eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_نود_و_دو -چرا منو تعقیب می‎کرده؟ -فعلا نمی‌دونم. اما... یه کاری کن اریح
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 فضای خانه بهمم ریخته است و نگاه‌های خریدارانه آن خانم و برخوردهای بیش از حد مهربان مریم خانم و عزیز اذیتم می‌کنند. برای همین است که به زینب می‌گویم: -می‌شه بریم تعزیه؟ زینب اول دو دل می‌شود اما او هم انگار دلش گرفته است و می‌خواهد بیرون بیاید. در آستانه دریم که آرسینه هم به جمع ما اضافه می‌شود و علی‌رغم میل باطنی ام، همراهمان می‌آید. آمدن آرسینه معذبم می‌کند و حس می‌کنم آمده که حواسش به من باشد. دم در، عمو منصور را می‌بینم و آقای شهریاری را که باهم صحبت می‌کنند. عمویی که حتی نقش پدر را هم نتوانست بازی کند و از وقتی برگشته ام، به یک سلام معمولی و چند کلمه گفت و گوی ساده اکتفا کرده است. اگر پدر خودم بود، حتما مثل پدر زینب تحویلم می‌گرفت، پیشانی ام را می‌بوسید، نوازشم می‌کرد. تا مکان تعزیه که زمینی بایر کنار یک دبستان است پیاده می‌رویم. به میانه تعزیه رسیده ایم؛ تعزیه علی‌اکبر. زن‌ها یک طرف جمع شده اند و مردها سوی دیگر. بین مردم چشم می‌چرخانم. بازهم یک نگاه سنگین روی سرم حس می‌کنم. احساس خوبی ندارم و هرچه تلاش می‌کنم دل بدهم به تعزیه، نمی‌شود. صدای مداح انقدر بلند است که به سختی شنیده می‌شود: -مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد... نگاهم از شانه‌های لرزان زینب و آرسینه که به درختی کنارش تکیه داده می‌گذرد، می‌رسد به علی‌اکبرِ ارباً اربا و امام حسین(علیه السلام) که دارد طواف بدن اکبر می‌کند، و بعد میان مردها متوقف می‌شوم. محاسن سپید پیرمردها تر شده است. آن‌ها بهتر از همه معنای این روضه را می‌فهمند. یاد پدرم یوسف می‌افتم و آقاجون که با یادآوری یوسفش فقط آه می‌کشید. هنوز اشک از چشمم سر نزده است که چشمم به مردی می‌خورد که صبح تعقیبم می‎کرد. گلویم خشک می‌شود. من را از کجا پیدا کرده؟ نمی‎دانم. باید یک جوری بفهمم از جانم چه می‌خواهد، که حتی وقتی فهمیده من متوجهش شده ام هم دست از سرم برنمی‌دارد. نمی‌توانم زینب را وارد قضیه کنم و به آرسینه هم اعتماد ندارم. چند قدم جلو می‌روم و چاقوی ضامن دار را از جیبم درمی‌آورم. از میان گرد و خاک اسب‌ها، نگاه مرد را می‌بینم که حتما روی من زوم شده است. نباید فرصت را از دست بدهم. قدم تند می‌کنم که یا من بروم دنبالش، یا او را بکشانم دنبال خودم. به آرسینه می‌سپارم اگر تا ده دقیقه دیگر نیامدم، بیاید دنبالم و از جمعیت زن‌ها بیرون می‌زنم. منتظر نمی‌مانم عکس العملش را ببینم. صدای مداح دورتر می‌شود: -تا نگویند حسین بر گل خود آب نداد/ قطره‌ای اشک فشاند و لب خشکش تر کرد... شک ندارم حالا مرد هم با کمی فاصله راه افتاده دنبالم. این یک دیوانگی محض است! تابه‌حال پیش نیامده در یک درگیری واقعی قرار بگیرم. همه اش در باشگاه بوده؛ اما یونس و مادر همیشه سعی می‎کردند یک محیط درگیری واقعی را برایمان شبیه‌سازی کنند. توصیه‌های یونس از ذهنم می‌گذرند؛ این که بتوانم اعصاب طرف مقابل را بهم بریزم و نگذارم تمرکز کند؛ حواسم به پشت سرم باشد، خلع سلاحش کنم، و به جایی ضربه بزنم که هوشیاری اش کم شود. بهترین گزینه برای ضربه، بالای لب، چشم‌ها و گیجگاه است. هنوز نمی‌دانم مسلح است یا نه. یونس همیشه می‌گفت در مبارزه با تفنگ، چاقو نبرید. حالا من فقط یک چاقو دارم و او معلوم نیست سلاحش چیست. دارم یک حماقت بزرگ می‎کنم و فقط از خدا می‌خواهم بیشتر از این شر نشود. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺