🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
میخواستم توی ماشین بشینم اما با دیدن سر و وضعم خشکم زد ...
به طرف مژده برگشتم
_مژده من اینجوری تا شلمچه برم ؟ !
آستین این لباس هم که خونیه ...
چی کار کنم ؟
+ای وای...
فراموش کردم بهت بگم ...
موقعی که آوردیمت بیمارستان همه ی لباس های خودت خونی شده بودن و قابل استفاده نبودن
بخاطر همین به آقا آراد گفتم برات لباس بخره ...
کلا فراموش کردم بهت بدم
بیا اول بریم لباس هاتو عوض کن ...
_آراد کیه ؟!
+ای وای ... چیزه ... یعنی ...همون آقای حجتی ...
_آها...
دوباره وارد بیمارستان شدیم و با راهنمایی یکی از پرستارا اتاقی رو پیدا کردیم تا لباسمو عوض کنم ...
+ مروا جانم این ها شاید یکم گشاد باشن این اقای حجتی هم که سایزتو نمیدونسته یه چیزی برداشته آورده ...
حالا وسایل های خودت توی اتوبوس هست
رسیدیم شلمچه لباس هاتو عوض میکنی
_فدات بشم مژی جونم، خیلی گلی
بعد هم بوسی روی گونش کاشتم و به طرف اتاق رفتم
لباس ها رو از توی پلاستیک بیرون آوردم .
یه شلوار پارچه ای مشکی بود با همون دستی که سالم بود شلوار رو پوشیدم ...
مانتومم خیلی ساده بود و باز هم مشکی ...
مانتو رو با هزار زحمت پوشیدم
بلندی مانتو تا زیر زانوم بود ...
این چه لباس هاییه دیگه ؟
اینم شد سلیقه ؟
چقدر اینا بد سلیقن ...
رفتم سراغ شال اما به جای شال روسری خریده بود ...
روسری قواره بلند و باز هم مشکی ...
هوووف ...
مروا مجبوری ...
مجبور...
بفهم...
از اتاق که اومدم بیرون مژده از سر تا پامو رصد کرد.
+وای دختر چقدر ایناها بهت میان
خیلی خانوم شدی ، ما شاءالله
فقط یکم مانتوت گشاده...
_فدات بشم من
مژی جونم اینجا لوازم آرایشی پیدا نمیشه ؟
+وا لوازم آرایشی از کجا بیارم برات دختر ؟
_پرستارا ندارن ؟
+مروا همینجوری خیلی خوشگل تری
بیا بریم تا الانشم خیلی دیر کردیم .
_اوکی ...یعنی ...چیز...اسمش ...چی بود ؟
آها همون باشه .
و بعد هم لبخند دندون نمایی زدم.
به سمت ماشین حرکت کردیم .
سرم هنوز درد میکرد و به شدت گرسنم بود .
ولی اصلا روم نمیشد بهشون بگم گرسنمه.
وقتی به ماشین رسیدیم ، آقای حجتی توی ماشین نشسته بود .
مژده در عقب رو باز کرد و سوار شد
منم هم کنار مژده نشستم .
آقای حجتی هم ماشین رو ، روشن کرد و حرکت کردیم
داشتم با خودم فکر میکردم که بهش چی بگم ؟
چه جوری ازش معذرت خواهی کنم ؟
اول ازش بخاطر اون شب معذرت خواهی کنم یا بخاطر لباس ها تشکر کنم ؟
دلمو زدم به دریا و با لکنت گفتم
_آقای ...حجتی ...من...من...یعنی...یه...عذرخواهی ...به...شما...بدهکارم...واقعا...از...اون...کارم...خیلی...پشیمونم...شر...شرمنده...
+خواهش میکنم ، مشکلی نداره .
بعد از چند ثانیه دوباره گفتم
_و اینکه بابت هزینه های بیمارستان و لباس ها هم خیلی خیلی ممنونم ، فقط اینکه ما قراره بریم مراسم ختم که لباس سیاه خریدید؟
+خواهش میکنم
و جواب جمله آخرمم نداد ...
اَخ اَخ باز اینا کتابی حرف زدن ...
با پرویی گفتم
_پس قراره بریم مجلس ختم ...
و مثل خودش گفتم ، خواهش میکنم...
مژده بزور جلوی خندشو گرفته بود
نیشگونی از بازوم گرفت و آروم جوری که آقای حجتی نشنوه گفت
+مروا زشته تو رو خدا ...
منم با خنده گفتم
_خواهش میکنم
اینبار مژده سرشو خم کرد و ریز ریز خندید
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
سکوت عجیبی توی ماشین حاکم بود ...
تا حالا فرصتی برام پیش نیومده بود که به آقای حجتی نگاه کنم...
یه پسر چهارشونه قد بلند بود...
ریش های مشکی داشت و انگار اتو کشیده بودش از بس صاف بود ...
موهاشم صاف و لخت بود...
روی صورتش نمی تونستم دقیق بشم چون داشت رانندگی میکرد .
اما از توی آینه روی چشم هاش دقیق شدم .
ابرو های پرپشت مشکی و همینطور چشم های کشیده ی مشکی داشت...
کلا نظرم راجب چشم عسلی ها تغییر کرد بعد از اون بحثی که با آقا مرتضی و راحیل کردم ...
نگاهم رو به طرف مژده تغییر دادم ...
سرش توی موبایلش بود و داشت یه جملات عربی رو میخوند...
_مژده
+جان
_موبایل من کجاست؟
+بهار و راحیل همه وسایل هات رو با خودشون بردن توی اون لحظه هم فقط تلفنت همراهت بود که اونم دادم بهار با بقیه وسایل هات برد ...
_آها
دوباره به سمت آقای حجتی برگشتم
_میشه ضبط ماشین رو ، روشن کنید.
×بله .
بعد از روشن کردن ضبط ، تمام حواسم به سمت اون آهنگ رفت ...
لیلای منی...
مجنون توام...
هرشب تو حرم ، مهمون توام...
من با تو باشم ، آروم میگیرم ...
آرامشمو ، مدیون تو ام ...
سینه نزنم ، دیوونه میشم...
سوز عجیبی توی آهنگش بود ، برای چند دقیقه
تحت ت
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_پنجم 💖ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
رمــــــ📚ـــــان
🍃💞از جهنــ🔥ــم تا
بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_ششم
دو روز از اومدنمون میگذشت
و من تقریبا با امیرعلی صمیمی شده بودم، پسر خوبی بود، حرفاش به آدم آرامش میداد دلم میخواست بیشتر باهاش صمیمی بشم چون 4 سال هم از من بزرگتر بود میتونست به عنوان دوست راهنمای خوبی برام باشه
الان دیگه میدونستم که اونم تنها آرزوش اینه که بره سوریه😕 که پدرش اجازه نمیده و جرات بیانش رو هم پیش مادرش نداره و فعلا پشیمون شده ؛
اما من نمیتونستم، من از وقتی خبر شهادت محمد مهدی رو شنیدم بیشتر هوایی شدم.😢
دوست صمیمیم که رفتنش با خداحافظی پشت تلفن صورت گرفت و انقدر یه دفعه ای و سریع رفت که حتی فرصت نکردم برای آخرین بار ببینمش.
.
.
باورم نمیشد که امروز روز آخر باشه،
این یه هفته انقدر زود اما شیرین و دلچسب گذشت که واقعا جدا شدن از اینجا رو برام سخت کرد،😣😢
جایی که ذره ذره خاکش متبرک به خون مردهایی بود که رفتن تا مردم این خاک و بوم شب ها بدون استرس و دلهره اینکه ممکنه صبح دیگه عزیزانشون پیششون نباشن سر به بالشت نزارن،
#رفتن که کسی #جرات نکنه #چادر از سر #بانوهای_سرزمینم بکشه ،
رفتن و هیچ وقت برنگشتن ، رفتن و هزاران مادر ، همسر و فرزند لحظه خاکسپاری عزیزترینشون رو دیدن ، رفتن و خیلی از خانواده هنوز چشم به راه خبری از گمشدشون هستن.
اینجا زمین هاش با خاک پوشیده نشدن ، با طلایی پوشیده شدن که از مردای بی ادعا اون روزا درست شده. هزاران پیکر مقدس هنوز هم زیر این خاکا بودن و میشنیدن، حرفاتو ، دردودلاتو و بابت هردعایی که میکردی آمین میگفتن به گوش آسمون ؛
و حالا دل کندن از اینجا چقدر سخت بود،
اونم برای منی که باید برمیگشتم جایی که هرچقدر هم به اعتقاداتم توهین میشد نباید لام تا کام حرف میزدم. 😥
کنار سیم خاردارا نشستم رو زمین و سرمو گذاشتم رو زانوم و رها کردم بغضی رو که خیلی وقته با سماجت تمام من رو رها نمیکرد.😭
محمدجواد_امیر، دارن راه میوفتن داداش، یا خودت بیا اتوبوسا رو چک کن یا اگه حالت خوب نیست بده من لیست هارو.😒
بدون هیچ حرفی و حتی بالااوردن سرم، لیست هارو به طرفش گرفتم و خوشحال شدم از اینکه دوستم درکم میکرد ،
الان هیچ چیز جز آرامش حضور شهدا نمیتونست حالمو خوب کنه، حضوری که من با همه وجودم حسش میکردم .
گفتم و گفتم ، از همه چی ، شرح همه زندگیم رو ، زندگی که برای من محکمه و زمینی که برام حکم قفس داشت.
یه دفعه دستی روی شونم نشست ، برگشتم عقب، امیرعلی بود،
_میتونم مزاحم خلوتتون بشم
انقدرم حالم بد بود که نتونم جوابشو بدم ، اونم درک کرد و بزون هیچ حرفی نشست کنارم .
امیرعلی_ تا حالا به این فکر کردی که خیر خدا تو چی میتونه باشه؟ به این که شاید این کار خداپسندانه برای تو خیر توش نباشه. البته شایدم باشه ، ولی بدون اگه خیر باشه هروقت صلاح بدونه، حتی اگه زمین به آسمون بره، آسمون به زمین بیاد خودش تورو راهی میکنه. حالا هم با اجازه به درد و دلت برس . التماس دعا😒😊
امیرعلی رفت ولی ذهن من درگیر حرفاش شد، حرف هایی که مثل این یه هفته لبریز از آرامش بود،
👈چرا من هیچوقت به این فکر نکرده بودم ؟
به اینکه خواست پروردگارم چیه.
به اینکه این شاید خیری توش نباشه .
به اینکه اگه خدا بخواد حرف کسی اهمیت نداره
💛💛💛💛💛💛
دلم پروازی میخواهد هم وزن شهادت
💛💛💛💛
💖پ.ن: این قسمت شاید خیلی حالت داستانی نداشته باشه ولی راستش با دل خودم خیلی بازی کرد.
فکر کنم اونایی که شلمچه نرفتن تا حالا رو حسابی هوایی کنه 😔😔😔😔
#ادامه_دارد...
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی
💠 کپی با ذکر صلوات
🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_چهل_و_پنجم گفتم توبه بخدا توبه کردم هر چی ب
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖
👈 #قسمت_چهل_و_ششم
داداشم به مادرم گفت مادر میشه فردا شب همه رو دعوت کنی برای شام؟ گفت چرا گفت مادر کارشون دارم مادرم گفت خیره باشه ان شاءالله...
بهم گفت تا فردا شب از خونه نرو بیرون ؛ شب همه عموهام با خانواده آمدن بعد از شام دیر وقت بود عموم گفت بریم دیر وقته برادرم گفت چند دقیقه بشینید الان میام یه کاری باهاتون دارم صدام زد گفت بیا کارت دارم... رفتیم تو اتاق گفت واقعا میخوای همیشه چادر بپوشی از هیچی نترس گفتم اره ولی میترسم گفت نترس چیزی نمیشه ان شاءالله گفت چادرت رو بپوش بیا بریم بیرون...
یه قدم پشت سرم باش چیزی نگو رفتیم بیرون میترسیدم تو هال همه بهم نگاه میکردن احسان گفت عمو روی حرفم باشماست بعد با تک تکتون از این به بعد شیون چادر میپوشه هیچ کس حق نداره بهش چپ نگاه کنه... رو کرد به دختر عموهام گفت: دارم جلو چشم پدر و مادرتون بهتون میگم به پاکی خدا بشنوم دارید باهم پچپچ میکنید دیگه احترام نگه نمیدارم از این دقیقه به بعد شیون خط قرمز منه
از هیچ کس قبول نمیکنم بهش بیحرمتی کنه امشب هم به خاطر این دعوتتون کردیم تمام...
😊همه ساکت بودن چیزی نمیگفتن بعد دختر عموهام صدام زدن اتاق خواب گفتن چه حسی داری؟ گفتم از وقتی سرم کردم احساس عزت و امنیت عجیبی دارم انگار یه سپر پوشیدم...
چادرم رو ازم میگرفتن به خودشون میانداختن یکیشون گفت کاش احسان برادر من بود...
به خودم افتخار کردم کهاحسان برادرمه شکر خدا......
بعدِ مهمونا رفتن مادرم گفت این چه کاری بود کردی؟ گفت چیکار کردم مادر جان دوست ندارم کسی به خواهرم بی حرمتی کنه..... بهم گفت اگه کسی چیزی گفت بهم بگو؛ بعضی وقتا حرفهایی میشنیدم ولی وقتی به احسان فکر میکردم که چی کشیده حرفای مردم برام اهمیتی نداشت میگفتم اینا در برابر اذیت و آزارهایی که احسان کشیده چیزی نیست...
بعد از دو هفته به خواهر بزرگم زنگ زد گفت کی بهمون سر میزنی دلتنگتم اگر تونستی جمعه بیایید باهات کار دارم.....
وقتی خواهرم آمد احسان خیلی گرم باهاش خوش و بش کرد شب گفت آبجی بیا کارت دارم ؛ منم رفتم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه گفت چیه داداش جان چرا روت نمیشه؟
گفت آخه نمیدونم چطوری بهت بگم تا برام یه کاری انجام بدی؟ گفت داداش بگو دیگه حاضرم جونمم بدم به خاطر تو...
گفت خواهر یه دختر رو دوست دارم میخوام اول تو بدونی ببینم نظر تو چیه؟
منو خواهرم از خوشحالی ذوق زده شدیم... خواهرم گفت الهی من قوربون خودتو زنت بشم من از خدامه صبر کن به مادرم بگم دستش رو گرفت گفت صبر بابا خجالت میکشم.....
#برای_قربه_الی_الله_صلوات
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_چهل_و_پنجم موسسه یک حساب بانکی دارد که موجودیاش چندان غیرعادی نیست؛ حت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_چهل_و_ششم
*
دوم شخص مفرد
فکر نمیکردم قبول کنه. ولی امشب کمکمون کرد بریم توی موسسه شنود بذاریم.
خودش تونست سیستمهاشونو حک کنه. خوب همکاری کرد. مخصوصا این که مجبور نشدیم نیروی سایبری برداریم بیاریم که سیستم رو حک کنه و کارمون طول بکشه.
انصافا کار خطرناکی کرد. اگه مامانش یا یکی از اعضای اون باند میفهمیدن داره با ما همکاری میکنه، حتما یه بلایی سرش میاومد.
وقتی هم وارد شدیم یکم حس کردم ترسیده، ولی سعی میکرد خودشو کنترل کنه و نشون نده.
اون وقت شب، سه تا مرد گنده تو یه شاسی بلند دودی واقعا وحشتناکن! مخصوصا اگه مسلح هم باشن و بخوان یواشکی برن داخل یه ساختمون شنود بذارن!
وقتی اون مَرده، صراف وارد شد، پیدا بود خیلی هول کرده ولی صداش درنیومد. درحالی که واقعا انتظار داشتم جیغ بکشه و همهمونو به باد بده.
خب بالاخره از یه دختر که اصلا توی عمرش نمیدونسته کار امنیتی چیه، انتظار بیجایی نبود. اما فراتر از انتظار ما عمل کرد. حتی انقدر تمرکز داشت که صدای مَرده رو بشناسه و به من بگه. فقط سرشو گذاشته بود به دیوار و چشماشو بسته بود.
تو هم سرت رو گذاشته بودی به دیوار و چشماتو بسته بودی. همیشه عادت داشتی وقتی بین کارها و درسات خسته میشی سرت رو تکیه بدی به دیوار و چشماتو ببندی. گاهی تو همون حالت یه چُرت ده دقیقهای هم می زدی، بعد بلند میشدی و ادامه میدادی. اون روز، توی حرم امام حسین(علیهالسلام) هم اومده بودی خستگی یه عمرت رو بذاری زمین.
سرت رو تکیه داده بودی به دیوار، چشماتو بسته بودی و اشک آروم از کنار چشمات سر میخورد. خیلی دلم میخواست بگم برام دعا کن، اما میدونستم میکنی.
جنابپورم تا دم پرواز دنبالش بودیم. توی طول پروازم سپردمش به بچههای امنیت پرواز. قرار شد توی خاک آلمان هم یه بچههای برونمرزی به اسم اُوِیس ت.م(تعقیب و مراقبت)اش رو به عهده بگیره.
اسم واقعیشو نمیدونم ولی اسم جهادیش اویسه. بچه ماهیه. چون خیلی وقته اونجاست، خیلی خوب میتونه کار کنه. تاحالا ندیدمش ولی شنیدم کارش درسته. الانم سایهبهسایه دنبال جنابپوره که ببینه دوباره رفته آلمان چکار؟
اویس خیلی زود تونست خط و ربطای جنابپور رو توی آلمان پیدا کنه و بفهمه سفرای قبلیش کجا رفته.
اینطور که اویس میگه، جناب پور توی آلمان میرفته خونه برادرش حانان اقامت میکرده. اما غیر اون، گاهی از آلمان میرفته کشورای دیگه. اینطور که توی پاسپورتش ثبت شده، بجز یه مسافرت تفریحی که اوایل دهه هشتاد رفته اروپا رو گشته، بقیه سفرهاش جایی ثبت نشده.
یعنی با یه پاسپورت جعلی آلمانی رفته. کشورایی مثل امریکا و کانادا، فرانسه، انگلیس... حتی اینطور که اویس فهمیده، چندتا مسافرت هم به فلسطین اشغالی داشته.
توی خود آلمان هم با چندتا موسسه های وابسته به سازمان منافقین رفت و آمد داشته.
اویس سعی داره بیشتر بفهمه. تا الان که کارش خوب بوده. باید منتظر بشم ببینم دیگه چی دستگیرش میشه.
باید منتظر میشدم ببینم خبری ازت میشه یا نه؟ یاد روزی افتادم که گفتی میخوای بری. گفتی یه کاروان دارن می برن عتبات، میخوان یه نفر به عنوان پزشک کاروان با خودشون ببرن. به شوخی بهت گفتم تو هنوز جوجه دکتری؛ بشین سر درس و مشقت. اما تو خندیدی و صورتت گل انداخت. گفتی یه جوجه دکترم اونجا غنیمته.
فکر کنم میدونستی قراره چه اتفاقی بیفته. وقتی مدیر کاروانتونو پیدا کردم رنگ به صورتش نبود. سرتا پاش خونی بود. منو که دید، ترسید.
فهمید میخوام سراغتو بگیرم. وقتی ازش پرسیدم خواهرم کجاست، دست و پاشو گم کرد.
گفت وقتی بمب اول منفجر شده، تو رفتی به مجروحا کمک کنی. گفت همراهشون رفتی بیمارستان. یه نفس راحت کشیدم. حداقل تو توی انفجار آسیب ندیدی... راست میگفتی. یه جوجه دکترم توی اون محشر کبری غنیمت بود.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_چهل_و_پنجم: معامله دوباره نشستم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖#قسمت_چهل_و_ششم:
سلام لالا
باورم نمي شد ... لالا مقابل من نشسته ...
سكوت عميقي فضا رو پر كرد ... و من بي حال تر از لحظات قبل به پشتي صندلي تكيه داده بودم ... و
فقط بهش نگاه مي كردم ...
- چرا اون روز با ديدن من فرار كردي؟ ...
- ترسيده بودم ... فكر كردم مي خواي بازداشتم كني ...
ترسيده بود ... ولي نه از بازداشت ...
داشت دروغ مي گفت ...
مي ترسيد اما وحشتش از چيز ديگه اي بود
...
- يه چيزي رو مي دوني؟ ...
اون لحظه توي خيابون متوجه نشدم ...
اما بعد از اينكه چشمم رو توي
بيمارستان باز كردم...
خيلي بهش فكر كردم ...
تو فرار نكردي چون مي ترسيدي به جرم خريد مواد بگيرمت ...
اصلا مگه روي پيشونيم نوشته بود
پليسم؟ ...
چه برسه به اينكه از واحد مواد باشم ...
حالا فرض مي كنيم فهميده بودي ...
نوجوون هايي به سن تو ... كه مواد مي خرن كم نيستن ...
چرا يه پليس بايد اون مواد فروش ها رو ول كنه و بيوفته دنبال تو؟ ...
مگه جرمي مرتكب شده بودي؟ ...
نظر من رو مي خواي ... تو ... اون روز توي خيابون ... همين كه صدات كردم و من رو ديدي دارم به سمت ميام ترسيدي ...
نوجوان هاي خياباني، بچه هاي سرسختي هستند ...
اما نه اونقدر كه نشه اونها رو به حرف آورد ...
چشم هاي ترسيده لالا نمي تونست به من نگاه كنه ...
و این ترس، وحشت از پليس نبود ...
زبانش حرف هاي من رو كتمان مي كرد
ولي چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ...
- من هيچ كدوم از اين كلمات رو باور نمي كنم ...
باور مي كنم يه بچه خيابوني كه ... بين آدم هايي بزرگ شده كه افتخارشون كل انداختن و درگير شدن با پليس هاست .. .
توي اون لحظات بيشتر از اينكه،
وحشتش از پليس باشه ... از چيز ديگه اي بود ...
از اينكه واقعا يه نفر دنبالش باشه ...
و مي خوام از خودم اين سوال رو بكنم ...
چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه؟ ... كار اشتباهي كرده؟
...
يا چيزي رو ديده كه نبايد مي ديده؟ .. .
يا از چيزي خبر دار شده كه نبايد مي شده؟ ...
مي دوني بين اين سوال ها از همه بيشتر دوست دارم به كدوم جواب بدم؟ ...
چند لحظه سكوت كردم ...
با آشفتگي تمام به من خيره شده بود ...
- قاتل كريس تادئو اينقدر آدم خطرناكيه كه تا اين حد ازش مي ترسي؟ ...
چشم هاش شروع به پريدن كرد ...
درست زده بودم وسط خال ...
تا قبل مي ترسيدم اون شاهد قتل
نباشه ولي حالا ...
داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در مي آورد ...
چنان روي اونها مي كشيد كه با خودم مي گفتم
الان دست هاش خوني ميشه ...
- من مي تونم ازت حمايت كنم ...
مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقي برات بيوفته و دست كسي بهت برسه
...
نگاه طعنه آميزي بهم كرد ...
- لابد من رو ميزاري تحت حفاظت پليس ...
به عنوان شاهد ...
خيلي زياد يه ماه بعد از محاكمه برم مي گردونيد توي خيابون ...
تو نمي توني ازم حمايت كني ... نه تو ... نه هيچ كس ديگه ... همون لحظه اي كه دهنم رو باز كنم مردم
... و كارم تمومه ...
ـ خوب پس داستان رو برامون تعريف كن ...
بدون اينكه اسم اون طرف رو ببري ...
اين كار رو كه مي توني بكني؟ ...
اگه چيزي مي دوني ... بگو چي شد؟ ...
اون روز چه اتفاقی افتاد
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤