eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.5هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
یه شال طوسی رنگ پوشیدم... یکی دیگه از زیپ های ساکمو باز کردم و با دیدن لوازم آرایشیم چشمام برق عجیبی زد ... رژ لب کالباسی رنگی به لب زدم ، سعی کردم خیلی کم رنگ باشه ... با پنکیک هم قسمتی از صورتم که کبود شده بود رو پوشوندم ... قسمتی از موهام که پایین تر از جایی بودن که پانسمان شده رو ما کش مو بستم... سریع ساک و موبایلمو برداشتم و به سمت در خروجی رفتم ... همزمان با باز کردن در و خارج شدنم از در نمازخونه ، خاکی اومد... چشمام رو بستم و عقب رفتم ... اَخ اَخ این چی بود دیگه... اوفف خاکی شدم... تهران که این جور چیزا نبود ... حالا آب و هواش بده یه چیزی ولی اینجا بدتره از این گذشته خوزستان خیلی گرمه... از ترس اینکه آرایشم خراب شده باشه ... آینه ی کوچیکی رو از ساکم بیرون آوردم و بادیدن خودم توی آینه بلند گفتم الله اکبر ، خدایا چی خلق کردی !... آینه رو برداشتم و خواستم جلو برم که بادیدن آقای حجتی خفه خون گرفتم ... ای بابا اینم که مثل جن هردقیقه ظاهر میشه ... مگه کار و زندگی نداره این... آفتاب اونجا خیلی شدید میتابید ... توی نور چشماش برق میزد ، اع اع این که چشماش آبیه ... ای خاک تو سرت مروا که رنگ چشمشم نتونستی تشخیص بدی ... دوباره با خودم گفتم خب به من چه ، توی اون پراید درب و داغون و آینه کثیفیش معلومه که رنگ آبی رو سیاه میبینم دیگه... خطای دید شده اصلا ... البته آینش کثیف نبودا فقط یه خورده سیاه شده بود و تصویر رو شفاف نمیتونستم ببینم ... بیخال رنگ چشمش شدم و خواستم از کنارش بگذرم که ناگهان ... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... که ناگهان پام به سنگی خورد و محکم به زمین خاکی خوردم... آخ بلندی گفتم و با دستی که سالم بود پامو گرفتم... دستی که گچ گرفته بود محکم به زمین خورده بود و خیلی درد داشت... نمیتونستم بلند بشم ، درد زیادی داشتم... چشمام پر از اشک شدن... اما اجازه باریدن بهشون ندادم بغض بدی گلوموگرفت... آخه چقدر سوتی !!!! اونم جلوی این حجتی ! از بس حواسم پیش چشماش بود... اَخ...لعنت بهت حجتی ، لعنت... آقای حجتی سریع به سمتم اومد با صدایی که ترس توش موج میزد و همونطوری که سرش پایین بود گفت: +‌حالتون خوبه خواهر؟ با صدایی آلوده به بغض گفتم. _ن...ن...نه ، کم...کمک ...ک...کنید...ب...بلند... ب...ش...م ...بشم وقتی سکوت شو دیدم ، سرمو با درد بلند کردم دیدم داره به زمین نگاه میکنه! این بشر منو میکشه آخر ... با صدای بلندی داد زدم _‌مگه با شما نیستم !؟؟؟ میگم کمکم کنید بلند بشم ، نمیتونم تکون بخورم !! باز هم زمین رو نگاه کرد و سکوت کرد... به شدت برای حرکاتی که از خودش نشون میداد عصبی شده بودم... فعل های جمع رو گزاشتم کنار و باز هم فریاد زدم _مگه با تو نیستم !! چرا داری زمینو نگاه میکنی ‌؟؟ چیزی گم کردی ؟! آخه خاک دیدن داره اَخوی؟؟؟ نه بگو خاک دیدن داره‌؟؟؟ میگم نمی تونم حرکت کنم کمک کن بلند بشم... همون جور که سرش پایین بود و فاصلشو با من حفظ کرده بود گفت +خواهر من نمیتونم به شما دست بزنم. پوزخندی زدم... ‌_چند بار گفتم به من نگو خواهرم ؟ ها ؟! مگه نمیگی خواهرتم خب محرمیم دیگه پس بیا کمک کن... بعدشم مگه من جذامیم که بهم دست نمیزنی؟؟؟ نفسشو با حرص بیرون داد... گوشیشو از جیبش در آورد و یکم باهام فاصله گرفت ... سرمو انداختم پایین و از شدت درد خودمو جمع کردم... و با صدایی بلند شروع کردم به حرف زدن با خودم آخه منو با این وضعم کجا میزاری میری ؟ انسانیت نداری آخه؟ نه بابا تو میدونی انسان چیه ... اَخ پسره ریشو ... سیب زمینی ... پسره پیاز... برای من خودشم میگیره با اون چشای زشتش آخه قیافه داره اون ؟! با اون پراید درب و داغونش ... اوففف ... نمیدونم کجا رفت این ریشو ... سرمو بلند کردم که دیدم درست بالای سرم ایستاده و داره با بُهت نگاهم میکنه ... ابروهاش به هم گره خورده بود و قرمزی چشماشو به وضوح میدیدم... ای خاک تو سرت مروا باز سوتی!! چند دقیقه چشم تو چشم شدیم که این بار من نگاهمو ازش گرفتم ... از شدت خجالت چیزی نگفتم و دوباره سرمو انداختم پایین... چند دقیقه گذشت ، سرمو بلند کردم دیدم همونجوری ایستاده ! با صدایی نسبتا بلند گفتم _اَخوی ، برادر ، حاجی ... داری به چی نگاه میکنی ؟ خوشگل ندیدی ؟ خودت کمک نمیکنی حداقل به یکی زنگ بزن بگو بیاد کمک... نگاهشو به سمت دیگه ای تغییر داد ... دستشو کرد تو جیبش و با صدایی که انگار فقط مختص خودش بود گفت +استغفرالله... _‌نگاه میکنی بعد میگی استغفرالله ! عجب آدمایی هستین شماها ‌... با قاطعیت تمام میتونم بگم متفاوت ترین فرد روی کره زمین بود... برای یک لحظه احساس کردم چشمام تار میبینه چند دقیقه چشمامو بستم بلکه خوب بشم... دوباره باز کرد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_و_چهارم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 💖به روايت اميرحسين💖 برگشتم پیش مامان. _خب بریم ؟ مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین، بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.🙁 در ماشین رو زدم و سوار شدم. داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت _ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه.☺️ با تعجب برگشتم سمت مامان.😳 مامان_ بریم دیر شد. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. مامان_خب؟😊 _ چی خب؟ مامان_چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد. برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم.😠 _ آخه مادر من ، من میگم سلام. شما میگی ازدواج. میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟ مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟ نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم نچرخید.😕🙈 _ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین. 😐 مامان_ حالا بهت میگم وایسا.☺️ سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو. . . تا خونه 10 دقیقه راه بود، تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون. مامان _خب خب. مژده بدید، آقا پسرمون عاشق شد رفت.😄 _ بلهههههههههه؟😳 مامان_بله و بلا. یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو.😠😄 بعد خطاب به بابا ادامه داد _ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد، بعد دوباره برگشت رو به من _راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟😉 من واقعا مونده بودم چی بگم. مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام. پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم... من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه....عمراااااا😐 ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت_پنجاه_و_چهار از دید من هم همخانه داشتن نه با عقل جور در می‌آید، نه با فره
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 مثل آپارتمان ارمیاست، شاید کمی ‌کوچک‌تر. چمدان‌هایم را تا اتاق می‌برد و می‌گوید: -خودم دیروز تمیزش کردم. فقط... اون جانمازم گذاشتم که خواستی نماز بخونی خیالت راحت باشه پاکه. قبله‌ش هم از این طرفه. دیگه فکر کن خونه خودته، راحت باش. کاری هم داشتی به خودم بگو. و می‌رود که بتوانم استراحت کنم. روی تخت یکی از اتاق‌ها می‌نشینم. چقدر با تخت خودم فرق دارد. از تصور این که قرار است اینجا تنها زندگی کنم، قلبم درهم فشرده می‌شود. تمام چراغ‌ها را روشن می‌کنم؛ اما حوصله ندارم همه جا سرک بکشم. ارمیا گفت خانه خودم است اما نیست. خانه من، خانه عزیز است که حیاطش با دیوارهای سنگی و درخت انگور و خرمالو و توت احاطه شده و خیال اهل خانه را بابت نگاه نامحرم راحت می‌کند. خانه‌ای با معماری ایرانی، شیشه‌های رنگی و مفروش به فرش‌های دستبافت. خانه‌ای که حتی تکنولوژی هم تسلیم معماری‌اش شده و وسایل نو و بازسازی‌های اخیر هم نتوانستند از اصالتش کم کنند. در آن خانه، اتاقی دارم برای خودم در بالاترین طبقه. این اتاق را وقتی سه چهار سالم بود آقاجون ساخت و با عمو صادق رنگش کردیم و عمه محبوبه آن را برایم چید و تزئین کرد. این خانه با دکور کرم قهوه‌ای اش، خیلی با خانه‌ای که در آن قد کشیده‌ام فرق دارد. با مادر تماس می‌گیرم. سریع جواب می‌دهد و درباره محل اسکان و کیفیت پرواز می‌پرسد. جواب دادن به سوالاتش که تمام می‌شود، می‌نالم: -مامان... دلم برای ایران خیلی تنگ شده از الان! -سعی کن دلت برای هیچی تنگ نشه. اینجوری آدم قوی‌تری می‌شی. - بالاخره آدم عاطفه داره... یعنی شما دلتون برای هیچی تنگ نمی‌شه؟ -نه! -حتی برای من؟ صدای خنده کوتاهش را می‌شنوم. شاید هم نیشخند بود. دوباره می‌پرسم: -حتی برای ارمیا؟ ساکت می‌شود. نمی‌دانم چرا دوست ندارد احساساتش را بروز دهد. هیچ وقت نفهمیدم کِی خوشحال است، کِی غمگین است، چه کسی را دوست دارد و چه کسی را نه. شاید در موسسه، با کارمندهایش با نشاط و صمیمیت برخورد می‌کرد اما فقط من می‌دانستم همه‌اش ساختگی‌ست. مکالمه‌ام که با مادر تمام می‌شود، حس می‌کنم خسته‌تر شدم. برای عزیز پیام صوتی می‌فرستم به همراه چند عکس از آپارتمانم. دوست ندارم عزیز بفهمد ناراحتم. یاد دفترچه طیبه می‌افتم که آن را همراه قرآن و مفاتیح و چند کتاب و دفتر دیگر لای یک چفیه پیچیدم و در چمدان گذاشتم. از میان وسایلم پیدایش می‌کنم و دنبال صفحاتی می‌گردم که آرامم کند: «امروز خواهرم می‌خواست جانمازم را برایم بیاورد شیشه عطری که هدیه محمدحسین بود از آن بیرون افتاد و شکست. بوی عطر محمدحسین همه جارا گرفت؛ اما راستش خیلی دلم سوخت. من عاشق آن عطر بودم... تازه فهمیدم اشکال کارم کجاست. آن عطر یک تعلق دنیوی بود. موقع نماز هم گاهی حواسم می‌رفت به بوی خوبش. داشت بین من و خدا فاصله می‌انداخت... دل کندن از آن عطر سخت است، اما وقتی به این فکر می‌کنم که همه در دنیا مسافریم و باید هرچه هست را بگذاریم و برویم، راحت می‌توانم از همه چیز دل بکنم. ما اینجا مسافریم. بار اضافی فقط جلو رفتن را سخت می‌کند. همه این دلبستگی‌ها موقع مرگ جان کندن را دشوار می‌کنند. همان بهتر است که قبل از اینکه با مرگ از دنیا جدا شویم، خودمان دل بکنیم... ما عندکم ینفدُ و ما عندالله باق...» .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺