eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
976 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.1هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - اخه مسافرت بدون عکس که نمی شه. من وقتی می رم مسافرت هزار تا عکس از خودم میندازم. - وقتی تمام حواست به عکس انداختن از خودت باشه از مسافرت چیزی نمی فهمی. لذت مسافرت به دیدنه. پرهام دنباله ی حرف سها را گرفت و گفت: - من و سها تصمیم گرفتیم موبایلامون بزاریم تهران بمونه. می خوایم این چند روز تمام حواسمون به خودمون باشه. نمی خوایم هیچ کس مزاحممون بشه. فاطمه خانم ترسیده گفت: - وا مگه می شه موبایلتون نبرید. اگه یه مشکلی پیش بیاد چی؟ نه مادر من باید هر شب صداتو بشنوم وگرنه شب خوابم نمی بره. حاج صادق رو به پرهام گفت: - نمی خواد موبایلاتون بزارید تهران، کسی مزاحمتون نمی شه. الانم تا خانمت لباسش و عوض می کنه. با کمک جواد، این وسایلی رو که مردم زحمت کشیدن اوردن. بزار تو ماشینت، ببر خونتون. سها مانتویش را تنش کرده بود که فاطمه خانم وارد اتاق شد و در را بست. سها متعجب به او که از داخل کمد کیسه ی سفیدی را بیرون می آورد نگاه کرد. فاطمه خانم با لبخند کیسه را به دست سها داد و گفت: - مادر این پول و طلاهایی بود که دیروز سر عقد جمع شد. هر چی هم پول، امروز براتون اوردن گذاشتم روش. می خواستم بعد از مسافرت بهتون بدم ولی حاج آقا می گه، امانته هر چی زودتر برسه دست صاحبش بهتره سها کیسه را از فاطمه خانم گرفت و تشکر کرد فاطمه خانم کمی، این پا و آن پا کرد و بعد گفت: - سها جان، حواست به پرهام باشه. تو رو خدا مواظب باش تند رانندگی نکنه. بذار شب خوب بخوابه یه وقت خواب آلود رانندگی نکنه. این بچه یه ذره حواس پرته. سها آب دهانش را قورت داد و چشم آرامی زیر لب گفت. یک ساعت بعد، سها با همان بلوز و شلوار گشاد و تیره ای که دیشب به تن کرده بود، گوشه کاناپه خانه اش نشسته بود. آرایش صورتش را به طور کامل پاک کرده و موهای سرش را محکم از پشت سر بسته بود. پرهام آخرین جعبه کادو را وسط هال گذاشت. کمر راست کرد و به سها که دست به سینه نگاهش می کرد، گفت: - من دیگه می رم. دو سه روز نیستم. فقط حواست به موبایلت باشه. اگه مشکلی پیش اومد سریع تماس بگیر. اگه از خونه هم بیرون می ری مواظب باش کسی نبیندت. سها پوزخندی زد و گفت: - تو هم مواظب باش تو راه تصادف نکنی، آخه خیلی زشت می شه اگه این جوری همه چیز لو بره. پرهام عصبی پلک زد، رو برگرداند و بدون حرف دیگری از خانه خارج شد. ... 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نازلی با هیجان فریاد زد: - پیدا کردم، ببین این خیلی خوبه. شیدا به سمت نازلی که کنار کمد لباسهایش ایستاده بود، چرخید و به مانتوی شیری رنگی که در دست نازلی تاب می خورد نگاه کرد. نازلی نگاهی به چشمهای غمگین شیدا انداخت و گفت: - یه شال سفید هم داشتی؟ کجاست؟ شیدا از داخل دراور گوشه اتاق، شال سفید رنگی را که ترانه برای تولدش گرفته بود، بیرون کشید و گفت: - این خوبه. - آره خوبه، حالا پاشو تا پرهام نیومده یه کم آرایشت کنم. نمی شه که بدون آرایش عروس بشی. شیدا نگاهش را پایین انداخت. نازلی بدون توجه به غم دورن چشم های شیدا او را روی صندلی کوچکی که رو به روی میز آرایش بود، نشاند و با خنده دستی داخل موهای نمدارش، فرو کرد و گفت: - عجب موهایی داری دختر، دست توش نمی ره. برای این که وز نکنه، چی می زنی بهش. شیدا بدون حرف اسپری روغن بادام را از روی میز برداشت و به دست شیدا داد. شیدا همانطور که روغن را روی موهای شیدا اسپری می کرد، پرسید: - چمدونت و بستی؟ شیدا بی حال سر تکان داد، نازلی خوبه ای زیر لب زمزمه کرد و برای چند ثانیه از داخل آینه به چهره ی شیدا که انگار می خواست زیر گریه بزند خیره شد. نفس عمیقی کشید، اسپری را سر جایش برگرداند. دستش را روی شانه ی شیدا گذاشت و او را به سمت خودش چرخاند، روی به رویش روی زمین زانو زد و به او که مثل بچه ای خطا کار، سرش را پایین انداخته بود، نگاه کرد. شیدا زیر نگاه خیره نازلی سرش را بیشتر خم کرد. نازلی دستش را زیر چانه ی شیدا گذاشت و مجبورش کرد تا نگاهش کند. شیدا آب دهانش را قورت داد، نازلی با جدیت پرسید: - پشیمون شدی؟ شیدا به جای جواب دادن سرش را به دو طرف تکان داد. نازلی آرام و شمرده شروع به صحبت کرد: - ببین، اگه نمی خوای، همین الان باید بگی. یه ساعت دیگه راهی برای برگشت نداری. شیدا زیر لب زمزمه کرد: - می خوام. نازلی با ضرب بلند شد و داد زد: - پس پاشو این مسخره بازی رو تموم کن. الان پرهام میرسه، تو هنوز هیچ کاری نکردی. شیدا آب دهانش را قورت داد و به آینه نگاه کرد. نازلی بوسه ای بر روی گونه ی شیدا زد و گفت: - این بهترین تصمیمه. وگرنه باید قید پرهام و بزنی. ... 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand