کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_نود_و_سه (60) پرهام با عصبانیت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نو_و_پنج
از این که همه طرفدار سها بودند حرصش می گرفت. اصلاً چرا فربد باید این قدر هوای سها را داشته باشد. به فربد چه ربط داشت او با زنش چطور رفتار می کند. از جایش بلند شد و با حرص کت بلند زمستانی اش را برداشت و از اتاق خارج شد. از شرکت که بیرون آمد، برای لحظه ای ایستاد و ریه هایش را از هوای سرد آخرین روزهای دی ماه پر کرد. به نظر می آمد امسال زمستان خشک و بدون برفی را پیش رو دارند.
پرهام ماشین را جلوی آتلیه نگه داشت و قبل از پیاده شدن، نگاهی به تابلوی آتلیه انداخت. آتلیه نیمرخ. خودش هم دقیقا نمی دانست در بین این همه مشغله کاری برای چه به اینجا آمده بود. شاید یک کنجکاوی ساده و یا شاید هم دلتنگی برای سها. نمی دانست، تنها چیزی که می دانست این بود که در آن لحظه دلش می خواست پیش سها باشد. شاید آرامش ذاتی سها او را هم آرام می کرد.
دستی به موهایش کشید و داخل شد. شروین و نهال رو به روی در ایستاده بودند و با مرد جوانی صحبت می کردند. فکر این که سها از صبح تا غروب کنار این پسره دراز بی خاصیت بود، عصبیش می کرد. نگاهی به دور تا دور آتلیه انداخت. در تمام زندگیش به تعداد انگشتان یک دست هم پا داخل یک آتلیه نگذاشته بود ولی به نظرش آتلیه خیلی چشم گیری نمی آمد. همه چیزش ساده و معمولی بود. فکر کرد باید پول بیشتری برای ظاهر آتلیه خرج می کردند. خودش کلی پول صرف ظاهر شرکتش کرده بود و از این مسئله کاملاً راضی بود.
نهال زودتر از بقیه متوجه پرهام شد. چشم هایش از دیدن پرهام گرد شد. از این دیدار بوهای خوبی به مشام نمی رسید. نفس عمیقی کشید و با یک لبخند مصنوعی به سمت پرهام رفت. پرهام با دیدن نهال لبخندی زد و منتظر ایستاد. می دانست نهال از او خوشش نمی آید. فکر کرد، حتما سها همه چیز را به نهال گفته است. دیگر به چه کسی در مورد زندگیشان گفته؟ آیا شروین هم می دانست، ازدواجشان صوری است؟ با شناختی که از سها داشت بعید می دانست این طور بی پروا زندگیش را در بوق و کرنا کند. ولی باز هم نمی توانست مطمئن باشد. نهال با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- خوش اومدید آقای طاهباز.
پرهام نگاهی به دور تا دور سالن انداخت و پرسید:
- سها نیست؟
نهال با دست به دری که در انتهای سالن بود، اشاره کرد و گفت:
- داره عکاسی می کنه.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود_و_شش
- می شه برم پیشش؟
- خواهش می کنم. بفرمائید.
پرهام رو برگرداند و با شروین چشم در چشم شد. هر دو سری برای هم تکان دادند. پرهام نیشخندی زد و با قدمهایی محکم به سمت دری که نهال نشان داده بود، رفت.
کنار در ایستاد و به داخل حیاط خلوت سرسبز و فانتزی رو به رویش نگاه کرد. محوطه جمع و جور و بامزه ای بود و نسبت به سالن اصلی جالب تر بود. می توانست سلیقه سها را در آن ببیند. معلوم بود برای این قسمت از آتلیه خرج بیشتری کرده بودند.
سها رو به روی دختر کوچولویی که روی تاب کوچک زرد رنگی نشسته بود، زانو زده بود و با دوربین بزرگی که بند سیاهش را دور گردنش انداخته بود از دختر عکس می گرفت. دختر دستهایش را از هم باز کرده بود و می خندید. سها از جایش بلند شد و به سمت دختر رفت و دستی به موهای کم پشت دختر که با کش کوچکی بالای سرش بسته شده بود، کشید و دامن پوف دار صورتی رنگ دختر را روی پاهای سفید و تپلش مرتب کرد و قبل از این که دوباره به جای قبلیش برگردد. با انگشت ضربه ملایمی به نوک بینی دختر زد و گفت:
- موش بخوره تو رو خوشگله.
دختر دستهایش را در هوا تکان داد و با خوشحالی سر و صدا کرد. سها دوباره عقب رفت و چند عکس دیگر انداخت و بعد دوربین را از دور گردنش برداشت و روی نیمکت کوچکی که کنار دستش بود گذاشت و باز به سراغ دختر کوچولو رفت. حفاظ تاب را برداشت و دختر را در آغوش گرفت و گفت:
- حالا، بریم رو چمنا توب بازی کنیم.
پرهام به سها که دختر را با مهربانی در آغوش گرفته بود و قربان صدقه اش می رفت، خیره شد. دیدن این صحنه لبخند بر لبانش آورد. به نظرش مادر بودن به سها می آمد. چقدر حرکاتش با ملاطفت و آرامش دهنده، بود. چقدر بچه در آغوش سها احساس شادی و امنیت می کرد. خودش هیچ وقت به بچه دار شدن فکر نکرده بود. اصلاً بچه دار شدن در برنامه زندگیش نبود.هر چند، بلاخره مجبور بود به خاطر خانواده اش تن به بچه دار شدن بدهد ولی مطمئناً به این زودی این اتفاق نمی افتاد. سعی کرد شیدا را در کنار یک بچه تصور کند ولی نتوانست. شیدا خودش بچه بود. هنوز آنقدر بالغ نشده بود که بتواند مسئولیت یک بچه را بر عهده بگیرد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand