کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_نو_و_پنج از این که همه طرفدار سه
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود_و_هفت
ولی سها فرق می کرد، انگار ساخته شده بود برای هر نقشی. حتی نقش مادری. فکر کرد اگر روزی بخواهد بچه دار شود دوست دارد مادر بچه هایش مثل سها باشد. آیا تا آن موقع، شیدا آنقدر عاقل می شد که بتواند مادر خوبی برای بچه هایش شود؟ فکر کرد اگر پای عشقش به شیدا نبود سها بهترین گزینه برای یک ازدواج موفق بود. باید قبول می کرد در این مورد حق با پدرش بود.
سها دختر را روی چمن های مصنوعی گذاشت و توپ کوچکی به دست دختر داد و رو به مادرش که کمی آن طرف تر ایستاده بود، گفت:
- لطفا باهاش حرف بزنید تا به سمت شما بیاد.
زن چشمی گفت و شروع به حرف زدن با دختر کرد. سها برگشت تا دوربینش را بردارد که با پرهام چشم در چشم شد. برای لحظه ای خشکش زد. پرهام لبخند مهربانی به سها زد. سها سری برای پرهان تکان داد و به سمت بچه برگشت. سعی کرد به علت آمدن پرهام به آتلیه فکر نکند ولی نتوانست. مزاحمتهای گاه به گاه شبانه اش کم بود حالا پایش به آتلیه هم باز شده بود. کار عکاسی را سریعتر تمام کرد و دختر و مادر را پیش نهال فرستاد و خودش از پرهام خواست تا همراهش به انتهای سالن بیاید.
به میز کارش که رسید از پرهام دعوت کرد تا روی تنها صندلی کنار میز بنشیند و خودش پشت میز نشست و با لحن خشکی پرسید:
- اینجا چیکار می کنی؟
پرهام ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
- اومدم زنم و ببینم. عیبی داره؟
سها کمی خودش را جلو کشید و با صورتی جدی و نگاهی سرد به چشم های پرهام خیره شد. پرهام که معنی نگاه خیره سها را متوجه شده بود، کمی در جای خودش جا به جا شد. حرفش را تصحیح کرد و گفت:
- کنجکاو بودم محل کارت و ببینم.
سها نفس عمیقی کشید. بدنش را صاف کرد، به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
- تو این همه مدت برات مهم نبود من کجا کار می کنم، چطور شد یه دفعه ای اینقدر کنجکاو شدی؟
- شاید چون تا حالا همکارات و ندیده بودم.
و بعد خودش را مثل سها جلو کشید و با لحن سردی گفت:
- از این که تمام روز کنار این پسره هستی اصلاً خوشم نمیاد.
سها پوزخندی زد و گفت:
- ولی برای من اصلاً اهمیتی نداره که تو تمام شب و پیش اون دختره هستی.
پرهام خشکش زد این اولین باری بود که سها مستقیم به شیدا اشاره می کرد. خودش را کمی عقب کشید و آب دهانش را قورت داد. سها نفس صدا دارش را بیرون فرستاد و با لحن صلح طلبانه ای گفت:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود_و_هشت
- پرهام نمی دونم چی تو سرت می گذره ولی خواهش می کنم بذار این یه مدتم بی دردسر بگذره و هر دوتامون بریم پی زندگی خودمون. من دیگه از این وضعیت خسته شدم.
اخم های پرهام در هم رفت. از حرف سها خوشش نیامد. منظورش از رفتن پی زندگی چه بود؟ یعنی منتظر بود تا از او جدا شود و با کسی دیگری ازدواج کند؟ با کی؟ خودش گفته بود از همه ی مردها بدش می آید و دیگر نمی خواهد ازدواج کند، وقتی نمی خواهد دوباره ازدواج کند چه اهمیتی دارد از او جدا بشود یا نه. با این که نمی خواست به این زودی از تصمیمش به سها حرفی بزند ولی آنقدر از عجله سها برای تمام کردن این زندگی عصبانی شده بود که نتوانست بیشتر از این خود دار باشد.
- فکر کنم مجبوری یه کم بیشتر من و تحمل کنی.
سها اخمی کرد و با صدایی که سعی می کرد بلند نشود، پرسید:
- یعنی چی؟
پرهام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یه قرار داد بستم که بابام ضامنش شده. تا پایان قرار داد نمی تونیم جدا بشیم. یعنی حدوداً ده ماه دیگه.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- تا ده ماه دیگه نمی تونی بری دنبال زندگیت.
- اینا به من مربوط نیست پرهام. من فقط تا چهلم مادر جون صبر می کنم. یعنی پانزده روز یا نهایت بیست روز دیگه.
پرهام شانه ای بالا انداخت و گفت:
- بعدش می خوای چیکار کنی. بری به همه بگی پرهام و نمی خوای. خب، برو به همه بگو نمی خوام با پرهام زندگی کنم، من هم به همه می گم زنم و دوست دارم طلاقش نمی دم.سها برای چند لحظه گیج و منگ به پرهام نگاه کرد. انتظار این را نداشت. قرار بود هر دو از اختلاف و عدم تفاهمشان بگویند. قرار نبود طلاق را گردن یکی بیندازند. این بی انصافی بود که پرهام می خواست او را جلو بیندازد و خودش را خوبه نشان دهد. حالا باید چه کار می کرد؟ تمام برنامه هایش را ردیف کرده بود. حتی خانه خوبی هم پیدا کرده بود و قرار بود هفته آینده قرار دادش را امضا کند. می خواست بلافاصله بعد از اعلام طلاق به آنجا نقل مکان کند. با عصبانیت گفت:
- به همه می گم چه بلایی سرم اوردی. همه چیز و می گم. می گم این مدته زندگیمون چطوری بوده.
- دودش تو چشم خودت می ره. وقتی همه ازت پرسیدن چرا نشستی زندگی کردی می خوای چی جواب بدی؟ سها اونی که می بازه تویی نه من.
- خیلی پستی پرهام.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand