کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_نود_و_هفت ولی سها فرق می کرد، ان
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود_و_نه
پرهام سرش را کج کرد و با لحن دلجویانه ای گفت:
- حالا چه فرقی برای تو داره. تو که زندگی و کارت و داری. قرارم نیست بعد از طلاق برگردی پیش پدر و مادرت. پس چه عجله ای داری. مگر این که فکرای دیگه ای تو سرت باشه؟
و نیم نگاهی به جایی که شروین نشسته بود، انداخت و پوزخند زد. سها از حرص لبهایش را به هم فشار داد ولی پرهام دست بردار نبود.
- اگه طلاق می خوای. برو همه چیز و به خونواده ها بگو. می دونم از این که همه بفهمن این یه سال چطور زندگی کردی خوشت نمیاد. ولی فکر نکن حتی با این کارت هم من طلاقت می دم. منم می رم به همه می گم یه غلطی اوایل ازدواجم کردم ولی الان زنم و دوست دارم می خوام براش جبران کنم. می دونم در نهایت همه طرف من و می گیرن.
بدجنس شده بود. فکر این که سها به ازدواج با شروین فکر کند، بدجنسش کرده بود. نقطه ضعف سها را می دانست. سها از بی آبروی می ترسید از این که مسخره اش کنند واهمه داشت و چه چیزی تحقیر کننده تر از این که شوهرت تو را به خاطر زن دیگری رها کرده باشد. مطمئن بود سها هیچ وقت جرات نمی کرد برود و واقعیت را به همه بگوید.
اشک در چشم های سها جمع شد. انتظار این همه خباثت را از پرهام نداشت. پرهام با دیدن اشک جمع شده در چشم های سها عصبی شد. نیامده بود سها را اذیت کند، آمده بود با دیدن سها آرامش بگیرد. ولی دیدن آن پسره شروین و تاکید سها بر طلاق، اعصابش را به هم ریخته بود. سها سر پایین انداخت تا پرهام متوجه حال خرابش نشود. از این که از خودش ضعف نشان داده بود، حالش به هم می خورد وقتی دوباره سر بالا آورد نقاب سنگیش را بر چهره زده بود. پرهام از جایش بلند شد و گفت:
- معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتت کنم. یه مدته خیلی تحت فشارم. بعداً بیشتر در موردش با هم حرف می زنیم.
سها بدون این که نگاه از صورت پرهام بردارد گفت:
- من کوتاه نمیام پرهام. باید جدا بشیم.
پرهام نمی خواست در حضور شروین با سها دعوا کند برای همین با لبخندی روی لب گفت:
- نمی شی عزیزم. نمی تونی بشی.
سها با عصبانیت چشم بست. پرهام که از سکوت و خود داری سها شجاع تر شده بود. با صدای بلندی که به گوش شروین برسد، گفت:
- شب زودتر میام خونه عشقم.
و از میز سها فاصله گرفت.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد
(61)
غروب نشده پرهام جلوی آپارتمان سها بود. سها که منتظر آمدن پرهام بود. با اخم های درهم رفته در را باز کرد. پرهام با دیدن چهره عصبانی سها ابرویی بالا انداخت و در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
- چه عصبانی
اخم های سها بیشتر در هم رفت و لبخند پرهام عمیق تر شد. سها چشم بست و از پرهام رو برگردند. دست پرهام را خوانده بود. می خواست با لودگی بحث را به بیراه بکشاند. نباید عصبانی می شد. عصبانیت باعث می شد، نتواند درست فکر کند. آن وقت پرهام همه چیز را به نفع خودش عوض می کرد. نفس عمیقی کشید و تا ده شمرد. این یکی از راهکارهای کنترل خشم بود که دکتر نخعی یادش داده بود. مدتها بود این قدر عصبانی نشده بود که بخواهد از این راهکارها استفاده کند. وقتی آرام تر شد به سمت پرهام که حالا روی یکی از مبلهای سالن نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و با سری کج شده و لبخندی پیروزمندانه نگاهش می کرد، برگشت. پرهام گفت:
- نمی فهمم از چی اینقدر عصبانی. من که چیز بدی نگفتم. حالا شش ماه این ور و اون ور چه فرقی برای تو داره. داری زندگیت و می کنی دیگه.
حالا که پرهام سعی داشت با آرامش حرفش را به کرسی بنشاند او هم باید با همان آرامش ادامه می داد. روی مبلی رو به روی پرهام نشست و دستهایش را در هم قلاب کرد و همانطور که به انگشتان دستش خیره شده بود، گفت:- خسته ام پرهام. از این همه موش و گربه بازی خسته ام. از این همه دروغ و دغل خستم. نمی تونم بیشتر از این تو این زندگی نکبت بمونم. بیا تمومش کنیم. این جوری برای همه بهتره.
پرهام آب دهانش را قورت داد. هر چه فکر می کرد نمی توانست، بفهمد چه چیزی باعث شده سها این قدر برای طلاق گرفتن عجله داشته باشد. تنها فکری که به ذهنش می رسید این بود که سها قول و قراری با شروین گذاشته باشد و همین فکر او را برای طلاق ندادن سها مصرتر می کرد. سها زن او بود و هیچ خری اجازه نزدیک شدن به او را نداشت. پوزخندی زد و گفت:
- صبح که حرف خسته شدن نبود. حرف رفتن دنبال زندگی بود.
سها پوزخند پرهام را با پوزخندی جواب داد. می دانست کنایه پرهام به شروین است. اگر شروین را ندیده بود چه چیزی را می خواست بهانه کند؟ نمی توانست اجازه دهد پرهام با تهمت زدن به او بار گناهش را سبک کند و حق را به خودش بدهد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand