فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد شجاعی
🔸جایگاهِ من در حکومت #امام_زمان علیهالسلام کجاست؟
#اربعین
👌کوتاه و شنیدنی
👈حتما ببینید و نشر دهید
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هشتاد دیگر نمیخواهم کسی که مادرم نیست را مادر خطاب کنم. ارمیا میگوید:
سلام و شبتون مهدوی
دوستان گلم از شما عذر میخوام
کوتاهی مرا بخاطر بارگزاری رمان ببخشید
اینم پارت ۸۱ الی ۱۰۰
ان شاءالله کمی جبران کرده باشم😍🙏🏻
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هشتاد دیگر نمیخواهم کسی که مادرم نیست را مادر خطاب کنم. ارمیا میگوید:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هشتاد_و_یک
حالا نوبت ارمیا ست که بین موهایم دست بکشد و بگوید:
-کاش سیاره ما هم مثل شازده کوچولو بود. میشد خیلی راحت با چندقدم جلو رفتن میشد غروب خورشید رو نگاه کنی. تا قبل این که تو بیای، دلم میخواست مثل شازده کوچولو فقط به غروب خورشید نگاه کنم. آدم وقتی دلش گرفته باشه، دوست داره غروب رو ببینه.
برمی گردم به آپارتمانم و یک راست میروم سراغ دفتر طیبه؛ مادرم. مریم خانم از کجا میدانسته در دیار غربت اینطور تشنه عطر مادری میشوم که چیزی از او به یاد ندارم؟ صفحات را با ولع میبویم و میبوسم. خط به خطش را. جای دستهای مادر است؛ تبرک است. یک صفحه را باز میکنم.
«با موشک بارانهای عراق، شهر هر روز خلوت تر میشود. مردم جانشان را برداشته اند و رفته اند جایی که خبری از موشک و بمباران نباشد. شنیده ام چند دختر در حملات اخیر اصفهان شهید شده اند. خوش بحالشان... ما هم هرچه توانسته ایم برداشته ایم و رفته ایم خانه عموی بابا، در یکی از روستاهای اطراف اصفهان. معلوم نیست این جنگ چندسال طول بکشد. فعلا باید با همین شرایط بسازیم... اتفاقا بودن در اینجا چندان هم بد نیست. امروز کمی آشفته و بهم ریخته بودم. راستش دلم برای گلستان شهدا تنگ شده. از در پشتی حیاط خانه شان بیرون رفتم و یک راست راهم را گرفتم تا نزدیک کوه. خیلی خوب است که پشت خانه شان یک دشت بزرگ است که به یک کوه میرسد. اینطوری میتوانی هروقت دلت گرفت یا نیاز به خلوت پیدا کردی، سر به دشت بگذاری! باد که میان چمنزار میپیچید من را هم به وجد آورده بود. انقدر که میتوانستم تا ته دنیا بدوم...»
کاش اینجا هم یک در پشتی داشت که به دشت باز میشد. من هم پریشانم. من هم دلم میخواهد سر به دشت و بیابان بگذارم...
شب که با ارمیا میرویم مرکز اسلامی، تلافی تمام اشک هایی که برای پدر و مادرم نریخته ام را در میآورم.
دلم میخواهد زودتر برگردم ایران. من به اینجا تعلقی ندارم. پدر و مادر من ایرانی بوده اند. دیگر باید کارهای بازگشتم را انجام دهم. نمی خواهم بعد از تمام شدن پروژه ام اینجا بمانم.
برمیگردم جایی که بتوانم خودم باشم. برمیگردم جایی که بشود نفس کشید. سرزمینی که مال خودم باشد، بشناسمش، دوستش داشته باشم.
من مثل خیلی از ایرانیهای مهاجر اینجا نیستم. برای من ایران تمام نشده است؛ چون از دید من ایران یک سرزمین نیست. یک فرهنگ است، مادر است، هویت است. عقل سالم به مادرش پشت نمیکند. مادرش را انکار نمیکند.
همراهم زنگ میخورد. ستاره است. تماس که وصل میکنم. بعد سلام و احوال پرسی مختصری میگوید:
-پروژه ت تموم شده؟
-بله.
-می خواستم بگم قرار شده یه سفر کربلا بریم؛ با آرسینه و تو. میتونی بیای؟
یاد نماز صبح چند روز پیش میافتم و دلی که یکباره بهانه کربلا گرفت. انقدر ذوق میکنم که یادم میرود فکر کنم چه دلیلی دارد ستاره و آرسینه بخواهند کربلا بروند با من؟ قبول میکنم. تماس که قطع میشود، با ذوق برای ارمیا میگویم چه گفت. ارمیا اما بیشتر بهم میریزد:
-ممکنه خطرناک باشه. معلوم نیست میخوان برن عراق چکار کنن؟
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هشتاد_و_یک حالا نوبت ارمیا ست که بین موهایم دست بکشد و بگوید: -کاش سیار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هشتاد_و_دو
وا میروم و مینالم:
-یعنی نرم؟
-نمی دونم. باید با ایران هماهنگ بشی.
دیگر چیزی نمی گوید. از وقتی قرار شده تا دو سه روز دیگر آپارتمان را تحویل دهم و برگردم ایران، حالش گرفته است.
دلم برایش میسوزد. ارمیا اینجا غریب است. تنهاست. من شاید تنها کسی بودم که تنهاییاش را پر میکردم. حالا من که بروم، دوباره تنها میشود. من عزیز و آقاجون را دارم، اما او...
این چندروز با خودم درگیر شده ام. از هرگوشه ذهنم یک سوال بیرون زده و راحتم نمی گذارند.
علت تصادف پدر و مادرم، هویت ستاره و حانان، شرایط خودم... و حالا دوراهی ارمیا یا ایران.
از یک طرف تمام این مدت بال بال زدهام برای هوای ایران و عزیز و آقاجون؛ از یک طرف دلم نمی آید ارمیا در بلاد غریب رها کنم. ارمیا فقط تکیه گاه من نبود؛ ما به هم تکیه کرده بودیم.
ارمیا ناگاه میگوید:
-اریحا تو باید برگردی ایران. نباید معطل کنی. اینجا ممکنه برات خطرناک باشه. به هیچی فکر نکن. فقط برگرد ایران.
شاید او هم مثل عمو بلد است ذهنم را بخواند. با صدای بغض آلودی میگوید:
-یادته روباه به شازده کوچولو چی میگفت؟ آدم اگه اهلی میشه باید پیه گریه کردنو به تنش بماله.
زیر چشمی ارمیا را نگاه میکنم. قطره اشکی از گوشه چشمش میغلتد و میان ته ریشش گم میشود. کاش با من میآمد ایران. فعلا لال شده ام. چشم برهم میفشارم که نبینم اشک بعدی اش را.
به محض رسیدن به خانه، ایمیل هایم را چک میکنم. همان ناشناس پیام داده که:
-شنیدم قراره برگردی ایران! خب خوبه. تو برمی گردی ایران و خیلی راحت برای تدریس توی مقطع فوق لیسانس رشتهت آماده میشی. قراره هیئت علمی باشی.
به نظرت عالی نیست؟ با همین ایمیل مرتبط باش، وقتی خوب توی دانشگاه جاگیر شدی بهت میگم چکار کنی!
مگر میشود یک نفر با مدرک فوق لیسانس هیئت علمی شود؟ نه منطقی ست و نه قانونی! باید حتما دکترا داشته باشی تا بتوانی در سایت فراخوان جذب درخواست بدهی. باید حتما خود مدرک دکترا را در سایت بارگذاری کنی؛ وگرنه سایت اجازه رفتن به مرحله بعدی را نمی دهد.
در مرحله بعد وزارت علوم مدرک را چک میکند و وقتی از صحتش مطمئن شد، اطلاعات را برای دانشگاه میفرستد. دانشگاه هم همه مدارک را چک میکند و کسی که بخواهد را انتخاب میکند. به این راحتیها نیست که هرکس از راه رسید هیئت علمی شود.
اصلا من که برنامه ای برای تدریس در دانشگاه و هیئت علمی شدن نداشتم... برایش مینویسم که نمی شود و جواب میآید که:
-شدن و نشدنش به تو ربطی نداره.
هنوز منو نشناختی؟ وقتی تمام سوراخ سمبههای زندگی ت رو میدونم یعنی اینم برام کاری نداره.
تو فقط درخواست بده! مگه نمی خواستی تاثیرگذار باشی؟
حالا دیگر فقط میخواهم بدانم این کیست که خودش را با خدا اشتباه گرفته و فکر میکند هرکاری از دستش برمی آید؟ مسخره است! به هرکس بگویی قرار است با فوق لیسانس هیئت علمی شوی خنده اش میگیرد! مگر چقدر نفوذ دارند که میتوانند قانون دانشگاه را دور بزنند؟ اصلا چرا باید بخواهند من هیئت علمی بشوم؟ مگر چه سودی برایشان دارد؟
برای لیلا مینویسم که چه خواسته اند و لیلا جواب میدهد:
-فعلا هرچی میگه قبول کن. نترس.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هشتاد_و_دو وا میروم و مینالم: -یعنی نرم؟ -نمی دونم. باید با ایران هما
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هشتاد_و_سه
همه چیز را جمع کردهام. با سه تا چمدان آمده ام، با همانها هم برمی گردم. زندگی همین است. همانطور که آمده ای میروی. به قول سهراب سپهری:
-وقت رفتن به همان عریانی، که به هنگام ورود آمده ایم...
وفاء وارد اتاقم میشود و میگوید:
-دلم خیلی برات تنگ میشه.
-منم همینطور.
جلو میروم و در آغوشش میگیرم. در گوشم میگوید:
-منم همین روزا برمی گردم کشور خودم. باهام در ارتباط باش.
محکمتر میفشارمش و میگویم:
-اگه رفتی کربلا برام دعا کن، باشه؟
-باشه عزیزم. حتما.
ارمیا برایم چمدانها را میبرد و داخل صندوق عقب میگذارد. حالش از همیشه گرفته تر است. حال من بهتر از او نیست. نه کیفورم و نه غمگین؛ چیزی میان این دو. شوق بازگشت به ایران را، غصه دور شدن از ارمیا کمرنگ میکند؛ به اضافه غم سنگینی که از فهمیدن یک راز بیست و چندساله بر دلم نشسته است.
میان راه، همراه ارمیا زنگ میخورد و برای جواب دادنش کنار خیابان پارک میکند. نمی دانم پشت تلفن چه میشنود که این طور آشفته میشود و میگوید:
-یعنی چی؟ مطمئنید؟ سعید؟ شاید اشتباه شده!
کلافه دستش را میان موهایش میکشد و بعد از چندثانیه میگوید:
-کِی؟ کجا آخه؟
پریشانی ارمیا من را هم پریشان میکند. معلوم نیست دوباره چه اتفاقی افتاده! این مدت انقدر اتفاقات عجیب و غیرقابل باور تجربه کردهام که فهمیده ام باید خودم را برای هر چیزی آماده کنم.
-باشه. باشه. میرسونمش و برمیگردم یه فکری میکنم. ولی آخه مگه میشه؟
-مامانمو چکار کنم؟
نمی دانم چه میشنود. فقط ناخودآگاه زیر لب آیهالکرسی میخوانم.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هشتاد_و_سه همه چیز را جمع کردهام. با سه تا چمدان آمده ام، با همانها ه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هشتاد_و_چهار
ارمیا تماس را قطع میکند و راه میافتد. بین راه برای گفتن چیزی دل دل میکند. میترسم بپرسم چه شده. وقتی حالم را میبیند، سعی میکند همه چیز را عادی نشان دهد:
-آروم باش. چیز خاصی نیست.
خودش هم میداند باور نکردهام. با دانههای درشت عرق که در این سرما روی پیشانی اش نشسته، محال است باور کنم چیزی نیست.
حانان و آرسینه و راشل هم خودشان را رسانده اند فرودگاه. قرار است آرسینه با من برگردد ایران تا مقدمات سفر کربلا را آماده کنیم.
وقتی حانان را از دور میبینم، اضطراب به جانم میافتد که اگر بخواهد برای خداحافظی در آغوشم بگیرد چکار کنم؟ یک لحظه از این که به عنوان دایی، بارها مرا در آغوش گرفته و بوسیده حالم بهم میخورد و حالت تهوع میگیرم. این یکی را کجای دلم بگذارم؟ یک درگیری ذهنی جدید و اعصاب خوردکن تر از بقیه... وای خدایا به بزرگی خودت ببخش!
صدتا صلوات نذر میکنم که این بار دلش نخواهد خواهرزاده اش را در آغوش بگیرد. باید سعی کنم عادی باشم... باید دایی صدایش کنم. چه کار وحشتناکی!
ارمیا با حانان دست میدهد و من تا به خودم میآیم، در آغوش راشلم. هنوز دوستش دارم. هنوز برایم مثل یک مادر مهربان است. از ته دلم آرزو میکنم احتمال ارمیا برای تهدید جانی راشل اشتباه باشد. در گوشم میگوید:
-حلالم کن. منو ببخش دخترم. تو تنها دختر منی!
منظورش را از دو جمله اول میفهمم اما جمله سوم نامفهوم است. پس آرسینه که دختر خودش است چی؟ شاید دوباره میخواسته هشدار بدهد نسبت به خانواده شان. یک لحظه به آرسینه هم حس بدی پیدا میکنم.
وقتی حرفهای ارمیا و راشل را کنار هم میگذارم، به این نتیجه میرسم که در برخورد با آرسینه هم باید محتاط باشم.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هشتاد_و_چهار ارمیا تماس را قطع میکند و راه میافتد. بین راه برای گفتن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هشتاد_و_پنج
ارمیا چمدانها را تحویل بار میدهد و کم کم وقت آن است که پاسپورتمان مهر بخورد و وارد سالن انتظار شویم. با همه خداحافظی میکنم جز ارمیا که کمی دورتر ایستاده است.
حس شازده کوچولویی را دارم که قرار است برگردد ستاره خودش؛ اما دلش برای مرد خلبان تنگ میشود. چشمهای ارمیا قرمز است؛ انقدر که خجالت میکشم مستقیم نگاهشان کنم. من دارم ارمیا را در دیار غریب تنها میگذارم. چقدر سنگدل شده ام!
ارمیا سرش را جلو میآورد و با صدای گرفته ای که به سختی راهش را از پشت بغض باز میکند میگوید:
-خیلی برام دعا کن، باشه؟
-حتما. تو هم همینطور.
-خیلی مواظب خودت باش. ان شالله به زودی دوباره همو میبینیم. همه چی درست میشه.
وقتی میبیند چند قطره اشک از چشمم افتاده، سعی میکند مرا بخنداند:
-خیالت راحت. خودم تنهایی از روی آریل رد میشم.
میان گریه میخندم: مواظب خودت باش ارمیا! ببخشید که دارم میرم...
اشک هایم را پاک میکند:
-تو باید بری. تو مسئول کسایی هستی که دوستت دارن. یادته روباه به شازده کوچولو چی میگفت؟
سرم را تکان میدهم. در گوشم میگوید:
-ممنون که این مدت کنارم بودی.
پروازم را اعلام میکنند. پاسپورتم مهر میخورد و با آرسینه میرویم به سالن انتظار. ارمیا را میبینم که منتظر پریدن پروازم نمیشود و بی درنگ فرودگاه را ترک میکند. نمیدانم پشت تلفن چه شنیده است که این طور پریشان است.
اما برایش آیهالکرسی میخوانم. امیدوارم هرچه هست خیر باشد. آرسینه ساکت است و من دستم را روی کیف دستی ام میفشارم. گنج ارزشمندی همراهم دارم: چادرم. چادری که با دقت آن را تا زده ام و گذاشته ام داخل کیف تا وقتی که هواپیما پرید، آن را سرم کنم و به این فراق شش ماهه پایان دهم.
برای رسیدن به خاک ایران و زیارت مزار پدر و مادر واقعیام سر از پا نمیشناسم. سوالهای زیادیست که فکرم را مشغول کرده. باید پدر و مادرم را بیشتر بشناسم؛ و البته فعلا به خواست ارمیا نباید به روی خودم بیاورم چه فهمیده ام. چقدر سخت است!
آرسینه کلا کم حرف است، اما حالا از او ترسیده ام و سخت تر از خود ترس، پنهان کردن آن است. او هم روسری سرش کرده و موهایش را کامل پوشانده است. همان اول پرواز، سرش را تکیه داد به پشتی صندلی و خوابید. من هم سعی کردم بخوابم؛ اما خوابم نمی برد.
میانه پرواز، آرسینه را دیدم که بلند شد و رفت تا دستشویی و کمی بیشتر از زمان معمول برگشت. احتمالا فکر می کرد من خوابم. نمیدانم چرا انقدر نگاهم به او منفی شده است.
همان قدر که ارمیا برایم برادر است، آرسینه هم خواهرم است. اما حرف های ارمیا و راشل به من فهماند باید حواسم به آرسینه هم باشد.
خلبان که ورودمان به حریم هوایی ایران را اعلام می کند، چادر را از کیفم درمیآورم. از شوق دوباره سر کردنش نزدیک است گریه کنم. بوی ایران می دهد. بوی آزادی و آرامش. چادر را به سختی میان صندلی های هواپیما سرم می کنم. آرسینه با حالت عاقل اندر سفیهی نگاهم می کند:
-چقدر هولی! بذار پامون برسه به زمین!
-نمی دونی چقدر دلم براش تنگ شده بود!
آرسینه فقط نیشخند می زند. حس می کنم به همان اندازه که به ارمیا نزدیک شده ام، فاصله ام با آرسینه زیاد شده. بچه که بودیم اینطور نبود.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هشتاد_و_پنج ارمیا چمدانها را تحویل بار میدهد و کم کم وقت آن است که پا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هشتاد_و_شش
هواپیما که لندینگ می کند، دلم از بودن در ایران آرام می گیرد. تمام شد. اینجا دیگر خانه خودم است. می توانم همانطوری باشم که دوست دارم.
با اولین قدم هایم روی پله های هواپیما، هوای ایران را به سینه می کشم اما ناگاه یادآوری آنچه از ارمیا شنیده ام قلبم را در هم می فشارد.
من با پدر و مادری به اسم ستاره و منصور از ایران رفتم، و حالا که بازگشته ام همه چیز برایم تغییر کرده است. نه ستاره مادرم است و نه منصور پدرم.
خیلی از بنیان های فکری ام درهم ریخته و چیزی از دغدغه و نگرانی ام درباره ستاره کم نشده که هیچ، بیشتر هم شده. طعم گس بی اعتمادی به کسانی که روزی اعضای خانواده ام بودند، شیرینی ورود به ایران را تلخ کرده است.
نمیدانم میتوانم با دیدن عزیز و ستاره به روی خودم نیاورم یا نه.
با دیدن عزیز چمدانها را رها میکنم و خودم را در آغوشش میاندازم. عزیز همیشه بهترین پشتیبان عاطفیام بوده و شش ماه دور بودن از نوازشها و مهربانیهایش، انقدر تشنه ام کرده که تا ده دقیقه از او جدا نشوم.
بعد از عزیز نوبت آقاجون است و مادر که مثل همیشه سرد برخورد میکند؛ حتی با آرسینه.
عمو هم اینطور که پیداست، آب و هوای سوریه را پسندیده و به گواهی عزیز، هربار فقط سری به ایران میزند و میرود!
فرودگاه از الان که هشتم محرم است حال و هوای اربعین دارد. دیدن پرچمهای عزا و ایستگاههای صلواتی در کوچه و خیابان، بیشتر حالم را خوب میکند تا خود خاک وطن.
شاید دلیلش این باشد که کشورم را خودم انتخاب نکرده ام، اما محبت اباعبدالله چیزی فراتر از نژاد و ژنتیک و ملیت است.
یک محبت بین المللی ست؛ و چه افتخاری از این بالاتر که حسینی بودن، با خون و نژاد کسی پیوند خورده باشد و چه سرزمینی مبارک تر از کشوری که مردمش از کودکی خود را دلداده حسین بدانند؟ دلم برای حنیفا تنگ شده است.
اگر بود و این شور محرمی را میدید چه ذوقی میکرد. میگفت مسلمان شدنش دلیلی جز محبت حسین(علیهالسلام) ندارد و مسلمان شده حسین است.
ارباب ما همین است. با یک نگاه دل میبرد و آتش میزند و خاکستر میکند و بعد از میان خاکسترت دوباره زنده ات میکند و دوباره آتشمی زند و...
آرسینه قرار است خانه ما بماند و از این موضوع احساس خوبی ندارم. حس میکنم آرسینه قرار است حواسش به من باشد که دست از پا خطا نکنم.
بیاعتمادی به اطرافیانم مثل خوره به جانم افتاده و عذابم میدهد. حالا دیگر در اتاق خودم هم راحت نیستم. مخصوصا که لیلا پیام داد:
-بیشتر احتیاط کن مخصوصا توی خونه.
زینب همراه عزیز جانش آمده اند دیدنم و من هنوز نرفته ام پایین که سلام و احوال پرسی کنم. حالا دیگر جایگاه مریم خانم هم در ذهنم بهم ریخته است.
او قبلا فقط مادربزرگ دوستم بود اما حالا شده مادربزرگ خودم. دلم میخواهد خوب در آغوش بفشارمش تا بوی مادر خودم را از او استشمام کنم.
حالا دلیل خیلی از رفتارها و دلسوزی هایش را بهتر می فهمم؛ دلیل این که دفتر مادرم را داد که بخوانم. چطور توانسته تمام این مدت روی تمام عواطف و احساساتش سرپوش بگذارد و به من به چشم دوستِ نوه اش نگاه کند؟ حالا من هم باید مثل او قوی باشم.
من هم باید بازهم نقش دوست زینب را بازی کنم؛ اما میترسم که نگاه های گاه و بیگاهم به صورتش که شبیه مادر است، مرا لو دهند.
وقتی مرا مثل دختر خودش در آغوش میگیرد میفهمم چندان نتوانسته روی احساسش سرپوش بگذارد. مرا مینشاند کنار خودش و میخواهد برایش هرچه دیده ام را تعریف کنم.
حدسم درست بود؛ وقتی برایشان از حنیفای تازه مسلمان میگویم، چشمان زینب برق میزنند و میخواهد داستان مسلمان شدنش را برایشان تعریف کنم.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هشتاد_و_شش هواپیما که لندینگ می کند، دلم از بودن در ایران آرام می گیرد.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هشتاد_و_هفت
دلم بهانه مزار پدر و مادر را میگیرد اما وقتی میبینم آرسینه و مادر ما را با حالتی خاص و زیرچشمی دید می زنند، میترسم حرفی بزنم که آشوب درونم را فاش کند.
دعا میکنم کاش عزیز یا مریم خانم پیشنهاد گلستان شهدا دهند و من با سر قبول کنم؛ اما پیشنهاد بهتری برایم دارند: روضه! شعبه ای از حرم اباعبدالله.
حالا فقط زیر لب صلوات میفرستم که آرسینه دلش نخواهد روضه همراهمان بیاید تا در طول روضه، نگران نگاههای سنگینش باشم.
دوست دارم بروم در آغوشش بگیرم و تکانش دهم و فریاد بزنم: مگه ما خواهر هم نیستیم؟ چرا باهام روراست نیستین؟ تو طرف کی هستی؟
دعایم مستجاب میشود و آرسینه و عمه جانش میمانند خانه. همین خانه ماندنشان هم برایم مایه نگرانی ست.
نکند بخواهند بین وسایلم یا حتی به لباسها و کیف هایم میکروفون نصب کنند؟ یک لحظه از دلم میگذرد در اتاقم را قفل کنم؛ اما نمیشود. شک برانگیز است.
مثل هرسال، همراه حرکت دستههای عزاداری حرکت میکنیم و چند دقیقه می ایستیم که دسته را تماشا کنیم.
از بچگی تا همین الان، دیدن زنجیرهایی که هماهنگ بالا میروند و با ملایمت روی شانه صاحبشان مینشینند، برایم لذت بخش است. شنیدن صدای بم طبلها و صدای زیر سنجها و دمامها با ریتم بندری روحم را حرکت وا میدارد.
انگار میخواهند بگویند یک حادثه عظیم اتفاق افتاده؛ حادثه ای که تمام نشده است و هنوز ادامه دارد. دارند میگویند تا کشتی نجات نرفته سوار شوید که جا نمانید. میگویند حسین هنوز هم سرباز میخواهد در این جنگ نابرابر...
میانه سخنرانی رسیده ایم و هنوز حواسم کاملا به سخنران جمع نشده که گرمای دستی را روی دستانم حس میکنم از جا میپرم. قبل از اینکه برگردم و ببینم کیست صدای لیلا را میشنوم:
-سلام خانومی! رسیدن بخیر!
از دیدنش ذوق میکنم و خودم را در آغوشش میاندازم:
-لیلا!
با تعجب میگوید:
-چی گفتی؟
یادم میافتد که نمیدانست در ذهنم لیلا صدایش میزنم. خجالت زده میگویم:
-من که اسمتون رو نمیدونم... فکر کردم اسم لیلا باید بهتون بیاد.
این را که میشنود، گونههایش سرخ میشوند و لبخند میزند:
-باشه. به همین اسم صدام کن.
با دیدن لیلا، انبوهی از سوالات به ذهنم هجوم آورده اند و لیلا وقتی میبیند در مرز فورانم، میگوید:
-بیا بریم یه گوشه خلوت تر حرف بزنیم.
وقتی یک گوشه جاگیر میشویم
میگوید:
-بابت پدر و مادرت خیلی متاسفم. من چنین شرایطی نداشتم؛ نمیتونم بگم درکت میکنم. اما امیدوارم آروم شده باشی.
اشک در چشمانم جمع میشود اما دوست ندارم جلوی لیلا گریه کنم. لبم را به دندان میگیرم و بحث را عوض میکنم:
-شما ارمیا رو از کجا میشناسین؟
لبخند میزند فقط. شاید این یعنی به من ربطی ندارد. بالاخره لب باز میکند:
-خودتم میدونی چیزایی که بهت نمیگیم برای خودته، درسته؟
چیزی نمیگویم تا ادامه دهد.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هشتاد_و_هفت دلم بهانه مزار پدر و مادر را میگیرد اما وقتی میبینم آرسینه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هشتاد_و_هشت
-درباره پسرداییت ارمیا، شاید بعدا خودش برات گفت یا ما گفتیم. گرچه فکر کنم خودت یه چیزایی فهمیده باشی.
البته یه تشکر ویژه هم ازت دارم بابت اینکه دهنت قرص بود و به این راحتی بهش اعتماد نکردی.
-من خیلی میترسم. تمام اعتمادمو از دست دادم. حرفای راشل خیلی منو ترسوند.
-میدونم. حق هم داری. حواست به ستاره و آرسینه باشه. متاسفم که اینو میگم اریحا، اما اوضاع خیلی خرابتر از اون چیزیه که ما فکر میکردیم. الان فقط ازت انتظار دارم مثل قبل آروم باشی و هرکاری میگن رو با نظارت ما انجام بدی.
-ارمیا میگفت توی آپارتمان آلمانم شنود گذاشتن... نکنه توی اتاقمم گذاشته باشن؟
-بعید نیست. من از اول احتمال میدادم خونه تون آلوده باشه.
دلم بدجور می لرزد و دیگر نمیتوانم ظاهرم را آرام نگه دارم:
-خب نمیشه میکروفون ها رو برداشت؟ ممکنه توی لباسا یا کیف و بقیه وسایلمم شنود بذارن؟
لبش را جمع میکند و بعد از چند لحظه میگوید:
-نه. اگه میکروفونها رو برداریم میفهمن تحت نظر ما هستن و همه چیز خراب میشه. البته بعیده انقدر تحت نظرت بگیرن.
چون از یه طرف فعلا آرسینه هست که حواسش بهت باشه و از یه طرفم هنوز نمیدونن تو بهشون مشکوک شدی.
با صدایی بغضآلود میپرسم:
-لیلا! ستاره چکاره ست؟ اگه بفهمه من با شما همکاری میکنم چکار میکنه؟
در آغوشم میگیرد و سرم را نوازش میکند:
-نگران نباش عزیزم. همه چی درست میشه. توکل کن به خدا.
روضه شروع شده اما سوالات من تمامی ندارند:
-ببینم، برای چی میخوان هیئت علمی دانشگاه بشم؟ به چه دردشون میخوره؟
-اونا الان شدیدا دنبال نفوذ توی جوامع دانشگاهی اند. مخصوصا توی حوزه علوم انسانی. میخوان از بین دانشجوهای همین مملکت، افراد مستعد برای اهداف خودشون رو شناسایی کنند و ازشون سربازای بی جیره و مواجبی بسازن که هرکاری میکنن: از نافرمانی مدنی و آشوب گرفته تا تبلیغ برای تفکر غربی و اسلام التقاطی. دانشجوها قشری هستن که همه چیزی میشه از بینشون درآورد. اونا احتمالا میخوان با تهدید تو، ازت برای شناسایی همین دانشجوها استفاده کنند. برای همین باید یه جایگاه خوب توی دانشگاه برات دست و پا کنن.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هشتاد_و_هشت -درباره پسرداییت ارمیا، شاید بعدا خودش برات گفت یا ما گفتیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هشتاد_و_نه
*
دوم شخص مفرد
خیلی دلم میخواد بدونم جنابپور و برادرزادهش میخوان برن کربلا چکار کنن؟ باید ساده باشم اگه فکر کنم میخوان برن زیارت و توبه و استغفار. قطعا دنبال اقدامات تروریستی نیستن؛ حتما برای ملاقات یه نفر میرن. یکی که نمیشه توی کشورایی مثل ترکیه یا آلمان باهاش ملاقات کنن.
ماجرا از اونجایی برام جالب تر شد که فهمیدم منصور منتظری هم درخواست مرخصی یه هفته ای داده برای اربعین.
به حفاظت ادارهشون سپردیم باهاش کمال همکاری رو داشته باشن که راحت بره و ببینم چی میخواد.
اما یه مشکلی که این وسط هست، اینه که جنابپور میخواد اریحا منتظری رو هم با خودش ببره. ریسک بزرگیه.
از یه طرف، اگه خانم منتظری بگه نمیرم بهش مشکوک میشن و توی خطر میافته. اون وقت ممکنه علاوه بر حذف منتظری، حساس بشن و خودشونو جمع کنن و از دستمون در برن.
از طرف دیگه، نمیشه دختر مردم رو بفرستیم توی همچین موقعیت خطرناکی که خودمونم نمیدونیم چی منتظرشه. گناه نکرده که گیر ما و جنابپور افتاده! شاید بهتر باشه بهش بگیم خودش انتخاب کنه.
اشکالی نداره، اگه قبول نکرد یه کاریش میکنیم. نمیشه با جون یه آدم بیگناه بازی کنیم.
قطعا نمیتونم اینجا توی ایران بشینم و به بچههای برون مرزی توی عراق بگم لَنگش کن.
باید خودم برم عراق؛ و نمیدونم چرا انقدر اضطراب دارم. شاید اثر آخرین ماموریتم توی عراقه. همون ماموریتی که موقع شروعش تو همراهم بودی، اما وقتی برگشتم نه...
یادته وقتی یه جایی کار خودت یا من گره میخورد چه پیشنهادی میدادی؟ میگفتی صدتا صلوات هدیه کنیم به خانم امالبنین تا آقازادهشون مشکل رو حل کنن. این جمله همیشگیت بود.
صدات هنوز تو گوشمه.
الانم نیاز به همون صلواتها دارم.
کارمون توی آلمان گره خورده. یکی از همکارای اویس لو رفته و کشتنش. وقتی اویس گفت چطوری شهیدش کردن تا چندروز حالمون بدجور گرفته بود. دست و پاش رو بستن، شاهرگهاش رو زدن و انقدر خونریزی کرده که شهید شده.
اویس میگفت اطرافش خون نریخته بود. میگفت این روش صهیونیستها برای کشتن غیریهودیهاست.
میگفت رسم یهودیهای افراطیه که خون غیریهودیهارو اینطوری از بدنشون خارج میکنن و... دوست ندارم به بقیهش فکر کنم. حالم از فکر کردن بهش بهم میخوره.
اون نیرویی که بیسروصدا و آروم آروم توی دیار غربت شهید شد، یکی از بهترین بچههای برون مرزی بود. بچه جانباز بود. الان بریم به پدر و مادرش چی بگیم؟ بگیم پسرتون رفت دیار غربت و توی یه ساختمون نیمه کاره زجرکش شد و الان ما حتی نمیتونیم به سفارت بگیم این جنازۀ یکی از بچههای ماست؟ حتی نمیشه روی تابوتش پرچم بکشیم و تشیعش کنیم.
از اون بدتر، مادرش اگه بخواد جنازه پسرشو ببینه چه خاکی به سرمون بریزیم؟ اویس میگفت انقدر خونریزی کرده که رنگش مثل گچ شده بود.
به مادرش بگیم بچهش رو چطوری شهید کردن؟
دشمن بیشتر خیلی به ما نزدیک شده و ما هم البته بیشتر از چیزی که فکرشو بکنه بهش نزدیکیم. الان خود اویس هم درخطره. بعید نیست لو رفته باشه.
هنوز نمیدونیم شبکهمون تا چه حد لو رفته؛ اما گویا همون شهید عزیز، وقتی فهمیده شناسایی شده، به ما خبر داده و سعی کرده عوامل دشمن رو بکشونه دنبال خودش و نذاشته رد بقیه بچهها رو بزنن. اما اویس چون خیلی نزدیک اون بنده خدا بوده احتمالا شناسایی شده یا به زودی میشه.
برای همینه که ازش خواستم هرطور شده برگرده. امشب احتمالا میرسه ایران؛ اگه توی فرودگاه مشکلی براش پیش نیاد. خیلی دلم میخواد اویس رو ببینم...
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هشتاد_و_نه * دوم شخص مفرد خیلی دلم میخواد بدونم جنابپور و برادرزادهش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_نود
از دست همه فرار کرده ام و تک و تنها آمده ام گلستان شهدا. مثل همان روز اردیبهشتی که زهره مرا فراخواند و زیر باران با چشمهایش حرف زد، امروز هم زیر باران پاییزی حس میکنم پدر و مادر صدایم میزنند.
اصلا امروز گلستان شهدا برایم جور دیگریست. زیر باران خیس شده ام اما مهم نیست. به چندقدمی مزارشان که میرسم، دیگر نمیتوانم جلو بروم.
حس مبهمی ست نسبت به آشناهایی که غریبه بوده اند برایم. هنوز نمیتوانم باور کنم پدر و مادر من، کسانی هستند که مقابلم خوابیده اند.
شاید برای همین بود که دفتر مادر آرامم میکرد. شاید اصلا آن دفتر با من تا آلمان آمده بود، چون مادر دوست نداشت دخترش را در غربت تنها بگذارد.
روی نیمکتی نزدیکشان مینشینم و نگاهشان میکنم. هم بدهکارم و هم طبکار.
بدهکارم بابت اینکه یک عمر کسان دیگری را بجای آنها به نام مادر و پدر خوانده ام و طلبکارم که چرا تنهایم گذاشته اند.
حالا من هم همراه آسمان گریه میکنم. سینه ام میسوزد. به محبتهایی فکر میکنم که از عمو منصور و ستاره انتظار داشتم و آنها دریغ میکردند؛ شاید حق داشتند.
این محبتها را باید از پدر و مادر واقعی ام میخواستم. الان منم و بیست و دو سال زندگی بدون محبت پدر و مادر و دو سنگ مزار.
چکار میتوانم بکنم که سینه ام سبک شود؟ گریه دردی را دوا نمیکند. تنها راه برای آرام شدنم، این است که سعی کنم دخترشان باشم. همان دختری که دوست داشتند داشته باشند.
حالا باید از بین خاطرات اطرافیان و نوشته هایشان، هرچه دستم میرسد را پیدا کنم و کنار هم بگذارم تا ببینم از دخترشان چه میخواستند.
باران تمام شده و من هم کم و بیش آرام شده ام. عاشوراست و صدای دستههای عزاداری از دور و نزدیک میآید.
دلم میخواهد تا ظهر همینجا بمانم و مراسم اینجا را شرکت کنم، اما قول داده ام به عزیز که برگردم و باهم برویم خانه زینب که قرار است نذری بپزند. دلم برای تعزیههای محلهمان هم تنگ شده است.
از پدر و مادر خداحافظی میکنم و میروم به سمت ورودی. دستهها و جمعیت هنوز زیاد نیستند اما خیابان را بسته اند و این یعنی باید برای رسیدن به ایستگاه اتوبوس بعدی کمی پیادهروی کنم.
از وقتی از گلستان شهدا خارج شدم، یک سایه نگاه سنگین روی سرم حس کردم. حس این که یک نفر مرا میپاید.
اسمش حس ششم باشد یا هرچیز دیگری، من همیشه جدیاش میگیرم. پشت سرم را نگاه میکنم؛ خیابان نیمه خلوت است و مردی که سرش پایین است، چندمتر عقبتر از من آن سوی خیابان راه میرود. حواسش به من نیست. راهم را ادامه میدهم اما آن نگاه سنگین دست از سرم برنمیدارد.
بعد از چند دقیقه، احساسم قوی تر میشود و هشدار میدهد که احتمالا آن مرد دنبال من میآید. هرجا دور میزنم او هم دور میزند، هرچه مسیر عوض میکنم او هم مسیر عوض میکند. یک کاپشن خاکستری پوشیده با کلاه بافتنیای که تا ابروهایش پایین آمده. پوستش نسبتا روشن است و ریش ندارد. از یک نگاه چندثانیهای همین را فهمیدم.
در این سرمای پاییزی عرق کرده ام. ممکن است هر قصدی داشته باشد؛ از زورگیری تا آدم ربایی...!
سعی میکنم ذهنم را جمع و جور کنم تا به راه حل برسم. یاد اولین مربی رزمیام میافتم: یونس. یک مربی معمولی نبود.
خوب یادم است تکنیکهایی را یادمان میداد که حالا ضرورت دانستنش را میفهمم. با اینکه بچه بودم، انقدر مباحث تئوریک را دقیق و با وسواس کار میکرد که همه اش مو به مو یادم بماند. چیزهایی که به گفته خودش، خیلی بیشتر از فنون رزمی دفاع شخصی به کار میآیند.
یونس میگفت اگر متوجه شدید کسی تعقیبتان میکند، سعی کنید به یک مکان شلوغ بروید و خودتان را میان جمعیت گم کنید.
میگفت سعی کنید به تعقیبکننده بفهمانید متوجهش شده اید؛ اما یادتان باشد درگیری همیشه آخرین راه است.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_نود از دست همه فرار کرده ام و تک و تنها آمده ام گلستان شهدا. مثل همان رو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_نود_و_یک
آن موقع نمیفهمیدم یونس چرا انقدر به یادگیری این تکنیکها تاکید میکند. نمیدانم یونس میدانسته قرار است در چنین موقعیتی قرار بگیرم یا نه. اصلا مادر برای چی انقدر تاکید داشت من و ارمیا و آرسینه، دفاع شخصی بلد باشیم؟
خودم را به ایستگاه اتوبوس شلوغ میرسانم. حالا باید میان جمعیت گم شوم؛ اما نمیشود.
زودتر پیدایم میکند و حتی همراه من سوار اتوبوس میشود. او کنار درب مردانه ایستاده و من سعی میکنم خودم را میان خانمها گم و گور کنم؛ جایی که او من را نبیند اما من ببینمش.
تمام وقت خیره است به درب زنانه؛ حتما منتظر است ببیند در کدام ایستگاه پیاده میشوم. باید جایش بگذارم و بدون اینکه بفهمد پیاده شوم؛ اما خیلی دوست دارم بدانم هدفش چیست.
چاقوی ضامندارم همراهم نیست. دسته کلید را درمیآورم. یونس میگفت هرچیزی میتواند یک سلاح باشد؛ بستگی دارد به اینکه چطور استفاده اش میکنید.
او یادمان داده بود دستهکلید را طوری میان انگشتهایم قرار دهیم که مثل پنجه بوکس شود. مطمئنم حتی دردناکتر و قویتر از پنجه بوکس عمل میکند؛ گرچه تابحال امتحانش نکرده ام. کاش اولین بار روی آریل امتحانش میکردم!
این پنجه بوکس خودساخته، گزینه آخر است برای وقتی که بتواند یک جای خلوت تنها گیرم بیاورد.
دلم میخواهد زودتر خودم خفتش کنم و بپرسم چه میخواهد؛ اما نمیدانم با چه آدمی طرف هستم.
با یک نگاه میشود فهمید وزن و قدش از من بیشتر است و اگر مسلح باشد یا او هم با یک استاد خوب مثل یونس کار کرده باشد، بعید است حریفش شوم. به ریسکش نمیارزد.
بین مسافرهای قسمت زنانه گردن میکشد که پیدایم کند؛ اما موفق نمیشود. باید کاری کنم که یا او پیاده شود، یا من. بهتر است من پیاده شوم؛ اینطوری احتمال اینکه دوباره پیدایم کند کمتر است.
عینک آفتابی را از کیفم درمیآورم و به چشمانم میزنم. چادر را انقدر جلو میکشم که روی روسری ام را بگیرد و رویم را میگیرم؛ طوری که باقی مانده صورتم هم پیدا نباشد!
هیچ نشانه خاصی ندارم که با آن بین جمعیت به چشم بیایم. در اولین ایستگاه پیاده میشوم و اول از همه دور و برم را نگاه میکنم که ببینم پیاده شده است یا نه. خوشبختانه هنوز نفهمیده.
حالا وقت اجرای توصیه بعدی یونس است. باید به مرد بفهمانم متوجهش شده ام. چند قدم جلوتر میروم و مقابل پنجره قسمت مردانه قرار میگیرم. اتوبوس حرکت نکرده. وقتی درهای اتوبوس بسته میشوند، عینکم را برمیدارم و به مرد که نزدیک پنجره است نیشخند میزنم.
مرد متوجه نگاهم میشود و با چشمانی که گرد شده اند و به من نگاه میکنند، چندبار از راننده میخواهد صبر کند. اتوبوس بی.آر.تی ست و قطعا راننده توجهی نمیکند.
مسیرم را عوض میکنم؛ دورتر میشود اما باید خیالم راحت باشد. به دور و برم بیشتر از قبل دقت میکنم تا مطمئن شوم کسی دنبالم نباشد.
به این فکر میکنم که چرا باید تعقیب شوم؟ نکند به آن ایمیلها یا ماجرای ستاره ربط داشته باشد؟ به لیلا زنگ میزنم و با عجله ماجرا را میگویم. لیلا میپرسد:
-الان که کسی دنبالت نیست؟
-نه. بعید میدونم. حواسم هست.
-آروم باش و مثل همیشه برو خونه.
#ادامه_دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_نود_و_یک آن موقع نمیفهمیدم یونس چرا انقدر به یادگیری این تکنیکها تاکی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_نود_و_دو
-چرا منو تعقیب میکرده؟
-فعلا نمیدونم. اما... یه کاری کن اریحا.
-چکار؟
-به ستاره بگو. بگو یکی تعقیبت کرده و ترسیدی.
-چرا؟
-اینجوری مطمئن میشه تو هنوز بهش اعتماد داری و مشکوک نشدی.
تماس را که قطع میکنم، یک دور تمام اطرافم را از نظر میگذرانم. خبری از آن مرد نیست. دیگر بعید است بتواند پیدایم کند. دربهترین حالت، ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شده و یک ایستگاه عقب آمده که در این صورت هم محال است پیدایم کند.
به خانه که میرسم، ستاره که در حیاط منتظر آرسینه است با دیدن چهره رنگ پریده ام میپرسد:
-چی شده؟
با اضطرابی که واقعیست میگویم:
-یکی دنبالم بود مامان!
اخمهایش درهم میروند و میپرسد:
-خب چکار کردی؟
-توی ایستگاه اتوبوس پیچوندمش. نتونست بیاد دنبالم. ولی خیلی ترسیدم.
به فکر فرو میرود و لبش را به دندان میگیرد:
-چه شکلی بود؟
-درست یادم نیست... یه مرد تقریبا قدبلند بود با کاپشن خاکستری و پوست روشن. همینو یادم مونده.
سرش را تکان میدهد:
-نمیدونم، شاید زورگیری چیزی بوده. آخه چرا باید تو رو تعقیب کنن؟!
سعی میکند پریشانی اش را پنهان کند اما من میفهمم کمی نگران شده.
فکرهای اضافه را از ذهنم بیرون میکنم. چقدر از ستاره مرموز میترسم! آرسینه بالاخره بیرون میآید و نگاه سنگین ستاره نجاتم میدهند.
عزیز را سوار میکنیم و میرویم خانه زینب برای مراسم ظهر عاشورا. کاش قبول نمیکردم. دیدن مریم خانم من را به یاد مادری میاندازد که هیچوقت نداشتمش. از یک سو دلتنگ دیدنش هستم و از سویی میترسم راز درونم فاش شود. این بار تمام خانه را با چشمانم میبلعم.
این همان خانهایست که مادر من در آن بزرگ شده است. در حیاطش بازی کرده، در اتاقهایش درس خوانده، در ایوانش چای خورده...
ستاره مثل همیشه نگاه سنگینی به زینب میاندازد. از اول هم از زینب و خانواده آقای شهریاری خوشش نمیآمد؛ چیزی که الان تقریبا علتش را میفهمم.
از همان اول، پیداست که عزیز و مریم خانم هماهنگ کرده اند پای من و خانمی که از نگاههایش پیداست برای پسرش دنبال همسر میگردد را به روضه باز کنند تا باب آشنایی باز بشود و بعد هم همه چیز همانطوری پیش برود که میخواهند. از خوشخیالی شان خنده ام میگیرد.
من افتاده ام وسط یک ماجرای امنیتی و از هرلحاظ آشفته ام، اما عزیز و مریم خانم میخواهند بفرستندم خانه بخت!
از نگاههای خانمی که تمام وقت نگاهش به من و زینب است پیداست پسندیده و اگر مُحرَّم نبود حتما همین الان اقدام میکرد! یکی نیست بگوید روز عاشورا هم وقت امر خیر است؟ مردم دلشان خوش است...
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_نود_و_دو -چرا منو تعقیب میکرده؟ -فعلا نمیدونم. اما... یه کاری کن اریح
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_نود_و_سه
فضای خانه بهمم ریخته است و نگاههای خریدارانه آن خانم و برخوردهای بیش از حد مهربان مریم خانم و عزیز اذیتم میکنند.
برای همین است که به زینب میگویم:
-میشه بریم تعزیه؟
زینب اول دو دل میشود اما او هم انگار دلش گرفته است و میخواهد بیرون بیاید. در آستانه دریم که آرسینه هم به جمع ما اضافه میشود و علیرغم میل باطنی ام، همراهمان میآید. آمدن آرسینه معذبم میکند و حس میکنم آمده که حواسش به من باشد.
دم در، عمو منصور را میبینم و آقای شهریاری را که باهم صحبت میکنند. عمویی که حتی نقش پدر را هم نتوانست بازی کند و از وقتی برگشته ام، به یک سلام معمولی و چند کلمه گفت و گوی ساده اکتفا کرده است.
اگر پدر خودم بود، حتما مثل پدر زینب تحویلم میگرفت، پیشانی ام را میبوسید، نوازشم میکرد.
تا مکان تعزیه که زمینی بایر کنار یک دبستان است پیاده میرویم. به میانه تعزیه رسیده ایم؛ تعزیه علیاکبر. زنها یک طرف جمع شده اند و مردها سوی دیگر. بین مردم چشم میچرخانم.
بازهم یک نگاه سنگین روی سرم حس میکنم. احساس خوبی ندارم و هرچه تلاش میکنم دل بدهم به تعزیه، نمیشود. صدای مداح انقدر بلند است که به سختی شنیده میشود:
-مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد...
نگاهم از شانههای لرزان زینب و آرسینه که به درختی کنارش تکیه داده میگذرد، میرسد به علیاکبرِ ارباً اربا و امام حسین(علیه السلام) که دارد طواف بدن اکبر میکند، و بعد میان مردها متوقف میشوم. محاسن سپید پیرمردها تر شده است. آنها بهتر از همه معنای این روضه را میفهمند.
یاد پدرم یوسف میافتم و آقاجون که با یادآوری یوسفش فقط آه میکشید. هنوز اشک از چشمم سر نزده است که چشمم به مردی میخورد که صبح تعقیبم میکرد. گلویم خشک میشود.
من را از کجا پیدا کرده؟ نمیدانم. باید یک جوری بفهمم از جانم چه میخواهد، که حتی وقتی فهمیده من متوجهش شده ام هم دست از سرم برنمیدارد.
نمیتوانم زینب را وارد قضیه کنم و به آرسینه هم اعتماد ندارم. چند قدم جلو میروم و چاقوی ضامن دار را از جیبم درمیآورم. از میان گرد و خاک اسبها، نگاه مرد را میبینم که حتما روی من زوم شده است.
نباید فرصت را از دست بدهم. قدم تند میکنم که یا من بروم دنبالش، یا او را بکشانم دنبال خودم. به آرسینه میسپارم اگر تا ده دقیقه دیگر نیامدم، بیاید دنبالم و از جمعیت زنها بیرون میزنم. منتظر نمیمانم عکس العملش را ببینم. صدای مداح دورتر میشود:
-تا نگویند حسین بر گل خود آب نداد/ قطرهای اشک فشاند و لب خشکش تر کرد...
شک ندارم حالا مرد هم با کمی فاصله راه افتاده دنبالم. این یک دیوانگی محض است! تابهحال پیش نیامده در یک درگیری واقعی قرار بگیرم.
همه اش در باشگاه بوده؛ اما یونس و مادر همیشه سعی میکردند یک محیط درگیری واقعی را برایمان شبیهسازی کنند. توصیههای یونس از ذهنم میگذرند؛ این که بتوانم اعصاب طرف مقابل را بهم بریزم و نگذارم تمرکز کند؛ حواسم به پشت سرم باشد، خلع سلاحش کنم، و به جایی ضربه بزنم که هوشیاری اش کم شود.
بهترین گزینه برای ضربه، بالای لب، چشمها و گیجگاه است. هنوز نمیدانم مسلح است یا نه. یونس همیشه میگفت در مبارزه با تفنگ، چاقو نبرید. حالا من فقط یک چاقو دارم و او معلوم نیست سلاحش چیست.
دارم یک حماقت بزرگ میکنم و فقط از خدا میخواهم بیشتر از این شر نشود.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_نود_و_سه فضای خانه بهمم ریخته است و نگاههای خریدارانه آن خانم و برخورد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_نود_و_چهار
امتیاز من نسبت به او، این است که من این محله را مثل کف دست بلدم و او احتمالا نه.
برای این که بتوانم خفتش کنم، باید در یکی از کوچههای بنبست گیرش بیندازم. خودم هم نمیدانم قرار است با چه چیزی مواجه شوم.
میتوانم همین الان برگردم به یک مکان شلوغ تا گمم کند اما کنجکاوی رهایم نمیکند. آیۀالکرسی میخوانم و داخل یک بنبست میپیچم.
میدانم بعید است کسی این موقع روز عاشورا در یکی دو خانه داخل این کوچه مانده باشد. به دیوار کوچه تکیه میدهم و چاقو را درمیآورم. پشت موتور سیکلتی که به تیر چراغ برق زنجیر شده مینشینم و منتظرش میشوم.
با فاصله چند دقیقه میرسد و با تردید وارد کوچه میشود. وقتی از کنار موتور میگذرد، با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم از جا می پرم، چاقو را روی کمرش میگذارم و با صدایی که سعی دارم کلفت و محکم باشد فریاد میزنم:
-برنگرد!
مرد سرجایش میخکوب شده است.
دوباره داد میزنم:
-دستاتو بذار رو سرت!
صدایش کمی میلرزد:
-باشه! باشه!
از این که انقدر راحت تسلیم شد نگران میشوم. نکند همدستهایی دارد که الان بیایند کمکش؟ شاید هم برنامه دیگری دارد. اما حالا دیگر کاری جز مبارزه و ادامه دادن از دستم برنمیآید.
هنوز دستانش روی سرش قرار نگرفته که با لگدی به پشت زانویش روی زمین میاندازمش.
کوچه آرام است و من هرآن منتظرم همدستهایش سر برسند. درحالی که چاقو را روی گردنش قرار داده ام روی کاپشنش دست میکشم. سلاح ندارد. نیشخند میزند:
-مسلح نیستم! خیالت راحت! چرا انقدر ترسیدی؟
خوب میداند فشار عصبیای که فرد مهاجم تحمل میکند، خیلی بیشتر از فرد مورد تهاجم است.
حالا میدانم با یک آدم آموزش دیده طرفم. به دست راستم که چاقو را گرفته التماس میکنم نلرزد؛ چون نمیخواهم مرد بمیرد. بازهم سرش داد میزنم:
-ساکت!
با خونسردی نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپایم میاندازد و میگوید:
-هوم! پس اریحا تویی! شنیده بودم یونس آموزشت داده اما فکر نمیکردم انقدر زرنگ باشی!
پس قصدش زورگیری و دزدی نبوده و شاید بیارتباط با آن ایمیلها، آریل و حتی ستاره نباشد. خشمم را در مشتم میریزم و به چهره مرد حواله میکنم:
-ببند دهنتو!
لب مرد پاره میشود و روی پیراهنش خون میریزد. مشت خودم هم کمی درد گرفته است. یونس همیشه میگفت مشکل من در کنترل شدت ضربه است.
میگفت نمیتوانم شدت ضربهای که وارد میکنم را متناسب با حریف و نوع ضربه تنظیم کنم و این منجر به آسیب خودم میشود. شاید دلیلش این بود که تمام نیرویم را به کار میگرفتم تا از پسرها عقب نمانم.
نمیدانم چرا مرد مقاومتی نمیکند.
خشمم را میخورم و میگویم:
-تو کی هستی که افتادی دنبال من؟ چی میخوای؟ کی فرستاده تو رو؟
یک لحظه خودم هم خودم را نمیشناسم.
این من هستم که تک و تنها با یک مرد دو برابر خودم درگیر شده ام و سرش داد میزنم؟ چنین جسارتی را از خودم سراغ نداشتم. جسور بودم اما نه انقدر که چاقو را روی گردن کسی بگذارم که میدانم آموزش دیده است.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_نود_و_چهار امتیاز من نسبت به او، این است که من این محله را مثل کف دست ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_نود_و_پنج
مرد نفس نفس میزند:
-بهت نمیاومد اهل این کارآگاه بازیا باشی حاج خانم! باید حرفای آریل رو جدی میگرفتم. عین ستاره غد و لجبازی و باهوش.
اینو وقتی توی اتوبوس سرکارم گذاشتی فهمیدم. انصافا اگه میخواستی، مامور اطلاعاتی خوبی میشدی!
وقتی یاد آریل میافتم، گُر میگیرم و لگدی به پهلویش میزنم:
-حرف مفت نزن! جواب سوالمو بده!
با وجود درد میخندد.
کوچه ساکت است و صدای طبل و سنج تعزیه را از دور میشنوم. ناگاه صدای زنگ همراهم بلند میشود و اعصابم را بیشتر بهم میریزد. مرد با پوزخند مسخرهای میگوید:
-چرا برش نمیداری؟ بردار ببین کیه! شاید بشناسیش!
با تردید یک دستم را داخل جیب میبرم که گوشی را بردارم. دست دیگرم همچنان چاقو را به سمت مرد گرفته است. نیم نگاهی به شماره روی گوشی میاندازم که ناشناس است.
مرد سر تکان میدهد:
-نترس! باهات کاری ندارم. برش دار!
-از جات تکون بخوری پاره میکنم شکمتو!
تماس را وصل میکنم و از صدای کسی که میشنوم خشکم میزند:
-به! خانم کماندو! باید اعتراف کنم فوقالعادهای! هم باهوش، هم تیز، هم فرز... فقط مشکلت اینه که زیادی کله شقی و با گُندهتر از خودت درمیافتی!
فقط زمزمه میکنم:
-لعنت به تو آریل!
قاهقاه میخندد. نمیدانم این لعنتی از کجا فهمیده من دارم چکار میکنم. مطمئنم یک نفر از جایی که نمیدانم دارد من را میپاید. شاید آرسینه باشد! دندانهایم را روی هم میسایم و میگویم:
-پس کار تو بود؟
-فکر میکردم زودتر فهمیده باشی! فقط میخواستم بدونی همه جا حواسمون بهت هست و یه وقت دست از پا خطا نکنی. هرکاری بهت میگم گوش کن!
چون وقتی دستامون به خودت میرسه، به عزیزجون و آقاجونتم میرسه.
از ذهنم میگذرد چرا ارمیا هنوز نتوانسته این عوضی را زیر بگیرد؟ وقتی صدای نفسهای خشمگینم را میشنود ادامه میدهد:
-حق داری عصبانی باشی. ولی خب همینه که هست.
شنیدم قراره بری کربلا.
خوش بگذره، برو و زود بیا که خیلی کارت داریم. راستی... یادت باشه با کسی درباره این ماجرا حرفی نزنی. کاش به ارمیا هم نمیگفتی! من و ارمیا با هم دوست بودیم!
منظورش را نمیفهمم ولی نگرانی به جانم چنگ میزند. جیغ میزنم:
-منظورت چیه؟
بیتوجه به سوالم میگوید:
-از آدمای باهوش مثل تو خوشم میآد. خوش گذشت! بای!
صدای بوق اشغال در گوشم میپیچد. حالا دیگر نگران خودم نیستم؛ نگران ارمیا هستم و کسانی که زندگی بدون آنها برایم ناممکن است.
به مرد که حالا با خیال راحت کنار دیوار نشسته و با دستمال خون را از صورتش پاک میکند نگاه میکنم. مرد در همان حال میگوید:
-بیکله نباش! اگه عاقل باشی میتونی به خیلی جاها برسی.
و بلند میشود و خاکهای لباسش را میتکاند. با نگاهی پر از کینه نگاهم میکند و میگوید:
-دستت سنگینه، ولی دفعه بعد اگه باهام دربیفتی آروم نمیشینم کتک بخورم!
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_نود_و_پنج مرد نفس نفس میزند: -بهت نمیاومد اهل این کارآگاه بازیا باشی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_نود_و_شش
زیرلب میغرم:
-نامرد!
هنوز چند قدم دور نشده که میپرسم:
-با ارمیا چکار کردین؟
-ایمیل جدیدت رو که ببینی میفهمی!
نگاهی به کوچه میاندازم و سعی میکنم بفهمم از کجا ما را دید زده اند.
میان ماشینهای کنار هم پارک شده یا از تو رفتگی دیوار خانهها؟
ایمیلم را همانجا باز میکنم. فقط یک عکس برایم فرستاده اند با یک جمله:
-الان دیگه کسی نمیدونه شرایطت رو!
عکس را که میبینم، چشمانم سیاهی میروند. یک مرد است که به پشت افتاده دستهایش بستهاند. صورتش پیدا نیست و کلاهی که روی سرش کشیده، اجازه نمیدهد رنگ موهایش را ببینم. هیکلش مثل ارمیاست... نه! محال است این ارمیای من باشد!
قلبم فشرده میشود و چشمانم تار. الان ارمیا من زنده است یا مرده؟ پاهایم سست میشوند و به دیوار تکیه میزنم.
نشانه دیگری ندارد که بفهمم خود ارمیاست یا نه. هرچه نفرین بلدم نثار آریل میکنم و تکیه از دیوار میگیرم. با صدای مداح که از دور به سختی میشنوم، بهتم میشکند و اشکم میجوشد:
-هرچه میکرد بگوید سخنیهیچ نگفت/ مرگ خود را به سر جسم علی باور کرد...
اما من باور نکرده ام.
با قدمهایی نامتعادل از کوچه خارج میشوم و آرسینه را از دور میبینم که به سمتم میآید. من را که میبیند، تندتر میآید:
-اریحا چی شده بود؟ خیلی نگرانت شده بودم. رفته بودی چکار کنی؟ چرا انقدر خاکی شدی؟
اشکهایم را پاک میکنم:
-چیزی نبود. ولش کن. بریم.
به میدان تعزیه که میرسیم، از دیدن حضرت زینب و جوانان بنیهاشم بالای پیکر علیاکبر علیه السلام بغضم میترکد.
همین روضه را کم داشتم برای زار زدن به حال خودم. وقتی کمی به عمق روضه فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که حال من که گریه ندارد! گریه اگر هست باید برای حسین علیه السلام باشد...
نماز ظهر عاشورا را همانجا خواندهایم و حالا باید برگردیم خانه زینب. دوست دارم باز هم تعزیه را تماشا کنم اما چاره ای نیست.
از ته دل آرزو میکنم کاش خانمی که برای پسندیدن من آمده، تا الان رفته باشد. شاید هم با دیدن چشمهای سرخ و پف کرده من و حال خرابم خجالت بکشد و برود.
عزیز با دیدنم نگران میشود. هیچ عاشورایی انقدر گریه نمیکردم که آثارش در چهرهام پیدا شود.
شاید چون این بار، من هم مضطر بودم. میفهمیدم معنای محاصره شدن و از دست دادن را.
در آغوشش رها میشوم؛ شاید چون نمیتوانم بایستم. آریل درباره عزیز تهدید کرد؟ وای خدای من! عزیز را محکمتر میفشارم.
-اریحا مادر حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
جواب نمیدهم عزیز وقتی میبیند حال حرف زدن ندارم، مینشاندم یک گوشه و میرود برایم نذری بیاورد.
حس میکنم دیگر نمیتوانم بلند شوم و رمقی در پاهایم نیست. همه چیز مثل کابوس است و تصویر آن مرد که نمیدانم زنده بود یا مرده، از پیش چشمم کنار نمیرود.
سرم را تکیه میدهم به دیوار و هنوز چشم نبسته ام که همان خانم را میبینم که با ترکیبی از مهربانی و دلواپسی نگاهم میکند. بیشتر مهمانها رفته اند و فقط او مانده و چندنفر دیگر.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_نود_و_شش زیرلب میغرم: -نامرد! هنوز چند قدم دور نشده که میپرسم: -با ار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_نود_و_هفت
آرسینه در آستانه در ایستاده و از مریم خانم میپرسد:
-عمه ستاره کجا رفتن؟
-رفتن خونه، انگار چندتا کار عقب مونده داشتن برای فردا که میخواین برین.
-پس منم میرم خونه، خیلی خستهم. یکم استراحت کنم.
مریم خانم دو ظرف غذا دست آرسینه میدهد:
-بیا مادر، اینا رو ببر برای خودت و ستاره خانم.
عزیز با یک بشقاب برنج و خورش قیمه مقابلم میگذارد؛ از همان قیمههای خاص ظهر عاشورا. برعکس همیشه، میلی به غذا ندارم. فقط دوست دارم پلک بزنم و وقتی چشم باز میکنم، همه اینها تمام شده باشد. عزیز که میبیند غذا نمیخورم، میگوید:
-چی شده مادر؟ چرا انقدر پریشونی؟
از یادآوری تهدیدهای آریل و آنچه تا الان پیش آمده است، قطره اشکی بر چهره ام میغلتد و عزیز را نگرانتر میکند.
-قربون اون چشمای خوشگلت بشم... چرا گریه میکنی؟ چی شده؟
مریم خانم که کنار در سالن ایستاده است میرود که برایم آب بیاورد. عزیز بر پیشانی ام دست میگذارد و بعد از چند لحظه میگوید:
-چقدر داغی مادر!
مریم خانم آب را میآورد اما ناگاه همان خانمی که تا الان روبه رویم نشسته بود، بلند میشود و لیوان را از دست مریم خانم میگیرد. مریم خانم خجالت زده میگوید:
-شما چرا حاج خانم؟ بفرمایین من خودم میدم بهش!
متاسفانه تعارف مریم خانم کارگر نمیافتد و «حاج خانم» کنارم مینشیند. لیوان آب را دستم میدهد و میگوید:
-یه نوه دارم عین توئه. فکر کنم همسن باشین. اونم روز عاشورا رنگش میپره، مریض میشه انگار.
فقط نگاهش میکنم. ادامه میدهد:
-لبات خشکه دخترم. یکم بخور!
نمیتوانم تعارفش را رد کنم و چند جرعه مینوشم. کامم تلخ است و آب هم تلخ میشود. با حالت خاصی نگاهم میکند که معنایش را نمیفهمم:
-نوهم خیلی شبیه توئه! کاش میاومد همدیگه رو میدیدین. حتما باهم دوست میشدین.
عزیز با خنده میگوید:
-انشالله دفعه بعد که تشریف میآرین با هم بیاین که اریحاجونم ببیندش.
زن لبخند کمرنگی میزند و پیشانیام را میبوسد:
-مواظب خودت باش دخترم.
و میرود. عزیز دستپاچه بلند میشود که بدرقه اش کند و من میمانم و افکار پریشانم. باید با لیلا حرف بزنم... همه چیز را باید برایش بگویم...
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_نود_و_هفت آرسینه در آستانه در ایستاده و از مریم خانم میپرسد: -عمه ستار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_نود_و_هشت
مثل همیشه به یکی از ستونهای حسینیه تکیه داده ام و تعزیه شام غریبان را تماشا میکنم. بجز صدای تعزیهخوانان و هقهق گریه و فریادهای گاه و بیگاه بچهها، صدای دیگری نیست.
حسینیه تاریک است و نور سبزی که از محل اجرای تعزیه میتابد، کمی دور و اطراف را روشن میکند.
غصه دختر کوچک، انقدر برایم بزرگ است که فکر ارمیا را از ذهنم بیرون بیندازد.
خاصیت روضه همین است. غمهایت را کوچک میکند تا راحتتر با آنها کنار بیایی؛ بتوانی از بالا نگاهشان کنی و اجازه ندهی غمهای کوچک وقتت را بگیرند. هر مشکلی، هرچقدر هم بزرگ باشد وقتی کنار مصیبت حسین علیه السلام قرار بگیرد کوچک میشود و غمهای کوچک را راحت میشود مدیریت کرد. حالا غم من در برابر یک دخترک سه ساله انقدر کوچک شده است که یادم برود خودم هم بابا ندارم.
-یتیمی، درد بیدرمان یتیمی...
این مصراع را تا وقتی یادم است رقیهی تعزیه شام غریبان میخواند و مردم با آن میمُردند. مثل خیلی از روضههای دیگر است که کهنه نمیشود. هزاربار هم که بگویی «میر و علمدار نیامد»، یا بگویی«امشبی را شه دین در حرمش مهمان است...»، بازهم میتوانی گریه کنی و زار بزنی. انگار تازه شعر را شنیدهای؛ یک خبر ناگوار و تازه... امشب هم این بیت تعزیه شام غریبان بدجور درهم میشکندم. نه برای خودم، برای رقیه کوچک.
تعزیه رسیده به آنجا که رقیه کوچولو دارد از عمه اش زینب درباره پدر میپرسد. ناگاه زینب خودش را به من میرساند و در گوشم میگوید:
-یه خانمی اومده در پشتی حسینیه، با تو کار داره!
اشک چشمانم را میگیرم و متعجب میپرسم:
-کیه که با من کار داره؟
-نمیدونم. نمیشناختمش؛ اما اون فکر کنم منو میشناخت که سراغت رو از من گرفت. حدس میزنم لیلا باشد.
آرسینه همراهمان نیامده اما نگرانم که تحت نظر باشم و ارتباطم با لیلا لو برود.
زینب گفت: خانمه عجله داشت. معطلش نکن!
روسری و چادرم را جلوتر میکشم تا صورتم پیدا نباشد؛ گرچه در این تاریکی و نور کمرنگ سبز چیز زیادی پیدا نیست.
در پشتی حسینیه که به کوچه تاریک و خلوتی باز میشود، به ندرت باز است و مورد استفاده قرار میگیرد. برای همین بعید است تحت نظر باشد.
از در حسینیه که بیرون میروم، لیلا را میبینم که آهسته سلام میکند و میگوید:
-زود دنبالم بیا.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_نود_و_هشت مثل همیشه به یکی از ستونهای حسینیه تکیه داده ام و تعزیه شام
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_نود_و_نه
انقدر تنگ رو گرفته ام که بعید است کسی من را بشناسد اما بازهم از سر احتیاط، نگاهی به کوچه میاندازم که کسی در آن نیست.
لیلا دستم را میگیرد و میبرد به کوچه روبرویی که تاریکتر است. یک ون سبزرنگ با شیشههای دودی در آن پارک شده.
نفسم میگیرد وقتی لیلا چند ضربه آرام به در ون میزند و در باز میشود. میخواهد من را کجا ببرد؟ لیلا آرام میگوید:
-زود سوار شو!
با تردید سوار میشوم و نور چراغ داخل ون چشمم را میزند. لیلا مینشیند و من هم کنارش. تازه آنجا متوجه یک مرد جوان و یک خانم تقریبا همسن لیلا میشوم که داخل ون نشسته اند.
مرد موبایلش را به لیلا میدهد و لیلا موبایل را به سمت من میگیرد:
-یه نفر پشت خط باهات کار داره!
موبایل را با تردید روی گوشم میگذارم و صدای آشنایی میشنوم:
-سلام شازده کوچولو!
نفسم بند میآید و با شوق میگویم:
-ارمیا!
-جانم؟
با یادآوری آنچه ظهر دیدم، اشک در چشمانم جمع میشود اما سریع پاکش میکنم. ارمیا حتما فهمیده به چه فکر میکنم که میگوید:
-آریل بهت دروغ گفت که بترسی!
-حالت خوبه ارمیا؟
-خوب خوبم. خیالت راحت. فقط با کسی در این باره حرف نزن؛ با هیچ کس. باشه؟
-باشه... ولی اون عکسی که آریل فرستاد... اون کی بود؟
بغض صدایش را خش زده است:
-همه رو بعدا برات تعریف میکنم. الان دیگه باید برم. مواظب خودت باش!
-تو هم همینطور.
-فعلا...
موبایل را به لیلا میدهم و تماس قطع میشود. مردی که تا الان حواسم به او نبود با حالتی عتابآمیز میگوید:
-خیلی کار خطرناکی کردید خانم منتظری! اگه کوچکترین اتفاقی براتون میافتاد چی؟ اگه اون مرد مسلح بود چکار میکردید؟ متوجه بودید خودتونو تو چه موقعیت خطرناکی انداختید؟
به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید مردی که روبهرویم نشسته همان مردیست که آن شب با دونفر از همکارانش آمدند موسسه درخت زندگی و شنود کار گذاشتند.
مرد همان سرتیم است و حالا چهره جدیاش را بهتر میبینم؛ چهره ای سبزه و شاید آفتاب سوخته و ریش پرپشت، موهای موجدار و درهم، و نگاهی که بیشتر زمین و هوا را میکاود و دور و بر من نمیچرخد.
از لحنش خوشم نیامده و برای همین حالت تهاجمی میگیرم:
-داشت تعقیبم میکرد! باید خودم از خودم دفاع میکردم. بعدم، کاری که من کردم لطمهای به پرونده شما نزد، زد؟
لیلا دستش را روی دستم میگذارد و زمزمه میکند:
-آروم!
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_نود_و_نه انقدر تنگ رو گرفته ام که بعید است کسی من را بشناسد اما بازهم ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_صد
مرد که از لحن من جاخورده موضع دفاعی میگیرد:
-درسته که کار شما مشکلی برای ما درست نکرد، اما خودتون چی؟
-من بلدم از خودم دفاع کنم.
مرد که از بحث با من ناامید شده، نفس عمیقی میکشد:
-دیگه از این به بعد هیچ کاری بدون هماهنگی ما انجام ندید.
-باشه!
مرد انگار تازه رفته سر موضوع اصلی اش:
-شما قراره مشرف بشید عتبات، درسته؟
-بله.
کمی سرجایش جابجا میشود و با حالت جدیتری میگوید:
-خوب دقت کنید خانم منتظری! رفتن با آدمهایی مثل ستاره و آرسینه میتونه خیلی خطرناک باشه برای شما. ما هنوز دقیقا نمیدونیم چه برنامه ای دارن ولی ممکنه هر اتفاقی بیفته. خوشبختانه هنوز نفهمیدن شما با ما همکاری میکنید اما این احتمال هم هست که جون شما تهدید بشه.
برای ما، تامین امنیت مردم از جمله شما مهمترین اولویته. برای همین خوب فکر کنید؛ مطمئنید میخواید باهاشون برید؟
حالا که نگرانی برای ارمیا تمام شده، نگرانی جدیدی جای آن را گرفته است. این رفتن شاید مساوی با رفتن در دهان شیر باشد. آهسته میپرسم:
-اگه نَرَم چی میشه؟
-نمیدونم. شاید بفهمن بهشون شک کردید. اینطوری هم ممکنه در معرض تهدید قرار بگیرید اما اگه ایران باشید راحتتر میتونیم ازتون محافظت کنیم.
ضمن اینکه اگه بفهمن زیر چتر اطلاعاتی هستن، سریع میرن توی سایه و فرصت دستگیریشون رو از دست میدیم و باید سریع عمل کنیم. اما درهرحال، انتخاب با خودتونه. بهتون حق میدیم قبول نکنید برید.
این سفر هرخطری داشته باشد به دیدن کربلا میارزد. از آن گذشته، این حرفهای مرد به این معناست که رفتنم با وجود ریسک بزرگش، میتواند به آنها کمک کند. یک لحظه به خودم نهیب میزنم که اصلا برای چه زندگی میکنم؟
اگر بودنم به درد کسی نخورد با نبودن فرقی ندارد. حالا که میتوانم کمکشان کنم نباید عقب بکشم. حتی اگر کشته شوم هم میشود شهادت؛ چیزی که هر آدم عاقلی با یک حساب دودوتا چهارتا میفهمد از مُردن و تلف شدن به صرفهتر است. میپرسم:
-اگه برم کمکی از دستم برمیآد؟
-هنوز دقیقا نمیدونیم. اما بیشترین کمک اینه که ما بتونیم این شبکه رو کامل شناسایی کنیم.
درضمن، اگه تشریف ببرید، بچههای ما دورادور هستن و حواسشون هست خطری پیش نیاد یا اگرم اومد وارد عمل بشن.
چند لحظه فکر میکنم و مصمم میگویم:
-انشالله میرم.
مرد جامیخورد و با تعجب میگوید:
-نمیترسین؟
-نه! من تا اینجا اومدم. بقیهش رو هم میرم.
-شاید بقیهش مثل قبلی ها نباشه.
-اشکال نداره. من میتونم از خودم دفاع کنم.
مرد لبخند کمرنگی میزند و میپرسد:
-کار با سلاح بلدید؟
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 80 احتمالاً میثم خودش را با هلیکوپتر رسانده و بچههای عملیات شاهینشهر
پارت ۹۱ الی ۱۰۰ خدمت شما سروران
نوش نگاه مهدویتون
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 80 احتمالاً میثم خودش را با هلیکوپتر رسانده و بچههای عملیات شاهینشهر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 81
- شک نکن نه تنها به نفع کشوره، به نفع خودتم هست. خب، حالا قبل از این که بگی چکار داشتی، بگو ببینم کسی که دور و برت نیست؟
- نه...
تکیه دادم به صندلی و با خودکار روی کاغذی که مقابلم بود بیهدف خط کشیدم:
- بگو. میشنوم.
باز هم نفس عمیق کشید. انگار سعی داشت خودش را آرام کند؛ اما از لرزش صدایش کم نمیشد.
بریدهبریده گفت:
- یه قرار تجهیز داریم...چندروز دیگه...
تکیهام را از صندلی گرفتم:
- یعنی چی؟
- یعنی باید یه تیم رو تجهیز کنیم برای عملیات. تامین اسلحهش با ماست.
با این که چنین چیزی را دور از انتظار نمیدانستم، باز هم از فکر حضور یک تیم تروریستی در قلب ایران تپش قلب گرفتم.
بعضی چیزها هست که نمیتوان به آنها عادت کرد؛ حتی اگر مامور امنیتی باشی و هر روز با آن مواجه بشوی.
یکیاش همین است که بفهمی یک عده گرگ وحشی دارند خودشان را آماده میکنند برای دریدن مردم بیگناه کشورت.
حس کردم گلویم خشک شده از نگرانی. میدانید، همیشه در موقعیتهایی باید خونسردیات را حفظ کنی که حفظ خونسردی سختترین کار است.
یک نفس عمیق کشیدم اما بیصدا. جلال نباید حس میکرد ترسیدهام.
یکی دیگر از دشواریهای کار یک مامور امنیتی این است که نباید کسی بفهمد ترسیدهای؛ چه دوست چه دشمن.
گفتم:
- دقیقاً چند روز دیگه قرار دارید؟
با کمی مکث گفت:
- چهار روز دیگه، دم مرز. ایلام.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 81 - شک نکن نه تنها به نفع کشوره، به نفع خودتم هست. خب، حالا قبل از این
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 82
آرنجم را به میز تکیه دادم و با دو انگشت، تیغه بینیام را گرفتم. گفتم:
- باید حضوری حرف بزنیم...
نگاهی به ساعت کردم. ده شب بود. ادامه دادم:
- خانمت کجا رفته؟
باز هم مکث کرد. معلوم بود جا خورده. نمیدانست ما حواسمان به خانهاش هست و تحت نظرش داریم. گفت:
- شما...
صدایم را کمی بالا بردم:
- کِی برمیگرده؟
با صدای گرفته گفت:
- رفته...رفته پیش خواهرش بیمارستان...چند روز پیش خواهرش میمونه، خواهرش میخواد فارغ بشه.
نفس راحتی کشیدم. گفتم:
- مبارکه. فعلا خداحافظ.
- آقا...
جوابش را ندادم. از جایم بلند شدم و به امید گفتم:
- نقشه و تصویر هوایی خونه جلال رو میخوام.
امید برگشت، عینکش را برداشت و با اخم نگاهم کرد:
- نمیگی میخوای چکار کنی؟
لبخند زدم و ابروهایم را انداختم بالا:
- نگران نباش، فقط با ت.م جلال هماهنگ کن من دارم میرم اونجا.
***
ماشین را همان ابتدای جاده ورودی کاروانسرا پارک میکنم.
پراید مشکی جلوتر از ما میرود و وارد پارکینگ کاروانسرا میشود. ون سبز بچههای عملیات هم از کنارمان میگذرد و میرود داخل پارکینگ.
با مرصاد، جاده درختکاری شده ورودی را پیاده گز میکنیم.
سر ظهر تابستان، از کله هردومان دود بلند میشود. تند قدم برمیداریم که عقب نیفتیم؛ هرچند میدانیم بچههای عملیات هوایشان را دارند.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 82 آرنجم را به میز تکیه دادم و با دو انگشت، تیغه بینیام را گرفتم. گفت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 83
عرقریزان و خسته و تشنه میرسیم به محوطه جلوی کاروانسرا. روی نقشه انقدر بزرگ به نظر نمیرسید.
یک حوض آبی بزرگ مقابل در کاروانسراست و دو طرف حوض با فاصله زیاد، آلاچیق و نیمکت گذاشتهاند.
کاروانسرا قدمت و معماری دوران صفویه را دارد اما پیداست که بازسازی شده. الان چون تقریبا اول تابستان است، مسافرها هم تقریباً زیادند.
آب حوض موج میخورد و زیر نور آفتاب برق میزند. دوست دارم بپرم داخلش تا خنک شوم.
نگاهی به دور و برمان میاندازم. داخل آلاچیقها کسی نیست. الان ساعت ناهار است و مردم بیشتر داخل رستورانهای کاروانسرا هستند. هیچکس در این ظهر گرم حاضر نیست بیرون بنشیند...
بجز...
بله!
بجز همان دو تروریست!
خیالم کمی راحت میشود. خوب است که بین مردم نیستند.
برای این که حساس نشوند، قدم تند میکنیم تا به کاروانسرا برسیم اما داخل نمیرویم.
در دالان ورودی کاروانسرا میایستیم؛ جایی که بتوانیم دو مرد را ببینیم. من روی سکوهای کنار دالان مینشینم و به مرصاد میگویم:
- برو یه بطری آب بگیر بیار. دارم هلاک میشم.
از خدا خواسته میرود. خودش هم تشنه است.
واقعیت البته این است که هم تشنهایم هم گرسنه و بوی غذایی که از رستورانهای داخل کاروانسرا میآید، دارد با روح و روانمان بازی میکند.
انقدر سریع راه رفتهام که تندتر نفس میکشم، تمام سرم نبض میزند و زخم دستم ذقذق میکند. فکر کنم باید پانسمانش عوض شود.
با دست راست، عرق را از پیشانیام پاک میکنم. سنگهای سکویی که روی آن نشستهام کمی خنک است و خنکم میکند.
دستانم را هم میگذارم روی سکو؛ سرما از سنگ به دستانم نفوذ میکند و میرسد تا مغزم. به طاق ضربی بالای سرم نگاه میکنم.
مقابلم، یک پلکان قدیمی است که ورودیاش را با زنجیر بستهاند و از تابلوی بالای سرش میشود فهمید این پلهها به پشتبام میرسند.
یک مغازه سوغاتفروشی هم هست که گز میفروشد. اینجا عجب بافت سنتیای دارد!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 83 عرقریزان و خسته و تشنه میرسیم به محوطه جلوی کاروانسرا. روی نقشه ان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 84
من و مطهره حتی فرصت نکرده بودیم با هم مسافرت برویم.
میخواستم ماه رمضان که تمام شد، اولین مسافرتمان ببرمش قم.
شاید توی راه از اینجا هم رد میشدیم و توی یکی از رستورانهای اینجا نهار میخوردیم. حتماً از اینجا و بافت سنتیاش خوشش میآمد.
مطهره طرحهای سنتی را دوست داشت؛ این را از چیدمان اتاقش میشد فهمید.
برای کنگرههای میدان امام و نقشهای لاجوردی مسجد امام و گنبد مسجد شیخ لطفالله ذوق میکرد.
معمولا کیف و لباسهایش هم طرحهای سنتی داشتند. مثل خانم رحیمی که هربار دیدمش، یک کیف قهوهای با طرح بتهجقه داشت؛ دقیقاً مثل کیف مطهره...
دست میکشم روی صورتم. از این مقایسه بدم آمده است. از این که مطهره و خانم رحیمی همزمان بیایند به ذهنم.
از این که خانم رحیمی من را به یاد مطهره میاندازد و مطهره ذهنم را میبرد به سمت خانم رحیمی. از خودم بدم میآید.
کمیل از پلههای پشتبام پایین میآید، همان پلکان قدیمی که جلویش را با زنجیر بسته بودند. میخندد و میگوید:
- اینجا خیلی قشنگه!
بعد نگاهی به صورت درهم من میکند و جدی میشود:
- تکلیفت رو با خودت مشخص کن عباس! خانم رحیمی رو دوست داری چون شبیه مطهرهست یا چون خودشه؟
سوالش مثل پتک کوبیده میشود توی سرم. سرم درد میگیرد. تشنهام؛ پس مرصاد کجاست؟
کمیل ادامه میدهد:
- این که بعد از مطهره دوباره ازدواج کنی، خیانت نیست. یادت باشه! حالام حواست رو بده به ماموریتت.
نگاهم میرود به سمت آلاچیقها و دونفری که آنجا نشستهاند.
سر هردوشان در گوشی است. فکری به ذهنم میرسد. به میثم پیام میدهم:
-ماشینشون رو پنچر کن.
جواب میآید:
- چندتا؟
مینویسم:
- دوتا لاستیک جلویی.
- رو تخم چشام!
خب؛ این از این. حالا ما هم باید مثل آنها منتظر مامور تخلیه میماندیم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 84 من و مطهره حتی فرصت نکرده بودیم با هم مسافرت برویم. میخواستم ماه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 85
- بیا عباس. آب!
مرصاد بطری آب معدنی نو را دستم میدهد. چقدر یخ است!
چند جرعه مینوشم و بیملاحظه، نصف بطری را هم روی سرم خالی میکنم. سرحالتر میشوم. حس میکنم الان از روی سرم بخار به هوا میرود.
هنوز در خلسه آب خنک هستم که مردی از مقابلمان رد میشود و از کاروانسرا بیرون میرود.
با چشم مرد را دنبال میکنم که میرود روی یکی از نیمکتها، نزدیک آلاچیقها مینشیند. زیر لب به مرصاد میگویم:
- فکر کنم اومد!
و برای میثم پیام میدهم:
- اون که نشسته روی نیمکتها، حواستون بهش باشه!
به مرصاد میگویم:
- پاشو بریم!
هنوز خیلی از کاروانسرا دور نشدهام که میثم از بیسیم داخل گوشم میگوید:
- اون که روی نیمکتا نشسته بود بلند شد، اون دوتام دنبالش راه افتادن. این حتماً خود جنسه!
میگویم:
- یکی از بچههاتون رو بفرستید سمت ما. ما ترتیب اون دوتا رو میدیم، شمام اونو داشته باشید.
و قدمهایم را تندتر میکنم. زودتر از دوتا تروریست میرسیم به پارکینگ.
طوری کنار یکی از ماشینها میایستیم که انگار ماشین خودمان است.
تروریستها میرسند به خودروشان و میبینند پنچر شده است.
یک نفرشان خم میشود و بعد مینشیند روی زمین:
- وای! این برای چی پنچر شد؟
دیگری تکیه میدهد به کاپوت ماشین و اخم میکند:
- یعنی چی؟ حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟
اولی یک مشت به لاستیک پنچر شده میزند:
- تف به این شانس. زاپاسم نداریم!
اسلحهام را درمیآورم؛ مرصاد هم. به مرصاد چشمکی میزنم و تنهایی میروم جلو:
- داداش مشکلی پیش اومده؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 85 - بیا عباس. آب! مرصاد بطری آب معدنی نو را دستم میدهد. چقدر یخ است!
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
💖 خط قرمز 💖
قسمت 86
مرد اولی که همچنان نشسته است، یک دستش را سایهبان چشمانش میکند و سرش را بالا میآورد تا من را ببیند:
- پنچر شده لعنتی!
خم میشوم تا لاستیک را ببینم:
- اوه اوه...زاپاس نداری برات عوضش کنیم؟
- نه بابا زاپاسم کجا بود!
دست به کمر میزنم و یک قدم جلو میروم.
بدون این که برگردم به مرصاد میگویم:
- پسر برو زاپاسو از صندوق بیار.
صدای مرصاد را از پشت سرم میشنوم:
- چشم داداش.
به ذهن و جسمم فرمان میدهم آماده درگیری بشوند.
صدای داد نفر دوم را میشنوم از پشت سرم و قبل از این که نفر اول فرصت واکنش پیدا کند، با لگد میزنم به پایش.
تعادلش را از دست میدهد و پخش زمین میشود. میپرم روی سرش و دستانش را از پشت میگیرم و دستبند میزنم.
***
با جفت پا فرود آمدم روی موزائیکهای حیاط.
قبل از این که از جا بلند شوم، کف دستانم را چندبار بهم هم زدم. ایستادم و دوباره خم شدم تا خاک سر زانوهایم را بتکانم.
چراغ اتاقش روشن بود. گوش تیز کردم. صدای تیراندازی و داد و فریاد میآمد؛ داشت فیلم میدید.
گوشیام را درآوردم و برایش پیام دادم:
- بیسر و صدا بیا توی حیاط!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺