eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
919 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
33.6هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریڪَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدے و مولایَ ! الاَمان الاَمان.. تعجیل در فرج آقاصاحب الزمان‌صلوات 🌱
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد به خانه که می‌رسم، وفاء را می‌بینم که روی تخت دراز کشیده و خواب اس
سلام دوستان و بزرگواران پارت ۷۱ الی ۸۰ تقدیم حضورتون برای سلامتی امام زمان عجل الله و نائبش صلوات
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد به خانه که می‌رسم، وفاء را می‌بینم که روی تخت دراز کشیده و خواب اس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 یکشنبه است و روز مهمانی دایی؛ چیزی که اصلا کشش و حوصله اش را ندارم. راشل هم می‌گفت از خانواده شان فاصله بگیرم... چرا؟ اصلا چرا دایی باید نامرد و دروغگو باشد؟ مگر چکار کرده است؟ دایی برای من همیشه مهربان بود. پیام می‌آید برای گوشی ام. آریل است: -امروز توی مهمونی می‌بینمت. حتما بیا؛ باید با هم حرف بزنیم. وقتی انقدر صمیمی‌ می‌شود دلم می‌خواهد عق بزنم. ارمیا هم دل خوشی از آریل ندارد. ارمیا دنبالم می‌آید که باهم برویم مهمانی. وای... احساس می‌کنم دارم می‌روم در دهان شیر. ارمیا بین راه می‌گوید: -اگه دستم می‌رسید، حتما یه بار با همین ماشین از روی آریل رد می‌شدم. هنوز عصبی ست و حالا احتمال می‌دهم به آریل ربط داشته باشد. می‌پرسم: -چرا؟ جواب نمی‌دهد. سوال دیگری پیدا می‌کنم: -مهمونای دایی از کجا باهاشون مرتبط شدن؟ -خب ایرانی‌ها هرجا برن همدیگه رو پیدا می‌کنن. می‌دانم این مدل جواب دادنش یعنی حوصله حرف زدن ندارد. ساکت می‌شوم تا برسیم. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. همه آنچه از پارسال تا الان اتفا افتاده را یک دور مرور می‌کنم. بیشتر شبیه یک خواب است؛ شبیه یک فیلم پلیسی که حالا من وسط آن افتاده ام و نمی‌دانم دقیقا نقشم چیست. فقط می‌دانم تنها هستم و باید قوی باشم. مهمانی دایی کسل کننده است برای من که محکومم به یک گوشه نشستن و جواب چرت و پرت‌ها را ندادن. اینجا پر است از ایرانی هایی که با حکومت ایران مشکل دارند. چشمشان که به من و حجابم می‌افتد هم حس می‌کنند من باقی مانده ایرانم که تا اینجا دنبالشان آمده ام تا لذت آزادی بی حد و حصر(!) اینجا را زهرمارشان کنم! هنوز حرفمان تمام نشده که آریل بی مقدمه روی صندلی خالی کنارم می‌نشیند. خودم را کمی‌کنار می‌کشم. بوی تند عطرش که به عود می‌ماند مشامم را می‌آزارد. بلافاصله ظرف میوه تعارفم می‌کند: -بفرمایید. خودم را بیشتر جمع می‌کنم: -نه ممنون. سعی می‌کنم با نگاه به دور و بر بی علاقگی ام به ادامه گفت و گو را نشان دهم؛ اما آریل دست بردار نیست. نگاهم به ارمیا می‌افتد که با اخم خیره است به ما. ابروهایش بدجور بهم گره خورده اند. یاد حرفش در ماشین می‌افتم. الان از قیافه اش پیداست کاملا انگیزه رد شدن از روی آریل را دارد. با دیدن اخم ارمیا بهم ریخته ام. دعا می‌کنم یک آدم خیِّر پیدا شود که مرا از دست این آریل سمج نجات دهد. آریل سرش را نزدیک گوشم می‌آورد و با حالتی نه چندان دوستانه می‌گوید: -ازت خوشم میاد. دختر سفتی هستی! ولی خب فکر کنم با وجود این روحیه محکمت، ایمیل‌های چند شب پیش یکم بهمت ریخته باشه! دستانم یخ می‌کنند. دوست دارم یک مشت محکم بزنم وسط صورتش و فرار کنم. راشل راست می‌گفت. آریل یک نامرد دروغگوست. دلم می‌خواهد یک شیفت دیلت بگیرم روی آریل و ایمیل هایی که این چند وقت برایم آمده؛ اما فایده ندارد. سعی می‌کنم حرفش را نشنیده بگیرم و به بحث مهمانان توجه کنم. از بخت بدم، بحث پیرامون حجاب اجباری ست در ایران و این یعنی یک جنگ اعصاب جدید. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_یک یکشنبه است و روز مهمانی دایی؛ چیزی که اصلا کشش و حوصله اش را
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 -واقعا فرهنگ مردم ایران پایینه. برای همینه که پیشرفت نمی‌کنیم. چون فکر می‌کنیم خوبی یعنی باید خودمونو لای پارچه بپیچیم! اگر ذهنم درگیر آریل و حجم بالای بدجنسی‌اش نبود حتما می‌گفتم فرهنگ پایین یعنی همین که مصرف لوازم آرایشی مان سر به فلک کشیده درحالی که قفسه‌های کتابفروشی خاک می‌خورند؛ اما نمی‌گویم. نمی‌گویم اگر این پارچه مانع پیشرفت بود، من الان اینجا نبودم. سعی می‌کنم احساسم را در چهره منعکس نکنم. خونسرد بلند می‌شوم تا بروم به بالکن. گلویم خشکیده است. نگاه ارمیا را می‌بینم که دنبالم کشیده می‌شود. صدای خنده‌های قاه قاه از داخل اتاق بلند می‌شود. رسیده ام به بالکن. صدای آریل را از پشت سرم می‌شنوم: -دختر باهوش و زرنگی هستی. الانم اگه یکم از هوش سرشارت رو به کار بگیری می‌فهمی‌که فرار کردنت فایده ای نداره! لبم را می‌گزم از خشم و از ذهنم می‌گذرد اگر جلوتر آمد پرتش کنم پایین. به وضوح عرق کرده‌ام. نباید بفهمد دستانم می‌لرزند. پشتم به آریل است اما می‌توانم قیافه اش را تصور کنم. -ستاره هم اصلا اهل ابراز احساساتش نیست. مثل تو. هردوتون غُد و لجبازین. بهت پیشنهاد می‌کنم روی ایمیلی که امشب برات میاد فکر کنی. انتخاب خودته که... صدای مردانه دیگری را می‌شنوم: -ببخشید آریل جان، من با اریحا یه کار کوچولو دارم. صدای ارمیاست. صدتا وکیل و وصی پیدا کرده‌ام. آریل با دیدن ارمیا کمی‌دستپاچه می‌شود و سعی می‌کند بخندد: -باشه، باشه! تنهاتون می‌ذارم. بر می‌گردم. آریل رفته است و ارمیا سرش پایین است و دست می‌کشد پشت گردنش، مثل بچگی هایش که یک دسته گل به آب می‌داد. صورتش کمی‌برافروخته است. الان من هم مثل ارمیا دلم می‌خواهد با ماشین از روی آریل رد شوم. متعجب نگاهش می‌کنم و حتی نمی‌پرسم چه کار دارد. حتما حالم را دیده و خواسته بپرسد چه مرگم شده. دستش را پایین می‌آورد و می‌گوید: -باید باهات حرف بزنم. بازهم جواب نمی‌دهم. ارمیا با حالتی تحکم آمیز که از او انتظار نداشته ام می‌گوید: -بیا بریم! برای فرار از محیط دنبالش راه می‌افتم. همه از این که می‌خواهیم برویم تعجب می‌کنند. ارمیا سرسری و بی حوصله خداحافظی می‌کند، من هم. همه این را پای دعوای خواهر و برادری مان می‌گذارند. لحظه آخر، چشمم به آریل می‌افتد و نگاه اخم آلودی که من و ارمیا را نشانه رفته است. سوار ماشین می‌شویم و ارمیا ساکت است. بدجور ترسیده ام. ارمیا فقط یک جمله می‌پرسد: - آریل چی گفت بهت که رنگت پرید؟ چطور به ارمیا بگویم این داستان پیچیده را؟ ارمیا چه فکری درباره من می‌کند؟ کاش از اول می‌شد به ارمیا بگویم؛ اما نمی‌شود. لیلا گفته به نزدیکترین اعضای خانواده ام هم نگویم. فقط آرام زمزمه می‌کنم: -هیچی. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_دو -واقعا فرهنگ مردم ایران پایینه. برای همینه که پیشرفت نمی‌کنی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 ارمیا تندتر می‌راند و بی هدف در خیابان‌ها و کوچه‌ها رانندگی می‌کند. انقدر که دیگر نمی‌دانم کجاییم. دوست دارم گریه کنم. ارمیا ناگاه ترمز می‌زند کنار خیابان و بلندتر می‌گوید: -آریل لعنتی به تو چی گفت؟ صدایش دلم را خالی می‌کند. ارمیا هیچ وقت با من تندی نکرده بود. دستم را روی دهانم می‌گذارم تا یادم بماند نباید حرفی بزنم. از صدای بلندش دلم می‌شکند و بغضم می‌ترکد. به تلافی این مدتی که تمام نگرانی هایم را درخودم ریخته ام، بلند گریه می‌کنم. یادم رفته دوست ندارم کسی گریه کردنم را ببیند. ارمیا با انگشتانش روی فرمان ضرب می‌گیرد: -اگه دستم می‌رسید خودم خفه ش می‌کردم. سعی می‌کنم جلوی اشک هایم را بگیرم اما نمی‌شود. ارمیا انگار به خودش آمده. برمی‌‌گردد سمت من و با دستپاچگی می‌گوید: -ببخشید... ببخشید سرت داد زدم. آروم باش عزیزم. خواهش می‌کنم آروم باش! نمی‌فهمد کسی که یک فشار عصبی سنگین و روزافزون را چندین ماه با خودش حمل کند، اگر ببُرد دیگر نمی‌تواند آرام باشد. ارمیا حال من را نمی‌فهمد. دست گرمش را پشت سرم حس می‌کنم. سرم را به سینه اش می‌چسباند و نوازش می‌کند: -ببخشید. می‌دونم خیلی بهم ریخته ای. یکم آروم باش. باید باهم حرف بزنیم. چند دستمال کاغذی دستم می‌دهد تا اشک هایم را پاک کنم. آرام که می‌شوم، ارمیا راه می‌افتد. از این که گریه کرده‌ام پشیمان نیستم. حالا حالم بهتر شده است؛ سبک ترم. ارمیا می‌رسد به ساختمانمان و می‌گوید بروم به آپارتمانش. هنوز ساکتم. باید فکر کنم و یک بهانه دیگر پیدا کنم که ارمیا قانع شود. سعید از اتاقش بیرون می‌آید و سلام می‌کند. ارمیا از سعید می‌خواهد تنهایمان بگذارد و سعید می‌رود. ارمیا برایم چای می‌ریزد و وقتی می‌بیند هنوز ایستاده ام، می‌نشاندم روی مبل و گیره روسری ام را باز می‌کند. مقابلم می‌نشیند و می‌گوید: -می‌شه بهم بگی آریل بهت چی گفت؟ سرم را پایین می‌اندازم. هنوز هیچ بهانه قانع کننده ای پیدا نکرده‌ام. می‌گوید: -می‌دونم نمی‌خوای بگی برات چندتا ایمیل تهدیدآمیز اومده. قلبم می‌ایستد. ارمیا از کجا می‌داند؟ عکس العملی نشان نمی‌دهم. شاید فقط حدس زده. نباید به این راحتی خودم را لو بدهم. -هنوز نگفته ازت چی می‌خواد، نه؟ بازهم سکوتم را که می‌بیند می‌گوید: -توی آپارتمانت شنود گذاشتن. نمی‌شد اونجا حرف بزنیم. سرم را بالا می‌آورم و نگاهش می‌کنم. چقدر غریبه شده ارمیا! می‌پرسم: -کی شنود گذاشته؟ چی می‌گی؟ -همونایی که می‌خواستن هرطور شده تو سرباز خودشون باشی. همونایی که این چند ماه تمام تلاششون رو کردن یه آتو ازت گیر بیارن و حالا که دیدن حریفت نمی‌شن، مجبور شدن تهدیدت کنن و سعی کنن برات آتو بسازن. -از چی حرف می‌زنی؟ ارمیا از من چه می‌داند؟ اصلا ارمیا کیست؟ دلم می‌خواهد از دستش فرار کنم. ترسیده ام. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_سه ارمیا تندتر می‌راند و بی هدف در خیابان‌ها و کوچه‌ها رانندگی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 -نترس. باور کن من پشت تو ام. چرا زودتر نگفتی؟ باید خودم بفهمم؟ -من نمی‌فهمم چی می‌گی. ولم کن! -نمی‌کنم. می‌دونم یه چیزایی درباره ستاره فهمیدی. می‌دونم الان تحت نظری. حتی بیشتر از خودت، می‌دونم ممکنه جونت در خطر باشه و حتی بخوان حذفت کنن. می‌دونم اگه بفهمن با اطلاعات ایران همکاری می‌کنی سرتو می‌کنن زیر آب. بلند می‌شوم که بروم. از ارمیای مرموز می‌ترسم. ارمیا دستم را می‌گیرد: -گفتم که! نترس. من همه چیزو می‌دونم. خواهش می‌کنم آروم باش. لازم نیست چیزی رو ازم قایم کنی. بشین تا باهات حرف بزنم. یعنی به ارمیا اعتماد کنم؟ شاید ارمیا هم از دار و دسته آریل باشد! زندایی راشل حرفی از ارمیا زد؟ نزد... باید بروم به لیلا بگویم ارمیا از کجا می‌داند ماجرای ایمیل‌ها را. مگر نگفتند دورادور هوایم را دارند؟ الان این چه جور حفاظتی ست که از یک طرف تهدید می‌شوم و از یک طرف برادرم درباره تهدید جانی ام حرف می‌زند؟ نباید یکدستی بخورم. شاید چیز زیادی نمی‌داند و می‌خواهد از زیر زبانم بکشد. ارمیا رو به رویم می‌ایستد. حالا حتی از نگاه کردن به صورتش هم واهمه دارم. من کجا ایستاده ام؟ مقابل چه کسی؟ دو دستش را دو طرف صورتم می‌گیرد اما تلاشی برای بالا آوردن سرم نمی‌کند. صدایش مهربان تر می‌شود: -به من اعتماد نداری شازده کوچولو؟ همیشه نه اما بیشتر وقت هایی که می‌خواست برای کاری قانعم کند و دلم را به رحم بیاورد اینطور صدایم می‌زد. لبم را می‌گزم ولی فایده ندارد و اشکی که تا الان در چشمانم جمع شده بود، می‌چکد روی دستانش. با ملایمت خاص خودش دوباره می‌نشاندم و مقابلم زانو می‌زند. سعی می‌کند به چشمانم نگاه کند: -اریحا منو نگاه کن! منم! ارمیا! برادرت! چرا غریبه شدی با من؟ آه می‌کشد و سرش را روی دست هایم می‌گذارد: حقم داری. با اوضاع ستاره و بقیه، حق داری به اعضای خونواده خودتم بی اعتماد بشی. منم حالم خوش نیست. منم بی اعتمادم... اریحا راستشو بخوای، الان فقط تو و مامانم رو دارم... -چی می‌گی ارمیا؟ کنارم می‌نشیند و در گوشم با پایین ترین حد صدایش می‌گوید: -تو چند ماه قبل اومدنت به ایران فهمیدی کارای ستاره مشکوکه. حتی به اطلاعات ایران کمک کردی. همه اینارو می‌دونم. هنوز ستاره و باندش چیزی نفهمیدن. برای همین می‌خوان جذبت کنن. برای همین برات تور پهن کردن و آریل رو فرستادن جلو. من تمام این مدت می‌دونستم، از وقتی که تو همکاریت رو با اطلاعات ایران شروع کردی. وقتی می‌بیند ساکتم و سرم پایین است، کیفم را دستم می‌دهد و می‌گوید: -گوشیت رو می‌شه در بیاری؟ گوشی ای که باهاش با اطلاعات در ارتباطی و خودشون بهت دادن. شاخ در می‌آورم. ارمیا ماجرای گوشی لیلا را هم می‌داند؟ الان است که جیغ بکشم. دلم می‌خواهد ارمیا را هل بدهم و فرار کنم. می‌گوید: -بی‌صداش کردی. یه پیامک برات اومده. اونو ببین! .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_چهار -نترس. باور کن من پشت تو ام. چرا زودتر نگفتی؟ باید خودم ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 با دستان لرزان گوشی را در می‌آورم. راست می‌گوید، یک پیام دارم. چقدر ترسناکند آدم‌هایی که همه چیز را می‌دانند! پیام را باز می‌کنم؛ از طرف لیلاست و فقط یک جمله نوشته: -به ارمیا اعتماد کن. انگشتم را به دندان می‌گیرم. لیلا ارمیا را از کجا می‌شناسد؟ مثل یک حیوان گوش مخملی در گِل ابهام گیر کرده‌ام. می‌پرسم: -تو اینا رو از کجا می‌دونی ارمیا؟ -به موقعش می‌فهمی. الان فقط ازت می‌خوام بهم اعتماد کنی. مثل دختربچه ای که به پدرش شکایت می‌کند می‌گویم: -زندایی راشل چند روز پیش بهم گفت برم خونه شون. اونجا بهم گفت از آریل فاصله بگیرم. گفت آریل نامرد و دروغگوئه اما نمی‌دونستم منظورش چیه... ارمیا با شنیدن این جملات بهم می‌ریزد و موهایش را چنگ می‌زند: -مامان با تو حرف زد؟ چیا گفت بهت؟ -نمی‌دونم. نفهمیدم درست. می‌گفت قبل اینکه بیام اینجا، مامانم و دایی درباره من حرف زدن و نقشه کشیدن. می‌گفت شبا خواب نداره و می‌خواد بهم یه چیزایی رو بگه اما می‌ترسه... ارمیا تو و زندایی چی می‌دونین؟ زندایی از کیا می‌ترسه؟ جمله آخر را شبیه ناله می‌گویم. ارمیا درمانده چکار کند. با خودش زمزمه می‌کند: -وای نه... مامان نباید با تو حرف می‌زد... کاش اون حرفا رو نمی‌زد... بابا و آرسینه کجا بودن؟ -نمی‌دونم. خونه نبودن. ارمیا دارم دیوونه می‌شم. خواهش می‌کنم درست توضیح بده چی شده؟ سرم را در آغوش می‌گیرد. چقدر مهربان شده! مگر قرار است با چه چیزی مواجه شوم که اینطور آماده ام می‌کند؟ دلم می‌خواهد یک سیلی بکوبم به صورتش و بگویم الان وقت این لوس بازی‌ها نیست، درست حرف بزن! -اریحا یه قولی بهم می‌دی؟ -چی؟ -قول بده قوی باشی. همونطور که تا الان بودی. هر اتفاقی افتاد، با هر چیزی مواجه شدی، قوی باش. باشه؟ این حرف هایش نگران‌ترم می‌کند. جان به لب می‌شوم تا بفهمم حرف حسابش چیست. می‌پرسد: -قول؟ نمی‌دانم چقدر می‌توانم به قولم عمل کنم اما قول می‌دهم. ارمیا می‌گوید کمی‌صبر کنم و می‌رود به اتاقش تا لپتاپش را بیاورد. لپتاپ را روی میز می‌گذارد و دوباره قول می‌گیرد: -هرچی اینجا می‌شنوی رو همین جا دفن کن. باشه؟ قول بده به روی خودت نیاری. اصلا نشنیده بگیر! کلافه می‌گویم: باشه! چی می‌خوای بگی؟ یک پوشه را در لپتاپش باز می‌کند. چشمم به تصویر زمینه اش می‌افتد. عکس من و خودش را گذاشته. از پوشه ای که باز کرده یک عکس انتخاب می‌کند. عکس یک شناسنامه است. می‌گوید: -این شناسنامه کیه؟ کمی‌دقت می‌کنم. اسم عمو یوسف را نوشته است. می‌گویم: -مال عمومه! چطور؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_پنج با دستان لرزان گوشی را در می‌آورم. راست می‌گوید، یک پیام دا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 عکس بعدی را نشان می‌دهد: -این صفحه دوم همون شناسنامه ست. ببین، ازدواجش با خانم شهریاری اینجا ثبت شده. و یه بچه... -عمو یوسف بچه نداشت. -چرا داشت. ببین! یه دختر به اسم ریحانه! -یعنی چی؟ من مطمئنم. عمو بچه نداشت. هیچ کس حرفی از بچه عمو نزده. اگه باشه، خب الان کجاست؟ اگه کشته شده بود که می‌گفتن. کلافه به موهایش دست می‌کشد. می‌گوید: -ببین! تاریخ تولدش رو ببین! تاریخ تولد را که می‌خوانم ناخودآگاه می‌گویم: -این که روز تولد منه! ولی مسخره ست! من مطمئنم بچه نداشتن. اگه هست الان کجاست؟ صورت ارمیا برافروخته شده. به صورتش دست می‌کشد و انگار بخواهد حرفش را رک بزند، می‌گوید: -الان جلوی من نشسته! متوجه حرفش نمی‌شوم. اصلا نمی‌توانم حرفش را درک کنم. یعنی چه؟ این را بلند می‌گویم. -ببین اریحای من! نمی‌دونم دیگه چطور بهت بگم... ولی ستاره اصلا بچه دار نمی‌شد. من بچه بودم، درست یادم نیست. اما می‌دونم یوسف و طیبه یه دختر داشتن، که از اون تصادف جون به در برد و سرپرستی‌ش رو ستاره و منصور به عهده گرفتن. خنده‌ام می‌گیرد از حرف‌های ارمیا. دوباره به سرش زده پسرۀ دیوانه! می‌گویم: -مسخره بازی در نیار. این چرت و پرتا چیه؟ اگه برفرض عمو بچه داشته، اون اسمش ریحانه ست! اما من اریحام. اسم مامان و بابای خودمم تو شناسنامه م نوشته. ارمیا مستاصل شده. نمی‌داند چکار کند که جدی اش بگیرم: -خب معلومه، برات شناسنامه جدید گرفتن. من مطمئنم، یادمه! کم کم حرف‌های ارمیا به مغزم می‌رسد. یعنی چه که عمو یوسف بچه داشته و بچه اش را برادرش سرپرستی کرده؟ بلندتر می‌خندم؛ عصبی و کلافه: -چرت نگو ارمیا! چرت نگو ارمیا! چرت نگو ارمیا! جمله آخر را تقریبا جیغ می‌زنم و بلند می‌شوم که بروم به آپارتمان خودم. ارمیا مانعم می‌شود و با نگرانی می‌گوید: -هیس! آروم! چرت نمی‌گم. می‌دونم باورش برات سخته. اما دونستن این قضیه شاید بیشتر به نفعت باشه. حالا دیگر گریه و خنده ام با هم مخلوط شده: -اگه راست می‌گی چرا هیچ کس چیزی بهم نگفت هیچ وقت؟ -قرار نبود بفهمی. نمی‌دونم شایدم همین روزا می‌خواستن بهت بگن. ستاره دوست نداشت بفهمی... اما ما به این نتیجه رسیدیم اگه الان بدونی، شاید بعدا کمتر اذیت بشی... فقط اریحا خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم به روی خودت نیار، باشه؟ فکر کن اصلا نشنیدی! قاه قاه به ارمیا می‌خندم. چطور انتظار دارد نشنیده بگیرم؟ هضم این موضوع برایم انقدر سنگین است که دنیا دور سرم می‌چرخد و سرم را بین دستانم فشار می‌دهم. ارمیا بازویم را می‌گیرد که زمین نخورم؛ اما دیر شده و از برخورد زانوانم با زمین، سرم تیر می‌کشد. تقریبا جیغ می‌کشم: -چرت می‌گی ارمیا! .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_شش عکس بعدی را نشان می‌دهد: -این صفحه دوم همون شناسنامه ست. ببی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 *** دوم شخص مفرد نمی‌دونم. اگه جای من بودی چه تصمیمی‌می‌گرفتی؟ با توجه به گزارش هایی که از جناب‌پور و منصور منتظری داریم، به زودی باید وارد فاز دستگیری بشیم. احتمالا جناب‌پور برای اریحا تور پهن کرده و تصمیم داره اگه اریحا همکاری نکرد حذفش کنه. حالا با این اوصاف، اگه اریحا منتظری به اون‌ها به دید پدر و مادر نگاه کنه و ببینه دارن بازیش می‌دن بیشتر اذیت می‌شه. حتی ممکنه خطر دستگیری رو بفهمه و بخاطر احساساتش، بره همه چیز رو بهشون بگه. شاید این به نفع خودش و این پرونده باشه که الان همه چیز رو بفهمه. حداقل من و خانم صابری و خانم محمودی به این نتیجه رسیدیم. نمی‌دونم با شنیدن این موضوع چه حسی پیدا می‌کنه. حتما خیلی ناراحت می‌شه. من نمی‌تونم درکش کنم؛ فقط می‌دونم ناراحت می‌شه. اما بهتر از اینه که احساس کنه پدر و مادرش دارن دورش می‌زنن، دارن بهش خیانت می‌کنن. بهتر از اینه که احساس کنه پدر و مادرش خائن و جاسوسن. حداقل الان می‌تونه به پدر و مادرش افتخار کنه... به سختی تونستم از آقای شهریاری زمان ملاقات بگیرم. بنده خدا خیلی درگیره. وقتی رفتم و بهش گفتم مددکار بنیاد شهیدم و برای مصاحبه درباره خواهرش اومدم، چپ چپ نگاهم کرد. انگار می‌خواست بگه بعد بیست سال اومدین چی بگین؟ تا الان کجا بودین؟ به لطایف الحیل تونستم ازش بپرسم بچه یوسف و طیبه کجاست. کلی صغری و کبری بافتم. آخرشم وقتی اصل سوال رو پرسیدم، بدتر نگاهم کرد. شاید دوست نداشت جواب بده. اما بالاخره گفت که چون ستاره بچه دار نمی‌شده، بچه طیبه رو دادن به اون. خنده دار نیست؟ بچه دوتا شهید زیر دست دوتا جاسوس بزرگ بشه! بعدم گویا ستاره با دوندگی تونسته اسم و شناسنامه ریحانه منتظری رو تغییر بده تا هیچ اثری از طیبه و یوسف توی گذشته اون دختر نباشه. اما یه سوال بزرگ دارم این جا: این که چرا باید بچه کسی که به عنوان دشمن بهش نگاه می‌کرده رو بزرگ کنه؟ مگه توی دختر یوسف چی دیده؟ شاید خواسته از یوسف انتقام بگیره. نمی‌دونم. اصلا چرا اسمشو گذاشته اریحا؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_هفت *** دوم شخص مفرد نمی‌دونم. اگه جای من بودی چه تصمیمی‌می‌گرف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 ادامه دوم شخص مفرد با این که خیلی خسته م، اما باید یه دور دیگه همه چیز رو مرور کنم. ستاره از کجا توی خانواده منتظری‌ها پیداش شد؟ ستاره جناب‌پور... متولد 50، آلمان. اینطور که معلومه، تا بیست سالگیش آلمان بوده و بعد اومده ایران و تابعیت اینجا رو گرفته. فکرشو نمی‌کردم اما با تحقیقاتی که درباره خانواده شون کردیم، فهمیدیم پدربزرگ پدریش از یهودی هایی بوده که اوایل دوره پهلوی با چندنفر از اقوامشون دسته جمعی مسلمون می‌شن. درباره خانواده مادرش که آلمانی اند اطلاع دقیقی نداریم. اما خانم محمودی احتمال می‌ده یهودی باشن؛ چون فامیل شون میلِر هست و میلر یکی از فامیل‌های معروف خاندان‌های یهودی توی اروپاست. پدر و مادرش الان آلمانن، برادرش حانان هم همینطور. اینطور که ما درباره حانان فهمیدیم، سال هفتاد و هشت توی جریان آشوب‌های کوی دانشگاه و جبهه مشارکت و این مسائل بوده و دستگیر شده. اما نمی‌دونم چرا انقدر راحت آزادش کردن؟ سال هشتاد و سه با خانواده ش از ایران رفتن، ولی سال هشتاد و هشت یه مسافرت یه هفته ای به ایران داشته. کسی حرفی از حضورش توی جریان تظاهرات‌ها نزده، گویا برای انجام یه سری کار اداری اومده بوده. اما من شک دارم دلیلش فقط کارای اداری مربوط به خونه و باغش توی ایران بوده باشه! اینطور که الان آمار حانان رو داریم، توی آلمان با اعضای سازمان مجاهدین و حتی بهائی‌های ساکن اونجا در ارتباطه. الان اریحا منتظری گیر افتاده بین همچین آدمایی. حدس ما درست بود و تهدیدش کردن تا همکاری کنه. قراره فعلا هرکاری که گفتن رو با کنترل ما انجام بده. اما اگه براش خطر جدی به وجود بیاد، مجبوریم هرطور شده برش گردونیم ایران. پروژه ش هم داره تموم می‌شه و ما ترجیح می‌دیم زودتر برگرده. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_هشت ادامه دوم شخص مفرد با این که خیلی خسته م، اما باید یه دور
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 گلویم می‌سوزد و پلک هایم انقدر سنگین شده اند که به سختی بلندشان می‌کنم. حس می‌کنم یک تریلی از رویم رد شده است. سعی می‌کنم خودم را پیدا کنم. به دور و برم نگاه می‌کنم. اتاق ناآشناست؛ یک اتاق مشابه اتاق خودم. رو به رویم دو قاب عکس از خودم و ارمیا و زندایی راشل به دیوار است و گوشه قاب عکس، یک عکس کوچک سه در چهار از امام خامنه‌ای ست. نمی دانم چه کسی روسری ام را باز کرده. کمی به ذهنم فشار می‌آورم. اینجا باید اتاق ارمیا باشد... صدایش را می‌شنوم که با تلفن حرف می‌زند: -شاید الان نباید بهش می‌گفتیم. خیلی بهم ریخت. طول می‌کشه تا هضمش کنه. انتظار نداشته باشین ساده برخورد کنه. تازه یادم می‌آید ارمیا درباره چه چیزی با من حرف زده. سرم تیر می‌کشد. هنوز باورم نمی شود یک عمر کسان دیگری را پدر و مادر خودم می‌دانستم. فقدان عمو و زن عمو برای من چندان سخت و دردآور نبود؛ من اصلا آن‌ها را به یاد نمی آوردم که وابسته شان باشم. اما حالا که پدر و مادرم هستند، فقدانشان بدجور قلبم را به درد می‌آورد. یکباره با خانواده ای که در آن بزرگ شدم بیگانه شده ام. خدا چقدر توان در من دیده که با چنین واقعیتی مواجهم کرده است؟ ارمیا را می‌بینم که وقتی چشمش به من می‌افتد، تماس را قطع می‌کند و وارد اتاق می‌شود. کنارم می‌نشیند و می‌پرسد: -بهتری شازده کوچولو؟ رویم را برمی‌ گردانم. ارمیا هم یک علامت سوال بزرگ است. هنوز نمی دانم ربط ارمیا با لیلا چیست؟ ارمیا جلوتر می‌آید و کنار تخت می‌نشیند. -اریحا! منو نگاه کن! من هنوز برادرتم، نه؟ بغضم را فرو می‌دهم. ارمیا هنوز برادرم است. الان فقط به ارمیا می‌توانم اعتماد کنم. تنها کسی ست که در آلمان دارم. اما هنوز دوست ندارم نگاهش کنم. می‌گوید: -من اون موقع‌ها خیلی بچه بودم که مامان یه مدت رفت خونه عزیز تا بهت شیر بده. منو هم با خودش برد. راستش خیلی دلم برات می‌سوخت. خیلی وقتا یواشکی بجای تو گریه می‌کردم. تو هنوز خیلی کوچیک بودی. اما من انقدر بزرگ شده بودم که بفهمم از دست دادن پدر و مادر یعنی چی. همون روزا، ستاره و مامانم و همه فامیل ازم قول گرفتن که به هیچ وجه درباره پدر و مادرت حرف نزنم. صدایم انگار از ته چاه در می‌آید: -الان چرا قولت رو شکستی؟ آه می‌کشد. -حالا من از تو می‌خوام بهم قول بدی چیزایی که بهت گفتم و می‌گم رو به کسی نگی. اگه بگی، جون خودت و من رو به خطر می‌اندازی. متوجهی؟ -چرا ماما... چرا ستاره نمی خواست بدونم مامانم نیست؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_نه گلویم می‌سوزد و پلک هایم انقدر سنگین شده اند که به سختی بلند
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 دیگر نمی‌خواهم کسی که مادرم نیست را مادر خطاب کنم. ارمیا می‌گوید: -تو به زودی چیزایی درباره ش می‌فهمی که شاید خیلی برات سنگین باشه. دلم نمی‌خواست فکر کنی ستاره مامانته. پشتم را به ارمیا می‌کنم. صدای ارمیا گرفته تر شده: -نمی دونم یادته یا نه. بابام سال هفتاد و هشت یه هفته رفت تهران. می‌دونی رفته بود تظاهرات ضد نظام؟ حتی دستگیر شد. اما نذاشتیم شما بفهمید. سال هشتاد و هشت هم یه سر اومد ایران، ولی چراغ خاموش. من از قبلش یه چیزایی درباره بابام فهمیده بودم. گاهی می‌دیدم یه کتاب مثل قرآن دستشه و می‌خونه. جلدش قرآن بود، اما وقتی یه بار رفتم سرش دیدم قرآن نیست. وقتی می‌خوندش بدنشو تندتند عقب جلو می‌کرد. اوایل نمی دونستم کسایی که دعوت می‌کنه خونمون کی اند. اما بعدا فهمیدم کسایی اند که یا عضو مجاهدین خلق بودن، یا بهایی اند. از اونجا بود که از بابام ترسیدم. ولی این چندوقته یه چیزای جدیدی فهمیدم که مقابل اون قبلی‌ها هیچه. هیچ... صدای ارمیا در گلو می‌شکند و دیگر حرفی نمی زند. سکوتش که طولانی می‌شود، سرم را برمی‌ گردانم. سرش را گذاشته لبه تخت و شانه هایش تکان می‌خورند. شاید حال ارمیا بهتر از من نبوده. من همین حس را درباره ستاره ای که مادر صدایش می‌زدم تجربه کرده‌ام. می‌توانم حدس بزنم بعد از آن ارمیا چکار کرده. دلم برای ارمیا می‌سوزد؛ حتی بیشتر از خودم. -اون کتابی که دایی حانان می‌خوندش چی بود؟ -تورات! قلبم تکان می‌خورد. یاد چیزهایی می‌افتم که درباره استر و خشایارشا خوانده بودم. سرم درد می‌گیرد. دوست ندارم درباره چیزی قضاوت کنم. این پازل هنوز قطعه‌های مفقود زیاد دارد. ارمیا می‌گوید: -آریل هم مثل باباست. مامان برای همین می‌خواست بهت هشدار بده. اما نباید می‌داد. ممکنه جونش در خطر باشه. کلمات را به سختی کنار هم می‌چینم: -راشل هم تورات می‌خوند؟ -اصلا. ندیدم تورات بخونه. مطمئنم مامانم مسلمونه. اسمشم با اصرار بابا عوض کرد. اسم اصلی ش راحیل بود. -مگه دایی مسلمون نیست؟ -توی شناسنامه آره، اما... باز هم آه. بین موهای خرمایی ارمیا دست می‌کشم که نوازشش کنم. او بیشتر به نوازش نیاز دارد. هنوز چشمانش قرمز اند. -چرا اسمم رو گذاشت اریحا؟ -دقیق نمی دونم. یادمه وقتی بچه بودم، اینو دور از چشم من و بقیه به بابا می‌گفت که این کلمه اونو یاد بچگیش می‌اندازه. دیگر مغزم کار نمی کند. داغ کرده. دستم را روی صورتم فشار می‌دهم. ارمیا می‌گوید: -خواهش می‌کنم به روی خودت نیار. باشه؟ اینطور که ارمیا می‌گوید چاره دیگری ندارم. باید فعلا جلوی ستاره نقش دخترش را بازی کنم. شاید او هم محتاج ترحم است. شاید او هم دلش بچه می‌خواسته... .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 70 خندیدم: - اگه می‌خواستم دستگیرت کنم که اینجوری نمی‌اومدم سراغت! بال
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 71 خندیدم؛ بلند. آرنجم را تکیه دادم به لبه پنجره و گفتم: - مطمئنم احمق نیستی. انقدر مطمئنم که بدون اسلحه اومدم نشستم توی ماشینت! متعجب نگاهم کرد. گفتم: - من احمدآباد پیاده می‌شم. زودتر تصمیم بگیر! - چطوری باید بهت خبر بدم؟ لبخند زدم. این یعنی تسلیم. گفتم: - یه گوشی توی ماشینت جا می‌ذارم. خاموشه. هر وقت کارم داشتی گوشی رو روشن کن، خودم باهات تماس می‌گیرم. اگرم خودم کارت داشتم، همین‌جا می‌بینمت. *** نشسته‌ام پشت فرمان و مرصاد روی صندلی کنارم خوابیده است. شیشه را پایین داده‌ام تا باد گرم بپیچد داخل ماشین. بعد از این که از اصفهان خارج شدیم، دیگر نتوانستم با موتور دنبالشان بروم؛ چون ممکن است مشکوک شوند. حاج رسول در بی‌سیم می‌گوید: - کجایید؟ نگاهی به تابلوهای اطراف جاده و نقشه‌ی روی صفحه تبلت می‌اندازم و می‌گویم: - آزادراه معلم. خورزوق رو رد کردیم. الان نزدیک شاهین‌شهریم. - احتمالا می‌خوان از یکی از مرزهای شمال کشور خارج بشن. هر وقت حس کردی قراره با مامور تخلیه‌شون دست بدن به من خبر بده. «چشم»ی می‌گویم و به رانندگی ادامه می‌دهم. هوا بی‌رحمانه گرم است. انگار از خاک بیابان هم گرما بلند می‌شود و فشارم می‌دهد. شیشه را می‌دهم بالا و کولر را روشن می‌کنم. باد سرد که می‌خورد به صورتم، کمی بهتر می‌شوم. مرصاد هم باد خنک را حس می‌کند و بیدار می‌شود. چشمانش را باز می‌کند و دست می‌کشد روی صورتش. با صدای گرفته از من می‌پرسد: - کجاییم عباس؟ - نزدیک شاهین‌شهر. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 71 خندیدم؛ بلند. آرنجم را تکیه دادم به لبه پنجره و گفتم: - مطمئنم احم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 72 صاف‌تر می‌نشیند و با دست چشمانش را می‌مالد. زیر لب غر می‌زند: - اینا تا کجا می‌خوان ما رو بکشونن دنبال خودشون؟ می‌گویم: - نمی‌دونم. فعلاً که وضع همینه. دعا کن قرارشون با مامور تخلیه دم مرز نباشه. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: - آب داری عباس؟ با چشم به داشبورد اشاره می‌کنم: - توی داشبورده. داشبورد را باز می‌کند و بطری آب را برمی‌دارد. یک جرعه از آن می‌نوشد و درش را می‌بندد: - این داغه که! شانه بالا می‌اندازم: - فعلاً همینو داریم. بطری را برمی‌گرداند سر جایش. صدای هشدار پیامکش بلند می‌شود. از هول شدنش برای پیدا کردن گوشی و دیدن پیامک خنده‌ام می‌گیرد. پیامک را که می‌خواند، خنده روی لبش پهن می‌شود و دست می‌اندازد میان موهایش. شروع می‌کند به تایپ کردن پیامک. یاد روزهایی می‌افتم که با مطهره پیامک‌بازی می‌کردیم؛ هرچند خیلی طولانی نشد. دو ماه و بیست و سه روز، آن هم وقتی سر جمع نصفش را در ماموریت و مشغول حفاظت از امنیت مردم باشی، چیز زیادی نمی‌شود. مطهره درکم می‌کرد، به رویم نمی‌آورد که از همان اول بنا را گذاشته‌ام بر نبودن. گوشی مرصاد زنگ می‌خورد. با تردید پاسخ می‌دهد. کمی قرمز می‌شود و من را نگاه می‌کند؛ می‌فهمم معذب است جلوی من صحبت کند. نگاهم را می‌برم به سمت دیگر؛ همین از دستم برمی‌آید. مرصاد صدایش را می‌آورد پایین و می‌گوید: - عزیزم الان توی ماموریتم. نمی‌تونم صحبت کنم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 72 صاف‌تر می‌نشیند و با دست چشمانش را می‌مالد. زیر لب غر می‌زند: - این
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 73 چند جمله دیگر هم می‌گوید که من نمی‌شنوم. فکرم رفته است به چهار سال پیش و مطهره‌ای که تازه داشت باعث جوانه زدن یک حس تازه در من می‌شد. احساسی که باعث می‌شد دنیا را رنگی‌تر و زیباتر ببینم. با این وجود، خاطراتی که از مطهره دارم از انگشتان دست هم کم‌تر است و من چهار سال است که تلاش می‌کنم با فکر کردن به همان چندتا خاطره، آن‌ها را در ذهنم پررنگ نگه دارم. دوماه و بیست و سه روز فرصت خیلی کمی بود برای ساختن خاطرات عاشقانه؛ آن هم برای یک مامور امنیتی. - ای بابا...فکر نمی‌کردم انقدر طول بکشه! صدای مرصاد است. می‌گویم: - چی؟ - همین ماموریت دیگه! حاج رسول گفته بود زود تموم می‌شه می‌ره. می‌خندم: - اخیراً کم‌صبر شدی آقا مرصاد! دوباره گوش‌هایش سرخ می‌شوند. به حالش غبطه می‌خورم. او تکلیفش روشن است. یک نفر را دوست دارد و خلاص. مثل من نیست که هنوز هیچ توجیهی برای احساسش نداشته باشد. مثل من نیست که درگیر باشد میان یک عشق قدیمی و یک احساس جدید که معلوم نیست عشق است یا نه؟ حاج رسول دوباره در بی‌سیم گزارش می‌خواهد. نگاهی به صفحه جی‌پی‌اس می‌اندازم و می‌گویم: - یکم دیگه مونده به پلیس‌راه شاهین‌شهر-کاشان. - توی راه توقف نکردن؟ - نه. - خیلی خب. فعلاً همین راه رو ادامه بدین. - چشم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 73 چند جمله دیگر هم می‌گوید که من نمی‌شنوم. فکرم رفته است به چهار سال
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 74 مرصاد دست راستش را می‌گذارد کنار صورتش تا آفتابی که از سمت راست می‌تابد اذیتش نکند: - گشنمه! چیزی نداریم بخوریم؟ خنده‌ام می‌گیرد: - نه، هیچی. این نامردا هم توی راه نگه نمی‌دارن که ما یه چیزی بخریم و جامونو عوض کنیم. خسته شدم. مرصاد داشبورد را باز می‌کند و داخلش را می‌گردد. می‌گوید: - هیچی این‌جا نیس! وایسا...آها... در داشبورد را می‌بندد و می‌گوید: - فقط همینا رو پیدا کردم. دوتا شکلات کاراملی که مثل سنگ شدن! سینه‌ام تیر می‌کشد و معده‌ام می‌سوزد. می‌دانم بخاطر گرسنگی نیست. از چهارسال پیش به شکلات کاراملی خشک شده آلرژی پیدا کردم. از همان روزی که یک متهم زن جلویم نشست و یک شکلات کاراملی خشک شده مقابلم گذاشت. مرصاد می‌گوید: - اینا چند وقته اینجان؟ شاید بشه خوردشون. می‌خوای؟ سرم را تکان می‌دهم که نه. مرصاد شکلات را باز می‌کند. صدای خرچ‌خرچ پوسته شکلات روی اعصابم می‌رود. سعی می‌کند شکلات را بگذارد توی دهانش. با دهان پر غر می‌زند: عینهو سنگه لامصب. - مجبوری بخوریش؟ - گشنمه! اعصابم ریخته است بهم. شکلات کاراملی خشک شده...با پوسته زردش. از بچگی از این شکلات‌ها خوشم نمی‌آمد، گیر می‌کرد میان دندان‌هایم؛ اما از بعد رفتن مطهره، از این شکلات هم متنفرم. گریه‌اش بند نمی‌آمد؛ آن متهم زن را می‌گویم. دو سه روزی از رفتن مطهره گذشته بود. من بر خلاف تصور همه، آرام بودم. انقدر مبهوت بودم که نمی‌توانستم گریه کنم و داد بزنم. شاید برای همین بود که اجازه دادند آن متهم را ببینم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 74 مرصاد دست راستش را می‌گذارد کنار صورتش تا آفتابی که از سمت راست می‌
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 75 وقتی متهم را آوردند، اصلا نگاهش نکردم. سرم پایین بود. متهم را نشاندند مقابلم. این جلسه بازجویی نبود؛ من هم بازجو نبودم. فقط می‌خواستم بدانم مطهره چه گناهی کرده بود که باید تاوانش را با جانش می‌داد؟ من چیزی نگفتم، تا وقتی که خود متهم به حرف آمد. صدایش گرفته بود و نخراشیده: - شما پلیسید؟ یا... فقط یک لحظه نگاهش کردم. دور چشمانش پف کرده بود و چشمانش قرمز. معلوم بود گریه کرده. بهش می‌خورد سی سالی داشته باشد. نگاه کردن به او هم اعصابم را بهم می‌ریخت. نگاهم را گرفتم. دوست نداشتم جواب بدهم. گلویم خشک بود. فقط یک کلمه از دهانم خارج شد: - چرا؟ با صدای بغض‌آلودش گفت: - من...نمی‌دونم شما کی هستید...ولی...هرکی هستید حرفامو گوش کنین...تو رو خدا تا آخرشو گوش کنین...بذارید آروم بشم...البته...من به همکاراتون گفتم. همه چیزو گفتم. هرچی گفتنی بود، گفتم. همه قاچاقچی‌هایی که قرار بود ما رو پناه بدن و از مرز رد کنن هم معرفی کردم. به همین ماه عزیز قسم، اون ثریای کثافت نقشه‌ کشتنش رو از قبل کشیده بود، نامرد می‌گفت اگه لازم شد می‌کُشیمش... لب‌هایش را فشار داد روی هم و من پلک‌هایم را. نمی‌دانستم تا کِی طاقت می‌آورم گوش کنم. باید طاقت بیاورم. باید یک بار برای همیشه بفهمم چرا مطهره را از دست دادم. متهم شروع کرد به شکاندن بند انگشتانش. صدایش می‌لرزید: - به خدا...به خدا اون یه فرشته بود. اسمشو نمی‌دونم...ولی مطمئنم فرشته بود. مثل بقیه مامورا نبود... نمی‌فهمیدم چرا به آشغالایی مثل ما انقدر احترام می‌ذاره... مشتش را باز کرد و یک شکلات کاراملی با پوسته زرد رنگ گذاشت روی میز: - اینو روز تولد امام حسن بهمون داد. نمی‌تونم بخورمش یا بندازمش دور...هرچی یادم می‌افته چقدر مهربون بود، دلم می‌خواد بمیرم. مرگ برای ما کمه...اون... ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 75 وقتی متهم را آوردند، اصلا نگاهش نکردم. سرم پایین بود. متهم را نشاند
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 76 یکباره بغضش ترکید. صورتش را با دستانش پوشاند. نالید: - اون با ما بدی نکرده بود...خدا ما رو نمی‌بخشه...لعنت به من...خدا ما رو نمی‌بخشه... بغضم را قورت دادم. راست می‌گوید. مطهره فرشته بود. یک فرشته پاک، بی‌گناه، مهربان. همه را اسیر مهربانی‌اش می‌کرد. پس چطور دلشان آمد؟ دوباره همان سوال از دهانم خارج شد: - چرا؟ متهم سعی کرد خودش را آرام کند. اشک‌هایش را پاک کرد. دستش را گاز گرفت. باز هم صدایش می‌لرزید و اشک آرام از چشمش سر می‌خورد: - منتظر شدیم بخوابه، اما وایساد به نماز خوندن. هرچی صبر کردیم دیدیم نمی‌خوابه. یا دعا می‌خوند، یا نماز. می‌دونستیم نگهبانا بی‌هوشن. قفل رو هم یکی از بچه‌ها باز کرده بود. من شروع کردم ادا در آوردن که دلم درد می‌کنه. رفت برام نبات‌داغ آورد. داشت می‌رفت پِی نگهبان که ریختیم سرش... دستانم مشت شد. مطهره من را می‌گفت؟ پنج نفری ریخته بودند سر مطهره من؟ مطهره آزارش به مورچه هم نمی‌رسید. نفس عمیق کشیدم. باید تا آخرش را گوش می‌کردم. گریه باعث شده بود حرفش قطع شود. با دستمال، بینی‌اش را پاک کرد اما گریه‌اش بند نیامد: - اون کم نمی‌آورد، می‌جنگید، حسابی می‌جنگید. ما دست و پاشو گرفته بودیم؛ ولی بازم حریفش نمی‌شدیم. فکر نمی‌کردم انقدر زورش زیاد باشه. می‌ترسیدم شروع کنه داد زدن؛ اما ثریای عوضی فکر این‌جا رو هم کرده بود. روسریشو تپونده بود توی دهنش. صداش در نمی‌اومد ولی دست و پا می‌زد، می‌خواست گردنشو از دستای ثریا بکشه بیرون. دستم را انقدر محکم مشت کرده بودم که می‌لرزید. داشتم دیوانه می‌شدم از تصور مطهره در آن لحظات. متهم زن می‌نالید و زار می‌زد: من به ثریا گفتم بیشتر فشار بده خفه می‌شه، ولی ثریا دیوونه شده بود. وحشی شده بود. صورتش سیاه شده بود. سرمون داد زد که نگهش داریم. من و یکی دیگه محکم گرفته بودیمش، دونفر دیگه هم بهش لگد می‌زدن... لبم زیر فشار دندان‌هایم خون افتاده بود. خیره بودم به شکلات کاراملی خشک شده. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 76 یکباره بغضش ترکید. صورتش را با دستانش پوشاند. نالید: - اون با ما بد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 77 صدای متهم زن تبدیل به ضجه شد؛ ضجه‌اش تمام اتاق ملاقات را برداشت: - وقتی صدای شکستن استخون گردنشو شنیدم دستام شل شد... بی‌حال شده بود... نمی‌دونستم مُرده...خدا ما رو نمی‌بخشه...لعنت به ما...لعنت به من...اون با ما بد نکرده بود... صدای ضجه‌اش هر لحظه بلندتر می‌شد؛ انقدر که نتوانستم در اتاق بمانم. یادم نیست دقیقاً با چه حالی از اتاق و از بازداشتگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. فقط یادم هست دیوانه‌وار شروع کردم به رانندگی. بی‌هدف رانندگی می‌کردم و داد می‌زدم. کسی نبود که اشک‌هایم را ببیند، داد می‌زدم و گریه می‌کردم. مطهره با آن لبخند قشنگش دائم جلوی چشمم بود. مطهره مهربان و مظلوم من... انقدر رانندگی کردم که از شهر خارج شدم. تمام دو ماه و بیست و سه روز خاطره‌ای که از مطهره داشتم آمده بود جلوی چشمم. خاطراتم یک طرف، آنچه از آن متهم زن شنیده بودم هم یک طرف. مطهره یک تنه ایستاده بود جلوی پنج نفر. جنگیده بود. بهش نمی‌آمد زورش زیاد باشد؛ اما جنگیده بود. راه گلویش را بسته بودند که صدای فریادش به کسی نرسد. آرام شهید شد. بی‌صدا. مظلوم. بی‌گناه. مطهره فقط یک ضابط قضائی بود. یک ضابط خاص قضائی؛ یک ضابط مسئولیت‌پذیر که تا پای جان نگذاشته بود مجرم فرار کند، آن هم نه یکی و دوتا. پنج مجرم از اعضای یک باند فساد. از شهر خارج شده بودم. واقعاً کار خدا بود که تصادف نکردم با آن حال خراب. دستانم را انقدر روی فرمان ماشین فشار داده بودم که بی‌حس شده بودند. فرمان را چرخاندم سمت شانه راست جاده و توقف کردم. مقابلم صحرا بود و چند زمین کشاورزی. از ماشین پیاده شدم. یادم نیست در ماشین را بستم یا نه. دویدم در صحرا. داد زدم. مثل دیوانه‌ها؛ نه...واقعاً دیوانه شده بودم. خودتان را بگذارید جای من؛ یکی از سحرهای ماه رمضان بروید دنبال همسرتان، بعد او را با گردن شکسته و صورت کبود تحویل‌تان بدهند و جلوی چشمتان تمام کند و چندروز بعد هم قاتلش مقابلتان بنشیند و تعریف کند که چطور عشق‌تان را شهید کرد. دیوانه شدن کم نیست؟ داد می‌زدم؛ با تمام توانم. دیگر گریه‌ام بند آمده بود و فقط داد می‌زدم: - خداااااااااا! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 77 صدای متهم زن تبدیل به ضجه شد؛ ضجه‌اش تمام اتاق ملاقات را برداشت: -
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 78 انقدر داد زدم که صدای فریادم تبدیل به ناله شد. رمقی نمانده بود برایم. خم شدم روی زانوهایم و بعد افتادم. نفس‌نفس می‌زدم و گلویم می‌سوخت. عصبانی بودم؛ از دست خودم و مطهره. از دست مطهره عصبانی بودم که تنهایم گذاشت؛ عصبانی بودم که آمد و دلم را برد و رفت. از دست خودم هم عصبانی بودم. من مطهره را رساندم به قتلگاهش. آن شب رفته بودم خانه‌شان، قرار بود برسانمش محل کارش. مادرش داشت افطار درست می‌کرد. مطهره چادرش را سرش کرد. مادرش گفت: - مطهره خب امشب نمی‌خواد بری. با عباس آقا برو مراسم احیا. صورت مطهره گل انداخت؛ انگار هول شد. سرش را انداخت پایین و گفت: - آخه...امشب حتماً باید برم. و ملمتمسانه به من نگاه کرد که یعنی من مادرش را راضی کنم. من هم فکر کردم این که گفت باید برود، یعنی نمی‌تواند شیفتش را جابجا کند؛ معنای این الزام را می‌فهمیدم. کم‌تر کسی حاضر بود شب قدر شیفت بماند. کاش آن شب اجازه نمی‌دادم برود. می‌دانم اگر اجازه نمی‌دادم نمی‌رفت. کاش اصلا سرش داد می‌زدم؛ اما خودم مادرش را راضی کردم که مطهره برود به قتلگاه: - نمی‌شه حاج خانوم. نمی‌تونه شیفتش رو جابجا کنه. مطهره با نگاه و لبخندش از من تشکر کرد. مادرش که راضی شد، رفت و مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت و موهای مادرش را بوسید. من خودم رساندمش به قتلگاهش. - داریم می‌رسیم به پلیس‌راه! این را مرصاد می‌گوید و بعد با تعجب نگاهم می‌کند: - عباس چرا انقدر فرمون رو محکم گرفتی؟ حالت خوبه؟ به دستانم نگاه می‌کنم که بخاطر فشاری که به آن‌ها آورده‌ام رنگشان پریده. دستم را کمی شل‌تر می‌گیرم و تازه متوجه می‌شوم دندان‌هایم هم روی هم ساییده می‌شوند. دست خودم نیست. هر موقع یاد آن اتفاق می‌افتم اینطوری می‌شوم. نفس عمیقی می‌کشم تا برگردم به حالت عادی و می‌گویم: - خوبم. گفتی کجاییم؟ چیزی از تعجب مرصاد کم نمی‌شود: - مطمئن باشم خوبی؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 78 انقدر داد زدم که صدای فریادم تبدیل به ناله شد. رمقی نمانده بود برای
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 79 سرم را تکان می‌دهم و به صفحه تبلت نگاه می‌کنم. به مرصاد می‌گویم: - گزارش موقعیت بده به حاج رسول. اینا انگار واقعاً می‌خوان برن تا دم مرز! مرصاد بی‌سیم را درمی‌آورد و می‌گوید: مرکز مرکز مرصاد... - جانم مرصاد بگو. - ما الان نزدیک پلیس‌راه شاهین‌شهر-کاشانیم. هنوز دارند به راهشون ادامه می‌دن. - تا با مامور تخلیه دست ندادن هیچ اقدامی نکنید. تیم عملیاتی هم توی پلیس‌راه باهاتون دست می‌دن. - دریافت شد. چشم. دستش را می‌زند روی زانویش: - نه مثل این که حالاحالاها باید بریم. نگاه کوتاهی به صفحه تبلت و نقشه می‌اندازم و می‌گویم: - ببین توی راه رستوران بین‌راهی داریم یا نه؟ خم می‌شود و به نقشه دقت می‌کند: - وایسا ببینم...آها...ایناهاش...کاروانسرای عباسی. یه مجموعه رستورانه. و زوم می‌کند روی کاروانسرا. یک چشمم به کاروانسراست و یک چشمم به جاده و ماشین مقابلمان. می‌گویم: - دعا کن این‌جا قرار نداشته باشن. اگه بین مردم باشن دستگیر کردنشون سخت می‌شه. به پلیس‌راه می‌رسیم. صدای آشنایی را در بی‌سیم می‌شنوم: - سلام عباس جان. ما توی پلیس‌راهیم، ون سبز تاکسی. صدای میثم است، یکی از بچه‌های خوب عملیات. تعجب می‌کنم که چطور زودتر از ما رسیدند به این‌جا؛ اما حاج رسول است دیگر! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 79 سرم را تکان می‌دهم و به صفحه تبلت نگاه می‌کنم. به مرصاد می‌گویم:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 80 احتمالاً میثم خودش را با هلی‌کوپتر رسانده و بچه‌های عملیات شاهین‌شهر را هماهنگ کرده. ون سبز را می‌بینم که جلوتر ایستاده است، کنار ساختمان پلیس‌راه. به میثم می‌گویم: - سلام. دیدمت. مخلصیم. - چاکرتم شدید. می‌خندم به لحن داش‌مشتی‌اش. ون پشت سرمان می‌آید و پلیس‌راه را رد می‌کنیم. سه چهارکیلومتر جلوتر، پراید مشکی متمایل می‌شود به سمت راست جاده و می‌پیچد به یکی از خروجی‌های کنار جاده. نگاهی به نقشه می‌اندازم؛ کاروانسرای عباسی؛ همان که نمی‌خواستم! این‌جاست که باید گفت: اَکه هی! *** - روشنش کرد! روشنش کرد عباس! این را امید گفت. جلال موبایلی که داده بودم را روشن کرده بود. امید برگشت سمتم و گفت: - خب حالا چکار می‌کنی؟ تلفن را برداشتم و گفتم: - همون کاری که قرار بود بکنم! تماس گرفتم. بوق اول که خورد، جواب داد و سلام هول‌زده‌ای کرد. من برعکس او با آرامش گفتم: - سلام آقا جلال! احوال شما؟ یک نفس عمیق کشید. صدایش می‌لرزید: - من...نمی‌دونم...کارم درسته یا نه... ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا