eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــــ💖ـــدا #بیراه_عشق #پارت_نوزده بدون آن که چیزی به ترانه بگوید،
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - یا باید همون کاری را بکنی که سها می خواد بکنه و یا باید قید پرهام رو به طور کلی بزنی. قید پرهام را بزند، او قید بهترین دوستش، خواهرش، حامیش را زده بود ولی قید پرهام را نزده بود. چطور می خواست قید پرهام را بزند. می توانست قید زندگی خودش را بزند ولی نمی توانست قید پرهام را بزند. با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد پرسید: - مگه، سها می خواد چیکار کنه؟ - می خواد، برای نگه داشتن پرهام بجنگه. تو هم اگه می خوای پرهام رو داشته باشی باید بجنگی. - چه جوری؟ - با سلاح زنونگیت. این تنها راهشه. ببین شیدا اگه نمی تونی این کار رو بکنی، بهتره همین الان بساطت و جمع کنی و از زندگی پرهام برای همیشه بری بیرون. (6) جشن پا تختی خیلی بدتر از آن چیزی بود که فکر می کرد. از صدای بلند موسیقی سرش داشت می ترکید و آنقدر الکی لبخند زده بود که تمام عضلات صورتش درد می کرد. آرمیتا با آن لپهایی که از هیجان سرخ شده بود خودش را توی بغل سها انداخت و گفت: - آبجی ببین چقدر کادو برات اوردن. سها نگاهی به میز بزرگ کنار سالن انداخت که زیر و رویش پر بود از جعبه های کادو پیچ شده ی ریز و درشت. شاید اگر زندگیش طور دیگری رقم خورده بود از دیدن این همه هدیه خوشحال می شد، ولی دیگر این چیزهای کوچک و بی اهمیت خوشحالش نمی کرد. آرمیتا خنده کنان به سمت آزیتا که وسط سالن همراه با پریناز و آناهیتا می رقصید دوید. هر چقدر که از آزیتا بدش می آمد ولی آرمیتا و آناهیتا را دوست داشت. آرمیتا شبیه پدرش بود با همان بینی قلمی و چشمهای کوچک قهوه ای رنگ. برعکس آناهیتا که نسخه دوم آزیتا بود. با موهای روشن و چشمهای سبز کشیده، مثل چشم های مامان شیرین. ولی سها شبیه هیچ کدامشان نبود شبیه مادرش بود. مادری که اگر عکس هایش را ندیده بود، چیزی از صورتش به یاد نمی آورد. وقتی بلاخره مهمانها رفتند. مردهای فامیل که توی عمارت پشتی جمع شده بودند به سالن اصلی آمدند. پرهام با بی حالی کنار سها نشست. تمام حواسش به شیدا و بحث امروز صبحشان بود. نمی دانست چطور می تواند شیدا را راضی کند تا همراهش به ویلا بیاید. دیگر تحمل دور بودن از او را نداشت. با این که قرار بود این یک سال را کاملاً دور از هم بگذرانند ولی نمی توانست از موقعیت پیش آمده استفاده نکند، خودش هم نمی دانست چرا برای رسیدن به شیدا این قدر حریص شده بود ... 👇🏻👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 پریناز با سینی چای به سالن آمد، پشت سرش آزیتا با ظرف بزرگ شیرینی از آشپزخانه خارج شد. پریناز خنده کنان سینی چای را جلوی پرهام گرفت و گفت: - داداش، برای خانومت هم بردار. پرهام بی حوصله دو استکان چای از داخل سینی برداشت و روی میز گذاشت. آزیتا قبل از آن که ظرف شیرینی را جلوی پرهام بگیرد، با لوندی گردنش را چرخاند و موهای خوشرنگش را به عقب پرت کرد. پرهام شیرینی از داخل ظرف برداشت و تشکر کرد. آزیتا خنده ای کرد و گفت: - آقا پرهام خیلی تو فکری؟ نکنه خواهرم از همین روز اول، اذیتاش و شروع کرده؟ پرهام پوزخندی به آزیتا زد و به سها نزدیکتر شد، دستش را دور شانه سها حلقه کرد و گفت: - خانوم من، هیچ وقت اذیتم نمی کنه. و صورت شیدا در ذهنش مجسم شد. آزیتا ابرویی بالا انداخت و در حالی که نگاه پر کینه ای به سها می انداخت زیر لب گفت: - چه خوب. و بدون آن که ظرف شیرینی را جلوی سها بگیرد از جلویش رد شد. سها به پرهام که قوانین بازی را به خوبی رعایت می کرد لبخند زد. پرهام که متوجه نگاه خیره آزیتا شده بود، شیرینی را که در دست داشت داخل دهان سها گذاشت و دوباره به آزیتا پوزخند زد. وقتی آزیتا رو برگرداند، پرهام دستش را از پشت سها بر داشت. بیشتر از این نمی توانست این جا بنشیند. باید هر چه زودتر پیش شیدا می رفت و حرفهای نیمه کاره صبح را تمام می کرد. از جایش بلند شد و رو به سها با صدای بلندی که همه بشنوند گفت: - سها جان پاشو بریم. فاطمه خانم سرش را از توی آشپزخانه بیرون آورد و گفت: - وا، کجا می خواین برید؟ بمونید برای شام. - نه مامان جان هم من، هم سها خسته ایم زودتر بریم بهتره. فاطمه خانم دهانش را باز کرد تا دوباره اصرار کند که با دیدن اخمهای در هم رفته ی حاج صادق دهانش را بست. حاج صادق رو به پرهام کرد و با لحن محکمی گفت: - آره، بهتر زودتر برین. فردا مسافرین. هر چی زودتر برین خونه استراحت کنید بهتره. پریناز که پشت سر مادرش ایستاده بود رو به پرهام گفت: - داداش خیلی عکس بندازیدا، سها که به تبعیت از پرهام ایستاده بود. در جواب پریناز لبخندی زد و گفت: - من از عکس انداختن خوشم نمیاد. پریناز با تعجب پرسید: - وا، چه جور عکاسی هستی که از عکس انداختن خوشت نمی آد. - دوست دارم پشت دوربین باشم نه جلوی دوربین. ... 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸🍃