کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_هفت نهال با اخمی روی پیش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_نه
(59)
آزیتا در حالی که از خنده ریسه رفته بود رو به سیا گفت:
- وای خدا ذلیلت نکنه. یعنی واقعاً مرده رو از بالکن آویزون کردی.
سیا تک خنده ای کرد و سرش را به علامت بله تکان داد. آزیتا با دست اشکی را که از شدت خنده توی چشمش جمع شده بود، پس زد و گفت:
- حتی تصورش هم خنده دار. یعنی نترسیدی یه دفعه از دستت لیز بخوره، بیفته.
سیا چپ، چپی به آزیتا نگاه کرد و گفت:
- ما رو چی فرض کردی، آزی خانم.
آزیتا نفس عمیقی کشید و به پشتی سرخ رنگ پشت سرش تکیه زد. پیشنهاد سیا بود که برای خوردن صبحانه به جاده جالوس بیایند. آزیتا هیچ وقت این موقع سال به جاده چالوس نیامده بود. درختان بدون برگ و محوطه خلوت باغ حس و حال عجیبی داشت. آزیتا دو طرف کاپشنش را به سمت هم نزدیک کرد و کمرش را صاف کرد. نفس عمیق کشید و گفت:
- ولی خیلی سرد نیستا، من فکر می کردم این موقع سال سرد تر از اینا باشه.
سیا که خودش کاپشنش را در آورده بود و کنار دستش گذاشته بود، سری بالا انداخت و گفت:
- هوا خوبه.
و بعد رو به پسر جوانی که کمی دورتر ایستاده بود داد زد:
- پس چی شد این قلیون ما.
پسر شتابزده جواب داد:
- الان آماده می شه.
- حالا بیا اینا رو جمع کن.
پسر به سمت تخت دوید و سفره صبحانه ی خورده شده ای را که نیم ساعت پیش خودش چیده بود. جمع کرد و داخل سینی روحی بزرگی که با خودش آورده بود، گذاشت و رفت. فضای تخت که خالی شد، آزیتا پاهایش را دراز کرد و بی تکلف به اطراف نگاه کرد. مانتو و شلوار ساده ای پوشیده بود با کاپشن کوتاه قدیمی ای. آرایشش فقط یک رژ ساده بود. وقتی با سیا بیرون می رفت راحت و بی خیال بود، مجبور نبود به مد روز بودن لباسهایش فکر کند. مجبور نبود برای تحت تاثیر قرار دادن سیا مدام ناز و عشوه بیاید. می توانست راحت بخندد هر جایی که می خواست بنشیند. هر حرفی دلش می خواست بزند. با سیا بودن راحت ترین و لذت بخش ترین کار دنیا بود. با سیا به جاهای می رفت و یا کارهای می کرد که حتی تصورش هم غیر ممکن بود. کی فکر می کرد روزی آزیتا از خوردن یک فلافل در کثیف ترین فلافلی شهر لذت ببرد. یا حاضر شود از خواب صبح جمعه اش بگذرد تا صبحانه اش را در سرمای زمستان در یک باغ بی آب و علف بخورد.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود
تا قبل از سیا، پسرها برای آزیتا به دو دسته تقسیم می شدند، آنهایی که به درد می خوردند و آنهای که به درد نمی خوردند. پسرهای بدرد بخور پولدار بودند و جذاب. می شد به عنوان یک کیس خوب به دیگران نشانشان داد و برای یک ازدواج دهن پر کن رویشان حساب باز کرد. ولی پسرهای به درد نخور، پسرهای معمولی بودن که هیچ مشخصه خاصی برای پز دادن در وجودشان نداشتند. آزیتا هیچ وقت به سمت آنهای که به درد نمی خوردند، نمی رفت ولی برای نگه داشتن آنهایی که به درد می خوردند، هزار ترفند می زد.
ولی سیا فرق می کرد. هیچ کدام از ملاکهای دسته اول را نداشت ولی به درد بخورترین آدمی بود که تا به حال دیده بود.پسر قلیان را جلوی سیا گذاشت و رو به آزیتا گفت:
- الان چایی شما رو هم میارم.
آزیتا باشه ای گفت و به فضای باز رو به رویش خیره شد. خیلی وقت بود از جمع دوستانش کناره گرفته بود و کمتر در میهمانی ها و پارتیها شرکت می کرد. اتفاقات اخیر زندگیش را دگرگون کرده بود. هر کاری می کرد نمی توانست خاطره بچه ای که از دست داده بود را از ذهنش پاک کند. حس تحقیر و شکست، روح و روانش را به هم ریخته بود. آزیتا آدم باختن نبود. ولی این بار بدجوری باخته بود. آرام زمزمه کرد:
- می دونی سیا، هر وقت یادم می افته سهیل چطوری گولم زد. آتیش می گیرم.
سیامک پوخندی زد و گفت:
- والا من هنوز نفهمیدم چطوری گولش و خوردی. زن و بچه داشتنش که تابلو بود. اصلاً با همین بهونه ما رو فرستاد دنبال تو. گفت گولش زدی خودت و بهش چسبوندی بعدش هم تهدیدش کردی که به زنش می گی و زندگیش و خراب می کنی.
آزیتا با حرص گفت:
- آشغال کثافت.
سیا کامی از قلیانش گرفت و دودش را توی هوا رها کرد و همانطور که به آسمان روشن و صاف بالای سرش چشم دوخته بود، گفت:
- ول کن آزی هر چی بود، تموم شد.
- برای من نه. دلم می خواد یه جوری زهرم و بهش بریزم. به نظرت برم به زنش بگم.
سیامک چپ، چپی به آزیتا نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
- مگه قول ندادی دیگه کاری به سهیل نداشته باشی.
آزیتا لب برچید و گفت:
- باشه بابا کاریش ندارم. دیگه اصلاً طرف سهیل نمی رم. خوبه. ولی یکی دیگه هست که حتماً باید حالش و بگیرم.
- کی؟
- شوهر خواهرم. یعنی شوهر، خواهر ناتنیم.