کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_بیست_و_هفت نیم ساعت بعد شیدا با مهریه ی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_بیست_و_نه
(8)
سها با زحمت پتو را کنار زد و روی لبه تخت نشست. سرش درد می کرد، چشم هایش می سوخت و کمی گیج بود. دستی داخل موهای بهم ریخته اش کشید و خیره به آینه ی رو به روی تخت ماند. اصلاً به یاد نمی آورد، کی صورتش را شسته بود و لباسش را عوض کرده بود. به یاد نمی آورد چطور به اتاقش آمده بود و روی تخت خوابیده بود. آخرین چیزی که به خاطر داشت رفتن پرهام بود.
دوباره نگاهی به قیافه ی گیج و پریشان خودش که داخل آینه به او دهن کجی می کرد، انداخت. باید جای آینه را عوض می کرد. کدام احمقی به او گفته بود، گذاشتن آینه رو به روی تخت کار خیلی رمانتیکی است. نفس صدا دارش را بیرون داد و سرش را بالا گرفت و به سقف نگاه کرد.
هنوز چهل هشت ساعت از عروسیش نگذشته بود و شوهرش، رهایش کرده بود و با معشوقه اش به مسافرت رفته بود. باید این رکورد را در کتاب گینس ثبت می کرد. از فکر خودش خنده اش گرفت. لبخندی که روی لبهایش نشسته بود، اول به خنده ای صدا دار و بعد به قهقه ای بلند تبدیل شد. قهقه ای که رفته، رفته به هق، هق گریه بدل شد. شدت گریه آنقدر زیاد بود که نفس سها بند آمد. هر دو دستش را روی قفسه سینه اش فشار داد و نفس بلندی کشید. همیشه وقتی زیاد گریه می کرد، نفس کم می آورد. این یادگاری از دوران زشت زندگی اش بود. همان دورانی که به خاطر چاقیش حتی جرات نداشت بلند، بلند، گریه کند.
صدایی درون سرش فریاد زد:" احمق، احمق. چطور بعد از بلایی که بهزاد سرت اورد، دوباره به یه پسر دیگه اعتماد کردی. حقته، حقته. هر چی سرت میاد حقته. فکر کردی چند کیلو لاغر شدی چی تغییر کرده، عزیزم تو همون دختره زشت و بد ترکیبی. همون که همیشه مایه خنده بقیه بود. هیچ پسری هیچ وقت از تو خوشش نمیاد. هیچ پسری تو رو نمی خوادت. تو زشتی، تو بد هیکلی، تو احمقی. پسرا فقط برای این که ازت سوء استفاده کنن بهت نزدیک می شن این و بفهم"
خودش را روی تخت انداخت و سرش را داخل بالش فرو کرد. صدای توی سرش تغییر کرد. حالا صدای دکتر نخعی را می شنید که می گفت: "تو نه زشتی، نه بدترکیب. تو نه تنها زیبایی، دختر خوبی هم هستی. یه دختر باهوش که به هرچی می خواد می رسه. به شرطی که خودش رو قبول داشته باشه. نباید، نظر بقیه برات اهمیت داشته باشه. هر وقت خودت، خودت و قبول داشته باشی. بقیه هم قبولت دارن"
#ادامه_دارد...
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_سی
گفتنش راحت بود ولی چطور می توانست خودش را قبول داشته باشد. وقتی هیچ کس او را دوست نداشت. صدای دکتر دوباره از اعماق ذهنش بیرون آمد: "مهم نیست که بعضی ها دوست نداشته باشن. همه آدما که قرار نیست هم دیگه رو دوست داشته باشن. اگه دیدی کسی دوست نداره، رهاش کن بره. فقط کنار اونای که از صمیم قلب دوست دارن بمون. سعی کن اون قدر، خودت و قوی کنی که به محبت کسی محتاج نباشی. نذار عشق با احتیاج قاطی بشه. که اگه این اتفاق بیفته، چیزی که نصیبت می شه، دیگه عشق نیست. یه سَمه که ذره، ذره وجودت و می خوره. هیچ وقت هم نخواه تلافی کنی یا انتقام بگیری. فقط سعی کن توی زندگیت پیشرفت کنی و خوشبخت بشی. همین برای نا امید کردن دشمنات کافیه.
از خودش و ضعفش بدش آمد. از اینهمه گریه کلافه بود. این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود. اگر مانده بود تا صدمه ای به پدرش نرسد. اگر مانده بود تا خودش را سر و سامانی بدهد. باید دست از این مسخره بازی ها بر می داشت. دوباره نشست و کف دستش را محکم روی صورتش کشید و اشکهایی که تمام صورتش را خیس کرده، بود، پاک کرد.
از جایش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. ساعت از چهار گذشته بود. از این که تا آن موقع روز خوابیده بود، تعجب نکرد. دو شب بیخوابی کار خودش را کرده بود. شب قبل از عروسی از هیجان ازدواج با پرهام خوابش نبرده بود و شب بعدش از غم از دست دادن پرهام بی خواب شده بود. چطور زندگیش در عرض یک روز، زیر رو شده بود. پوزخندی زد و در دستشویی را باز کرد.
شبی که به پرهام پیشنهاد معامله را داده بود، به سختی های که این زندگی صوری برایش داشت، فکر نمی کرد. ولی حالا می دانست روزهای سختی در انتظارش است. مهم نبود. او روزهای بدتر از این را هم گذرانده بود پس می توانست از پس این هم بر بیاید.
فقط یک سال فرصت داشت تا به هدفش برسد. باید وقتی قضیه طلاق مطرح می شد آنقدر دستش پر می بود که کسی نتواند اذیتش کند. می دانست مامان شیرین و آزیتا منتظر ایستاده اند تا ضعف هایش را مثل چماق بر سرش بکوبند. البته پدرش هم بود. پدری که از شکست دختر عزیز دردانه اش می شکست. به خاطر پدرش هم شده بود، باید آنقدر در کارش موفق می شد که شکست خوردنش در این ازدواج، به چشم هیچ کس نیاید.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand