شاءالله هرچه زودتر بهبودی کامل رو به دست بیارید .
_ متشکرم ، ممنون.
اما آراد به همون اخمش اکتفا کرد و شروع کرد به حرکت کردن.
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
برای اینکه سر و صدا نکنم و بچه ها بیدار بشن ، همون بیرون کفشامو در آوردم و خیلی آروم رفتم داخل ، که با کمال ناباوری دیدم همه بچه ها بیدارن و دور آیه جمع شدند.
بهار با داد گفت .
= دختر تو کجایی !؟
بیا زن داداش آیه رو ببین چه خوشگله.
بعد از گفتن این حرفِ بهار ، همه شروع کردن به خندیدن .
قلبم فشرده و فشرده تر میشد اما اصلا به روی خودم نمی آوردم که بچه ها متوجه بشن.
اصلا به من ربطی نداره که ازدواج کنه یا نکنه !
مگه من دوسش دارم ؟!
بغض حتی یک لحظه هم گلومو رها نمی کرد .
مروا به خودت بیا !
خودتو که دیگه نمیتونی گول بزنی !!
تو آراد رو دوست داری ، تو اونو دوست داری !!!
و الان هم داری بهش حسادت می کنی !!
نهههه دوسش ندارم !
حالا گریم که دوسش داشته باشم مگه اون بین این همه چادری میاد با من ازدواج میکنه !
= مروا بیا دیگه .
به اجبار به سمتشون رفتم و بین مژده و بهار نشستم.
به زور لبخندی زدم و گفتم.
_ ببینم اون عروس خوشگلتون رو !
عووق خوشگل!
آره خیلی خوشگله !
مخصوص وقتی زدم کل صورتشو آوردم پایین !
آیه لبخند دندون نمایی زد و عکسشو بهم نشون داد .
یه دختر چادری و خیلی ظریف بود ،
صورت سفید و برفی داشت.
چشمای سبز و ابرو های بور!
حتی به عکسشم حسودی میکردم چه برسه بخوام از نزدیک ببینمش .
به اینکه قراره زن آراد بشه ، به اینکه از این به بعد تمام آراد متعلق به اونه...
خیلی نگران و بهم ریخته بودم .
با صدای آیه تمام حواسمو به سمت اون جمع کردم و با دقت به صحبت هاش گوش کردم.
+ بچه ها .
این داداش ما میگفت که اصلا قصد ازدواج نداره و اگر هم بخواد ازدواج کنه به موقعش خودش زن زندگیشو پیدا میکنه ...
از طرفی همونجور که خودتون در جریانید من هم خواستگار داشتم ، مامانم اینا گفتن اول باید داداشت ازدواج کنه بعد تو !
خلاصه که ما یه شب نشسته بودیم هی میگفتیم دختر اون خوبه نه دختر این خوبه ، که داداشم از تو اتاقش اومد بیرون و گفت من خودم اونی که میخوام رو پیدا کردم.
آیه به اینجای حرفش که رسید بهار دستاشو محکم به هم کوبید و با خنده گفت.
= ای جانمممم ، چقدر رمانتیک ، بگو بقیشوووو.
اخم مصنوعی کردم و رو به بهار گفتم .
_ بهار امون بده !
آیه چشم غره ای به جمع رفت و گفت .
+ داشتم میگفتم...
گفت من به جز کوثر خواستگاری هیچ کس دیگه ای نمیرم !
کوثر دختر عممه ...
حالا نمیدونم چش شده ، دختره قبول کرده و قرار خواستگاری رو گذاشتیم !
آر....
سعی کردم نسبت به این موضوع بی اعتنا باشم
با اینکه خیلی سخت بود، ولی گفتم
_ان شاءالله که خوشبخت بشن، اتفاقا آقا آراد و کوثر جان خیلی به هم میان.
کوثر جان ! میخوام سر به تنش نباشه دختره نکبت !
بره بمیره !
چشمای همه گرد شده بود.
آیه خواست حرفی بزنه که گفتم.
_این بحث ازدواج رو جمع کنید...
مثلا مجرد اینجا نشسته ها.
دیگه کسی درباره کوثر و آراد حرفی نزد و مشغول حرف زدن از هر دری شدیم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رو به بچه ها گفتم .
_ دخترااااا ، همه حواسا اینجا ...
سَرها همه به طرف من چرخید .
_ مدتی بود میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم ولی دودل بودم .
یعنی نمی دونستم چه جوری بگم !
بهار همونطور که داشت انواع و اقسام سلفی ها رو با مژده میگرفت، گفت.
= بگو ای دختر ! بگو و ........
تو همین حین مژده پس سری بهش زد و رو بهش گفت.
+گوش کن ببین چی میگه...
=چشـــم قربان .
گوشی رو خاموش کرد و گذاشت کنارش.
خنده ای کردم و گفتم .
_ خب بزارید بگم ...
بچه ها اومدن من به راهیان نور خیلی اتفاقی شد ، قبل از سفرم یه خوابی از شهدا دیدم که باعث شد یکم متحول بشم و به خودم یه تکونی بدم و بیام ، البته روز های اول فقط برای خوشگذرونی اومده بودم.
به خوابی که قبلا دیده بودم اصلا توجهی نداشتم تا اینکه دیروز که خون دماغ شدم و بیهوش شدم...
دخترا میدونم شاید خنده دار به نظر برسه ، من خودم اعتقاد ندارم به این جور چیزا ولی ...
ولی اگر نگم ممکنه برام عذاب وجدان بشه !
اون روز توی خواب و بیداری بودم که .........
کل ماجرا و تمام حرفایی که اون مَرده بهم زده بود رو با بچه ها درمیون گذاشتم .
همه توی شُک بودن !
بهار یکم سرشو خاروند و رو به آیه و مژده گفت .
= خواهرا نظرتون چیه به آقای حجتی و بنیامین بگیم ببینیم نظر اونها چیه ؟!
احتمال اینکه یه خواب ساده باشه خیلی کمه ها !
آیه گنگ نگاهشو بین جمع رد و بدل کرد و گفت.
× والا نمیدونم !
من نمیگم که باور نکردم ، نه !
ببینید مروا اون روز حالش بد بوده ، شاید به خیالش اومده !
مژده که سکوت کرده بود
، لب زد .
+ حالا ما به آقا آراد و آقا بنیامین بگیم ببینیم چی میشه !
به قول بهار ، بعید میدونم یه خواب ساده باشه !
بزارید به مرتضی هم بگم .
همه بلند شدن و به طرف چادر برادران لشکر کشی کردن.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از رفتن بچه ها به سمت گوشیم رفتم و دوباره با آنالی تماس گرفتم .
اما باز هم جواب نداد ...
خیلی نگرانش شدم ، اصلا سابقه نداشت که جواب تلفناشو نده !
من فقط میخواستم ازش تشکر کنم!
نگاهم به شماره ناشناسی افتاد که دوباره باهام تماس گرفته بود ، همون شماره قبلی بود .
مردد بودم برای تماس گرفتن باهاش !
افکار منفی رو کنار گذاشتم و باهاش تماس گرفتم .
بعد از سه ، چهار تا بوق جوابمو داد .
صدای خانم مسن که رگه های بغض به راحتی تشخیص داده میشد، توی گوشم پیچید...
× الو .
سلام مروا جان خوبی دخترم ؟!
_ س...سلام ، تشکر ، ببخشید شما !؟
× مهتابم عزیزم ، مامان آنالی .
چشمام گرد شد !
خدایا چه اتفاقی افتاده که مامان آنالی به من زنگ زده!
یعنی...
یعنی برای آنالی اتفاق بدی افتاده؟
نه نه امکان نداره...
سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم.
_ ای وای خاله مهتاب ! خوب هستید ؟
شرمنده نشناختم .
×ممنون دخترم
میگم مروا جان از آنالی خبری نداری ؟
دی...دیشب ، یعنی تا صبح خونه بود .
من حدودای ساعت ۱۰ اومدم خونه دیدم تمام کمدهاش خالیه و وسایل های ضروریش هم توی اتاقش نیست !
میخواستم ببینم خونه شما نیست ؟
با مامانت تماس گرفتم گفت ما شمالیم .
هین بلندی کشیدم و گفتم.
_خاله جان آنالی بچه نیست که این از این کارا انجام بده !
حتما دلیلی داشته !
من یه مدته که خوزستانم خبری ازش ندارم .
دیشب ساعت ۴ باهاش صحبت کردم ولی بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم.
× درسته ، ممنون عزیزم .
کاری نداری ؟!
_ نه ممنون ، فقط اگر خبری ازش شد به منم اطلاع بدید ...
× چشم ، خداحافظ .
بعد از خداحافظی گوشه ای نشستم .
یعنی کجا میتونست رفته باشه !
در حال فکر کردن بودم که بهار نفس نفس زنان وارد چادر شد و به طرفم اومد .
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هراسون بلند شدم .
_ چی شده بهار ؟!
دستشو روی شکمش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد گفت.
= ه...هوو...هوف .
از اونجا تا اینجا دویدم ...
آ...خ...د...دلم.
از پارچی که روی میز بود لیوان آبی براش ریختم و به دستش دادم.
بعد از خوردن آب نفس راحتی کشید و شروع کرد به صحبت کردن.
= ببین مروا جون .
ماجرا رو به بنیامین وآقا آراد گفتم ، بنیامین یه جورایی باور کرد البته فکر کنم هنوز خوب هضمش نکرده !
آقا آراد هم گفتن که تو هزیون میگی ...
بلند بلند شروع کرد به خندیدن که با تعجب نگاهی بهش انداختم.
خندش که تموم شد ، ادامه داد.
= خدمتتون عرض میکردم که آقا آراد گفتند که تو هزیون میگی و مغزت بخاطر تب زیاد دچار مشکل شده و همه اینها هم تخیلات خودته چون عذاب وجدان داری که مدتی از خدا دور بودی ، همین بود دیگه .
هوووف ، نفس کم آوردم دختر.
با عصبانیت گفتم.
_ بیخود کرده پسره نکبت !
بهار با تعجب سرشو به سمتم چرخوند که متوجه شدم چه سوتی دادم !
ببخشیدی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم.
= کجا میری تو ؟!
_ پیش آقا آرادتون !
= آرادمون ؟!
_آره.
وقتی یه تهمتی میزنه و یه قضاوتی میکنه،باید تاوانشو پس بده...
=چطوری؟
_با معامله.
=معامله؟
چی داری میگی مروا؟
_میام بهت میگم بهار.
مژده و آیه کجا رفتن؟
بهار چادرشو از سرش در آورد و در حالی که داشت جای خوابشو آماده میکرد گفت.
= رفتن چادر اون یکی پیش راحیل .
من یکم استراحت میکنم توهم جای دوری نری ها !
زیادم تو گرما نپلک دوباره خون دماغ میشی !
_باشه.
موبایلمو توی جیبم انداختم و روسریم رو جلو آوردم ، کفش هامم پوشیدم و به سمت چادری که آراد اونجا بود حرکت کردم.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به چادر برادرا که رسیدم دوباره روسریم رو جلو کشیدم و آب دهنمو با صدا قورت دادم و به طرفشون رفتم.
یکی از همون پسرا بلند شد و به سمتم اومد ، همون جور که زمین رو متر می کرد گفت :
+ سلام خواهرم ، در خدمتم.
_ سلام .
اولا من خواهر شما نیستم !
دوما با آقای حجتی کار دارم ، صداشون بزنید .
از طرز صحبت کردنم متعجب شد و سرشو برای چند ثانیه بالا آورد ، وقتی کلا براندازم کرد گفت :
+ شما همون خانومی هستید که ......
میدونستم میخواد چی بگه .
_ بله همونی هستم که زدم تو گوش آقای حجتی ، حالا هم برید صداشون بزنید.
+ آقای حجتی اینجا نیستند !
_ پس کجان ؟
نمی دونمی زیر لب زمزمه کرد و
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
تمام این جملات رو با صدای بلند بهش گفتم و در آخر ادامه دادم.
_اومده بودم باهاتون معامله کنم.
گفته بودید توهم زدم.
برای اثبات حرفم و این که خوابم توهم نبوده، میخوام یه معامله کنم.
من اون قسمتی که توی خواب دیده بودم رو میگردم.
اگر خوابم درست نبود، از اینجا میرم.
به شرفم قسم که دیگه منو نمی بینید.
بعد از اتمام جملم، منتظر واکنشش نموندم و به طرف همون تانک دویدم.
به تانک که رسیدم کنارش زانو زدم
و با دست هام شروع کردم به کندن زمین.
هم زمان اشک هام هم سرازیر شد.
سنگ ریزه ها میرفت زیر ناخونم و به شدت میسوختن ولی من قصد کوتاه اومدن نداشتم .
هق هقم اوج گرفته بود.
هم زمان داشتم با شهدا حرف میزدم.
_من میدونم اینا توهم نیست.
مطمئنم.
من مطمئنم شما اینجایید.
مطمئـــــم.
مثل دیوونه ها شده بودم
مژده و آیه و بهار، سراسیمه به طرفم اومدن.
آیه بازوهام رو گرفت و گفت.
+مروا چته!!!
داری چیکار میکنی؟
مگه دیوونه شدی؟
عصبی دست هام رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم.
-آرهـــــ توام مثل اون داداشت فکر کن من دیوونم.
هیچ کدومتون حرفامو باور نکردید.
+چی...چی داری میگی؟
بلند شدم و داد زدم سرشون.
_من مطمئنم خوابم واقعی بوده.
اون توهم نبود.
من مطمئنم.
همه میگفتن دیوونه شدی...
آروم باش.
بسه.
آبرومون رفت.
این چه کاریه؟
ولی من گوشم بدهکار نبود که نبود.
همچنان داد میزدم .
که یه دفعه یه طرف صورتم سوخت و ساکت شدم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
ناباور سَرمو بالا آوردم که با آراد چشم تو چشم شدم .
اشک توی چشمام جمع شد .
رگ های گردنش متورم شده بود و نفس نفس میزد .
صورتش به دلیل عصبانیت زیاد قرمز شده بود .
آیه ناباور لب زد .
× آ ...آ ...آر ... آراد ، تو چی کار کردی ؟!
آراد کلافه دستی توی موهاش کشید.
با همون اخم غلظیش و لحن عصبانیش گفت.
+ قبوله .
اینجا رو میگردیم.
اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن .
اون جرئت نداشت روی من دست بلند کنه اونم جلوی این همه آدم.
از روی خاک ها بلند شدم و مقابل آرادی که حالا دست روم بلند کرده بود ایستادم.
دستای خاکیم رو ، روی سینش گذاشتم و محکم به عقب هلش دادم که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد.
با صدایی بغض آلود گفتم .
- گمشو .
نمیخوام ببینمت !
نه تو رو نه هیچ کس دیگه ای رو !
همتون سَر و ته از یه کرباسین !
با پام ضربه ی محکمی به خاک ها زدم و بدون توجه به صداهای آیه و مژده به طرف چادر دویدم .
خدایا چرا با من اینجوری تا می کنی !؟
تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم !
آنالی کجایی ببینی همه ی حرفات درست از آب در اومد .
لعنت به همتون !
لعنت ...
مذهبی ؟!
هه !
اینا همشون تظاهر به خوب بودن میکنند !
هق هقم بلند شد و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن و در همون حال به سمت چادر می دویدم.
به چادر که رسیدم بازوم از عقب کشیده شد .
با چشمای گریون به عقب برگشتم ، تصویر رو تار میدیدم چند بار پلک زدم تا تصویر واضح شد و متوجه شدم مژدس .
با صدای لرزون گفتم.
- مژده برو !
میخوام تنها باشم .
نمیخوام هیچ کسی رو ببینم .
مژده با دستش اشک هام رو پس زد و گفت .
+ آروم باش عزیزم .
خودتو ناراحت نکن !
آقای حجتی گفته تیم تفحص بیان ، ان شاءالله که چیزی که تو میگی درست باشه و شهدا اونجا باشن .
دستمو از دستش جدا کردم و با داد گفتم .
- برید با همون آقای حجتی تون، همون فرشتهی بی ریاتون خوش باشید.
فقط مواظب باشید روتون دست بلند نکنه .
و با پوزخندی به داخل چادر رفتم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رفتم یه گوشه چنباتمه زدم و شروع کردم به مرور خاطرات این سفر.
از قهرم با آنالی تا الان ...
چه چیزی تو زندگیم تغییر کرد؟!
این بود خدایی که میگفتن اگر به سمتش اومدی رهات نمی کنه ؟!
اون از آنالی که برای این سفر مسخره برای همیشه از دستش دادم.
اون از پدر و مادرم که بهم بدبین شدن و حتی جواب تلفنمم درست حسابی ندادن.
از وقتی اینجا اومدم یه روز خوش ندیدم .
همش استرس از سوتی دادن جلوی حجتی !
همش گریه و ناراحتی !
این بود دینشون ؟!
دینی که سراسر افسردگیه !
و الانم ...
سیلی خوردن از ...
از ...
هنوزم درست حسابی نتونستم اون لحظه رو هضمش کنم .
باورم نمیشه !
اون چطور تونست همچین کاری رو بکنه ؟
اینقدر خاطرات بدی که توی این مدت داشتم رو مرور کردم که کم کم چشمام سنگین شد و به عالم بی خبریِ خواب رفتم.
با صدای گریه و صلوات و شیون
، بیدار شدم.
همه جا تاریک شده بود.
چشمام و سرم به شدت درد میکرد .
هراسون روسریم رو ، روی سرم انداختم .
خواستم از جام بلند بشم که سرگیجه گرفتم و مجبور شدم بشینم.
عضلات پاهام و گردنم بخاطر بد خوابیدن، گرفته بود.
انگار یه نفر کتکم زده بود .
به هر سختی بود از جام بلند شدم و از چادر بیرون زدم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
جمعیت زیادی دور یه چیز جمع شده بودند و صدای گریه کردنشون گوش آدم رو کَر می کرد.
هراسون به سمتشون رفتم .
خدایا چه اتفاقی افتاده ؟!
کی مُرده ؟!
با همون پاهای برهنه به طرفشون دویدم.
آیه و مژده که متوجه حضورم شدن از بین جمعیت زیادی که اونجا جمع شده بودند به سمتم اومدن.
مژده با گریه گفت.
+ مروا !
-چیشده؟
کی مُرده؟
د حرف بزن مژده !
+ش...ش...شهدا...پیدا...شدن !
گنگ نگاهم رو بین آیه و مژده چرخوندم .
یعنی خوابم درست بوده ؟!
یعنی واقعا اون کسی که باهام حرف میزد، الان اینجاست؟
یه لحظه دنیا دور سرم چرخید و افتادم روی زمین .
اشک هام گونه هام رو آبیاری میکردن.
همه تو حال و هوای خودشون بودن .
هیچ کس حواسش به من نبود.
باید میرفتم.
از اینجا.
از پیش اینا.
من از جنس اینا نیستم.
سریع مژده رو که روی زمین افتاده بود و در حال گریه کردن بود رو به آیه سپردم و به بهونه پوشیدن کفش ازشون جدا شدم.
یه کفشی که کنار چادر افتاده بود رو پام کردم و به طرف نامعلومی دویدم.
نیم ساعتی پیاده رفتم که رسیدم به یه جاده .
ولی اونجا پرنده هم پر نمیزد.
صدای زوزه سگ ها و گرگ ها ترسی به جونم مینداخت که باعث لرزش خفیف بدنم میشد .
زیر لب اسم خدا رو زمزمه میکردم .
از دور چراغ یه ماشین توجهمو جلب کرد .
به سمتش دویدم و براش دست تکون دادم.
- نگــــه دار... نگــــــه دار ...
ماشین جلوی پام ترمز زد.
یه مرد با یه دشداشه به عربی که جملاتی رو گفت که اصلا متوجه نمی شدم .
به خانومی که کنارش نشسته بود با گریه گفتم.
- من میخوام برم تهران ، منو میتونید ببرید ؟!
نگاهی به قیافم انداخت و جملات عربی رو به مَردی که کنار دستش نشسته بود گفت .
از بین کلماتش فقط کلمه اهواز رو تونستم متوجه بشم .
خانومه به فارسی گفت .
+ برو عقب بشین ، فقط تا اهواز میتونیم ببریمت .
بعد از تشکر کردن رفتم و کنار گوسفند هایی که پشت نیسان بودن نشستم .
خدایا حقارت تا کجا ؟!
دوباره هق هقمو از سر گرفتم .
آخه مروا کجا و نشستن پیش گوسفندا کجا ؟!
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
[[[[[ از زبان آراد ]]]]]
ساعت دو و نیم شب بود ، حسابی خسته شده بودم از ظهر تا حالا با بچه ها مشغول کار کردن بودیم .
بعد از تفحص شهدا یه بار هم مروا رو ندیدم .
معلوم نیست باز کجا سِیر می کنه .
نکنه دوباره یه گوشه افتاده غش کرده !
از طرز فکر کردنم حسابی خندم گرفت اما با یاد آوردی سیلی که بهش زدم خندم خیلی زود از بین رفت .
اون سیلی رو زدم که به خودش بیاد .
ای لعنت بهت آراد لعنت !
غرورشو جلوی همه شکوندی ، خوردش کردی !
چه جوری میخوای دوباره نگاهش کنی ؟!
قبل از اونم بهانه بنی اسرائیلی آوردی که خوابش توهمی بیش نبوده .
کلافه دستی توی موهام کشیدم و به سمت چادر حرکت کردم که با صدای جیغ و داد با تعجب به عقب برگشتم.
آیه داشت بدو بدو به سمتم می اومد و کلمات نامفهومی رو می گفت که فقط تونستم کلمه مروا رو تشخیص بدم ، به سمتش دویدم.
نشست زمین .
منم جلوش دو زانو نشستم تا بفهمم چی میگه ...
+ چی شده ؟
چته دختر !
صداتو بیار پایین همه خوابن !
نفسش بالا نمی اومد ، خواستم براش آب بیارم که پامو گرفت و مانع رفتنم شد .
+ چی کار می کنی آیه ؟!
با گریه گفت :
× م ...مروا .
آراد مروا فرار کرده !
نیستش .
و دوباره شروع کرد به زار زدن .
توی شوک بودم ، یعنی چی فرار کرده ؟!
مگه داریم ، مگه میشه ؟!
اون که بچه نیست !
کنار آیه زانو زدم و با دستام شونه های لرزونش
رو گرفتم .
+ آیه ، درست بگو ببینم چی شده ؟!
یعنی چی فرار کرده ؟
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد .
× ببین آراد تو کار خیلی زشتی انجام دادی که جلوی جمع اونو زدی !
اصلا حق همچین کاری رو نداشتی .
منم بودم به غرورم بر می خورد !
دوباره خواست گریه کنه که مانعش زدم و خواستم حرفش رو ادامه بده .
× وقتی تو بهش سیلی زدی مژده رفت دنبالش
به مژده گفته بود می خواد استراحت کنه.
دیگه من ندیدمش تا موقعی که شهدا رو آوردن .
با یه وضعی از چادر بیرون زد و هراسون می پرسید چی شده .
وقتی بهش گفتیم شهدا پیدا شدن حالش خیلی بد شد .
بعدش ... بعدش گفت میره کفش بپوشه و رفت و دیگه نیومد .
آراد دیگه من ندیدمش !
آراد مروا رفت .
آراد تقصیر توعه .
و باز هق ه