eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
964 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.2هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هفتاد_و_نه شاید سها هم مثل پرهام
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (57) - ببخشید اون یکی چنده؟ - کدوم؟ سها با دست به تابلو میناکاری پشت سر فروشنده اشاره کرد و گفت: - همون، اونی که یه پرنده تنهاس. فروشنده با دست تابلو را نشان داد و گفت: - این و می گید؟ به نظر من اگه این و می خواین جفتش رو هم بخرید. و به تابلو ای که کمی دور تر به دیوار نصب شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: - هر کدوم یه پرنده تنهان ولی در واقع یه جفتن که دارن به سمت هم پرواز می کنن. بعد دو تابلو را از روی دیوار برداشت و روی پیشخوان مغازه جلوی چشم سها قرار داد. سها با دیدن تابلوها خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت: - چه عالی. همین دو تا را می برم، لطفاً جدا، جدا کادوشون کنید. فروشنده باشه ای گفت و مشغول کادو کردن تابلو ها شد. سها نفس عمیقی کشید و به ساعتش نگاه کرد. وقت زیادی نداشت باید هر چه زودتر خودش را به بیمارستان می رساند. بعد از سه هفته پر تنش بلاخره به زندگی طبیعی برگشته بود. صبح اول وقت به سراغ آقای کرامتی رفته بود تا هم از او به خاطر لطفش تشکر کند و هم پولی را که از آن شب بدهکار بود، پرداخت کند. وقتی برای قدر دانی از زحمات آن شب تسبیح دانه درشتی را که از مشهد خریده بود به آقای کرامتی هدیه کرد، اشک درون چشم پیرمرد جمع شد. تسبیح را در آخرین روز مسافرت مشهد خرید بود وقتی به توصیه حاج صادق همراه با پرهام به بازار رفته بود. همان لخظه که تسبیح را دیده بود به یاد آقای کرامتی افتاده بود و آن برای قدر دانی از زحمتی که آن شب برایش کشیده بود خرید. آقای کرامتی از این که سها را صحیح و سالم می دید خیلی خوشحال شده بود. وقتی سها با اصرار پول تاکسی را به آقای کرامتی داد، آقای کرامتی از سها خواست تا شماره موبایلش را داشته باشد و هر وقت کاری برایش پیش آمد، مستقیم به خودش زنگ بزند. سها احساس خوبی داشت. این اتفاق به ظاهر تلخ برایش نتایج خوبی داشت. پیدا کردن آدم مطمئنی مثل آقای کرامتی و دوست شدن با ترانه به دردی که آن شب کشیده بود می ارزید. دوباره به این حرف رسیده بودکه در پس هر شری خیری نهفته است. سها این واقعیت را اولین بار وقتی فقط شانزده سال داشت فهمیده بود. وقتی بعد از بلایی که بهزاد سرش آورده بود، زندگیش تغییر پیدا کرد. البته رسیدن به چنین آگاهی آسان به دست نیامده بود. ولی درک این مسئله از سهای حساس و زود رنج گذشته، سهای عاقل و آرام و منطقی اکنون را ساخته بود.. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ فروشنده تابلوهای کادو شده را به دست سها داد. سها بعد از پرداخت پول سوار ماشین شد تا هر چه زودتر خودش را به بیمارستان برساند. می خواست بعد از بیمارستان به آتلیه برود. دلش برای آتلیه و دوستانش تنگ شده بود. ماشین را جلوی بیمارستان پارک کرد و به پله هایی که به سمت بخش اورژانس می رفت، نگاه کرد. با یادآوری آن شب آهی کشید و از ماشین پیاده شد. وقتی وارد بیمارستان شد، مستقیم به سمت درمانگاه رفت. درمانگاه خلوت بود. سها به سمت منشی که دختری هم سن و سال خودش بود، رفت و سلام کرد. منشی سرش را از توی گوشیش بیرون آورد و به سها خیره شد. سها گفت: - وقت داشتم. - با کدوم دکتر؟ - خانم همتی - اسمتون؟ - صارمی، سها صارمی منشی موبایلش را روی میز گذاشت و نگاهی به دفتر بزرگ جلوی رویش کرد و پرسید: - بیمارشون بودید؟ - بله - بشینید تا صداتون کنم. سها روی صندلی های پلاستیکی درمانگاه بیمارستان نشست و به اتفاقات این چند هفته گذشته فکر کرد. از بیمار شدنش تا مرگ مادر جان. هنوز به خاطر تمام اتفاقات این مدت گیج بود. منشی که صدایش کرد. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و به اتاق ترانه رفت. ترانه با دیدن سها با خوشحالی از پشت میزش بیرون آمد و سها را در آغوش گرفت. سها احساس خوبی داشت. در مدتی که در بیمارستان بستری شده بود با ترانه رابطه خوبی برقرار کرده بود. حس می کرد می تواند به ترانه به چشم یک دوست خوب نگاه کند. یکی مثل نهال. برای سها که به سختی به کسی اعتماد می کرد و دوست می شد. پیدا کردن یک دوست خوب مثل ترانه نعمت بزرگی بود. ترانه گفت: - هفته پیش منتظرت بودم چرا این قدر دیر کردی؟ - رفته بودم مشهد. مادر بزرگ پرهام فوت شده بود، باید می رفتیم اونجا. می خواستم تماس بگیرم ولی واقعاً نشد. ترانه لبخندی زد و گفت: - عیب نداره. حالا برو دراز بکش یه نگاه به بخیه هات کنم. - نمی خواد همه چیز خوبه. - از کی دکتر شدی؟ برو بگیر بخواب. سها به سمت تخت معاینه رفت و دراز کشید. ترانه جای بخیه های سها را معاینه کرد و چند سوال پرسید وقتی مطمئن شد مشکلی نیست اجازه داد تا سها از جایش بلند شود.سها روی صندلی بیمار رو به روی ترانه که پشت میزش برگشته بود نشست. ترانه عینکش را به چشم زد و شروع به نوشتن نسخه کرد و گفت: