eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
976 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.1هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #پارت_بیست_و_پنج شیدا مستاصل چشم بست. کاش می توانست زمان
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نیم ساعت بعد شیدا با مهریه ی پنج سکه به نیت پنج تن به صیغه ی یک ساله ی پرهام در آمده بود. حاج آقا برگه ی مهر و امضا شده را به دست شیدا داد و پرهام انگشتر پر نگینی را در دست شیدا کرد. نازلی بی حس و حال به این منظره نگاه می کرد. با این که خودش به شیدا گفته بود تنها راه نگهداشتن پرهام این است که تمام و کمال کنار پرهام باشد، ولی باز هم بعید می دانست پرهام به پای شیدا بماند. اصلاً کدام بچه پولداری به پای دختری مثل او یا شیدا می ماند. مطمئن بود پرهام هیچ وقت سها را رها نمی کرد و با شیدا ازدواج نمی کرد. همیشه دلیلی برای ماندن کنار سها بود. پول تاسیس شرکت. پول خرید خانه. ارثی که اگر سها را طلاق می داد پدرش او را از آن محروم می کرد. عاق پدر، شیر مادر، بلاخره دلیلی برای کنار گذاشتن شیدا پیدا می شد. مهم نبود پرهام چقدر می توانست از آن شرکت کوفتی که می خواست تاسیس کند، پول در آورد. پرهام هیچ وقت قید ثروت پدرش را به خاطر یکی مثل شیدا نمی زد. ولی هیچ کدام از این حرفها را به شیدا نگفته بود. به او مربوط نبود، این زندگی شیدا بود و خودش باید تصمیم می گرفت. او ترانه نبود که دایه مهربان تر از مادر باشد. او باید به فکر خودش می بود. هر چه قدر شیدا بیشتر کنار پرهام می ماند به نفع او بود. وقتی از محضر بیرون آمدند، پرهام پرسید: - می خوای تا یه جایی برسونمت؟ نازلی لبخندی زد و نگاهی به ماشین سیاه پرهام انداخت و گفت: - نه، هوا خیلی خوبه، می خوام یه ذره پیاده روی کنم. شما هم بهتره زودتر راه بیفتید تا قبل از تاریک شدن هوا برسید. - پرهام سری به نشانه تائید تکان داد و به سمت ماشین رفت و پشت فرمان به انتظار شیدا نشست. نازلی به سمت شیدا که حالش به نظر بهتر می آمد، چرخید و لبخند زد. شیدا دستش را دور بدن نازلی حلقه کرد و محکم بغلش کرد و گفت: - ممنون ازت، هیچ وقت محبتات و فراموش نمی کنم. اگه تو نبودی من نمی تونستم این چند ماه و تحمل کنم. نازلی بوسه ای روی گونه ی شیدا زد و داخل گوشش زمزمه کرد: - امشب خرابکاری نکنی ها. حالا هم بهتره زودتر بری، شادوماد منتظرته. شیدا لبخند نصفه، نیمه ای زد و سوار ماشین شد. پرهام دستش را به نشانه خداحافظی برای نازلی تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد. نازلی آنقدر ایستاد تا ماشین بزرگ و سیاه رنگ در پیچ خیابان گم شود. ... 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 هنوز چند قدم بر نداشته بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد، شماره خانه ی پدرش را که دید تماس را برقرار کرد. صدای تیز مجید داخل گوشی پیچید. - سلام آبجی. قلب نازلی سوخت. لبخند تلخی زد و گفت: - سلام داداش کوچیکه. چه عجب یاد ما کردی؟ - کی میای آبجی؟ - نمی دونم الان که یه کم کار دارم ولی برای تولدت حتماً میام. مجید، من و منی کرد و پرسید: - آبجی چی برای تولدم می خری؟ - دوست داری چی برای تولدت بخرم. - هیچی آبجی. فقط خودت بیا. - نه دیگه خوشگل پسر، بگو چی می خوای. حتی از پشت تلفن هم می توانست چهره خجالت زده مجید را ببیند که با دندان پوست لبهای همیشه خشکش را می کند. - آبجی این احمد هست، پسر اوس مراد، دایش از بندر براش یه دوچرخه خریده. همش جلوی ما پز می ده. - منم برات یه دوچرخه از تهران می خرم برو بهش پز بده. حالا گوشی رو بده به مامان. مجید بدون آن که گوشی را از خودش دور کند داد زد: - مامان، مامان، بیا آبجی نیره. نازلی روی نیمکت سنگی که رو به روی یک آبمیوه فروشی بود نشست و منتظر شد تا مادرش تلفن را بگیرد. صدای نفس، نفس زدن های مادرش که توی گوشی پیچید، اخمی کرد و با کمی عصبانیت گفت: - کجا بودی که داری نفس، نفس می زنی؟ مگه دکتر نگفت خودت و خسته نکن. - هیچ جا مادر. لوله ی آب ترکیده. صبح پا شدم دیدم کل آشپزخونه رو آب برداشته. - بابا کجاست؟ - رفته پیش عمو رحمت. - اونجا برای چی رفته؟ - صبح یکی رو اورد لوله ها رو دید، گفت، لوله ها پوسیدن، باید همشون و عوض کنیم. پولش زیاد می شه. رفت ببینه می تونه یه ذره پول از عمو رحمت قرض کنه. نازلی با حرص نفس صدا دارش را بیرون فرستاد و به مادرش توپید: - مگه نگفتم دیگه حق ندارید از اون پیر سگ، پول قرض کنید. به لوله کش بگید بیاد کارش و شروع کنه. خودم تا فردا براتون پول می فرستم. تلفن را که قطع کرد، برای چند لحظه بی حرکت به رو به رو خیره شد. چاره ای نداشت. شماره ی ساسان را گرفت و با صدایی که به وضوح مهربان تر شده بود، گفت: - سلام، آقا ساسان خوش تیپ، من اگه زنگ نزنم تو که یادی از ما نمی کنی؟ صدای خنده بلند ساسان توی گوشش پیچید، پلکهایش را روی هم فشار داد. ساسان گفت: .. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand