کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_بیست_و_سه - اخه مسافرت بدون عکس که نمی ش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#پارت_بیست_و_پنج
شیدا مستاصل چشم بست. کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند به زمانی که هیچ کدام از این اتفاقات نیفتاده بود. اگر همان اول با پرهام مخالفت می کرد او حتما بی خیال تاسیس شرکت خودش می شد. همانطور که دیشب به خاطر او همه چیز را به سها گفته بود. چرا هیچ وقت نتوانسته بود روی حرف پرهام حرف بزند؟
صدای زنگ تلفن که بلند شد. نازلی لبخند دندان نمایی زد و گفت:
- سگرمه ها تو باز کن. پرهامه، حتماً تونسته محضر پیدا کنه.
شیدا چشم بست و در خودش جمع شد. به کاری که می خواست انجام دهد اطمینان نداشت. ولی ترس از دست دادن پرهام او را به جلو هل می داد. نازلی تلفن را برداشت و با خنده پرسید:
- شیری یا روباه، جناب پرهام خان؟
- .............
- عه، چه خوب، ما هم تا تو برسی آماده می شیم.
نیم ساعت بعد وقتی صدای زنگ آپاتمان بلند شد، نازلی چمدان مسافرتی شیدا را از روی زمین برداشت و به شیدا که با صورت آرایش کرده و چشم هایی غمگین پشت سرش ایستاده بود، گفت:
- شناسنامه و گواهی فوت پدرت و برداشتی؟ یادت نره اونجا لازمت می شه.
- نه، یادم نرفته، برداشتم.
- یه ذره بخند، دوماد این قیافه رو ببینه، پشیمون می شه، می ره دنبال اون یکی زنش.
شیدا نفس پر حرصش را بیرون فرستاد و به دنبال نازلی از خانه خارج شد. پرهام جلوی در منتظر آمدن شیدا و نازلی ایستاده بود. با دیدن چمدانی که در دست نازلی بود به سرعت جلو دوید و چمدان را از دست نازلی گرفت و رو به شیدا با لبخند عریضی لب زد:
- چه خوشگل شدی.
شیدا لبخند محجوبانه ای زد و سرش را پایین انداخت. پرهام انگار روی ابرها سیر می کرد. داشت به آرزویش می رسید. داشت شیدا را برای همیشه برای خودش می کرد. با خوشحالی به سمت ماشین رفت و چمدان شیدا را کنار چمدان خودش که دیروز وقتی سها توی آرایشگاه بود، جمع کرده بود، گذاشت. در صندوق عقب را بست و به سرعت خودش را به جلوی ماشین رساند، تا در ماشین را برای شیدا باز کند. شیدا از این خود شیرینی پرهام به خنده افتاد. پرهام چشمکی به شیدا زد. در ماشین را با احتیاط بست و رو به نازلی که بلاتکلیف کنار ماشین ایستاده بود، گفت:
- سوار شو دیگه، دیرمون شد.
و خودش، ماشین را دور زد تا پشت فرمان بنشیند. نازلی با احتیاط دستش را به سمت در بزرگ ماشین برد.
#ادامه_دارد...
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_بیست_و_شش
با این که سالها از اولین باری که سوار یکی از این ماشینهای لوکس شده بود، می گذشت. ولی خاطره آن روز هرگز از ذهنش پاک نمی شد. خاطره ای که با هر بار سوار شدن در یکی از این ماشنها دوباره زنده می شد. صدای پرهام که داد زد: چرا سوار نمی شی؟ نازلی را از درون دنیای خاکستری خاطراتش بیرون کشید. آب دهانش را قورت داد و در یک حرکت سریع در ماشین را باز کرد و خودش را داخل ماشین انداخت. چشم بست تا نبیند تا به یاد نیاورد. ولی بوی چرم نو به همراه بوی تند عطر مردانه ای که پرهام زده بود او را به روزهای گذشته برد، یاد آوری هیجانی که از نشستن روی صندلیهای چرمی و بزرگ ماشین به او دست داده بود، پوزخند روی لبهایش نشاند. همیشه با یاد آوری آن دوران، احساس حماقت می کرد. وقتی برای اولین بار آن ماشین بزرگ و گران قیمت را در تنها خیابان شهر کوچکشان دیده بود، آرزو کرده بود فقط یک بار بتواند سوار آن شود. چقدر خوش خیال بود که فکر می کرد نشستن توی آن ماشین، بزرگترین شانس زندگیش است. هر چند برای دختر پانزده ساله ای که هیچ وقت ماشینی مدل بالاتر از پراید ندیده بود، نشستن داخل چنین ماشینی معجزه محسوب می شد. چه برسد به آن که راننده ماشین پسر خوش قیافه ای با لباسهای مارک دار، عطری تند و لبخندی مست کننده باشد.
آنقدر در دریای خاطراتش فرو رفته بود که نفهمید کی به مقصد رسیدند، پرهام ماشین را کنار خیابان پارک کرد و با هیجان گفت:
- پیاده شید، رسیدیم.
نازلی زودتر از شیدا که از شدت استرس رنگش پریده بود، پیاده شد. ترس را توی نگاه شیدا می دید. دست شیدا را گرفت و سعی کرد آرامش کند. دستهای کوچک و ظریف شیدا توی دستهایش می لرزید. خنده اش گرفت خودش در سن پانزده سالگی شجاع تر از شیدای بیست و چهار ساله بود. شاید هم فقط احمق تر بود.
همگی از پله های تنگ و تاریک ساختمان قدیمی بالا رفتند و وارد اتاق روشنی شدند که نور خورشید از پنجره ی چوبی و بزرگ اتاق، خودش را روی مزائیک های تازه تی کشیده شده، پهن کرده بود. روحانی چاقی که عمامه سفید و عبای قهوه ای رنگی به تن داشت از پشت میز فلزی که زیر پنجره قرار داشت بلند شد. اول با پرهام دست داد و بعد از آن که جواب سلام نازلی و شیدا را زیر لب داد، از همه خواست تا روی صندلی های فلزی زوار در رفته کنار دیوار بنشینند
#ادامه_دارد...
👇🏻👇🏻👇🏻
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand