کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_سه سها تشکری کرد و نسخه
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_پنج
ولی کاری از دستش بر نمی آمد. دوست داشت به شروین بگوید ازدواج سها صوری است و کافی است کمی منتظر بماند تا سها از پرهام جدا شود. ولی سها او را قسم داده بود که حرفی به شروین نزند. از طرفی علیرضا تاکید کرده بود که نباید دخالت کند، چرا که سها و پرهام هر چقدر هم با هم اختلاف داشته باشند، زن و شوهر هستند و همیشه این احتمال وجود دارد که رابطشان درست شود. نهال دوست نداشت به این که روزی پرهام و سها به هم برمی گردند، فکر کند.
به نظرش پرهام آدم خودخواه و دغل بازی بود که برای رسیدن به اهدافش دست به هر کاری می زد و سها نباید در هیچ صورتی پرهام را می بخشید. هر چند می دانست، اگر روزی سها بخواهد پرهام را ببخشد و با او زندگی کند به او مربوط نمی شد. او به عنوان یک دوست فقط می توانست نظرش را بیان کند و در آخر به تصمیم سها احترام بگذارد.
با دیدن سها که وارد آتلیه شد، لبخند بر لب نهال نشست. او هم دلش برای بهترین دوستش تنگ شده بود.
بچه های آتلیه با دیدن سها به سمتش هجوم بردن و با سر و صدا ورودش را خوش آمد، گفتند.
شروین با شنیدن صدای بچه ها سرش را بالا آورد و به سها که تازه وارد آتلیه شده بود، نگاه کرد. افزایش ضربان قلبش دست خودش نبود. به نظرش رنگ و روی سها بازتر شده بود و صورتش شادابتر از آخرین ملاقاتشان بنظر می رسید. مانتو شلوار ساده ای به تن داشت که به خوبی هیکل کشیده اش را به نمایش می گذاشت و شال تیره رنگی که به سر کرده بود، به صورت سفیدش زیبای خاصی بخشیده بود. لبخند ملیحی به لب داشت و با آرامش به احوالپرسی بچه ها جواب می داد.
شروین به تردید از جایش بلند شد تا به پیشواز سها برود. از یک طرف دلتنگی او را به سمت سها می کشید و از طرف دیگر ترس از بیشتر درگیر شدن احساساتش، او را از سها دور می کرد. ولی در نهایت به سمت سها قدم بر داشت. به عنوان دو شریک کاری مجبور بودند هر روز همدیگر را ببینند و با هم حرف بزنند دوری کردن معنی نداشت. فقط باید مواظب می بود که احساساتش از این بیشتر آشکار نشود. باید خط قرمزهای بیشتری را نگه می داشت.
کمی دورتر از بچه ها ایستاد و به بچه های آتلیه که با شور و شعف از سها استقبال می کردند، نگاه کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_شش
دل همه ی بچه های آتلیه برای سها تنگ شده بود. سها چشم و چراغ آتلیه و محبوب همه بود. عباس که از دیدن سها نیشش تا بناگوشش باز شده بود، گفت:
- خانم صارمی دلمون خیلی براتون تنگ شده بود. این چند وقت که نبودید اصلاً آتلیه سوت و کور بود. به درد نمی خورد.
سها خنده ای کرد و گفت:
- یعنی من این قدر سر و صدا دارم.
عباس گفت:
- نه، نه، منظورم اینه که...........
سپهر دنباله ی حرف عباس را گرفت و گفت:
- منظورش اینه که وقتی شما نبودید هیچ کس دل و دماغ حرف زدن نداشت.
زهرا گفت:
- خدا را شکر که حالتون خوب شده ما خیلی نگرانتون بودیم.
نوید با خنده گفت:
- این مدت که نبودید، کارا اصلاً خوب پیش نمی رفت. خوب شد که برگشتید.
نهال چشم غره ای به نوید رفت و رو به سها گفت:
- هیچ مشکلی تو کارا نبود، فقط بدون تو کارا به دلمون نمی شست. همین
سها خنده ای کرد و گفت:
- می دونم همتون چقدر زحمت کشیدید و از همتون واقعاً ممنونم. امیدوارم بتونم جبران کنم.
بچه ها با خنده جواب تعارف سها را دادند و سها باز هم از بچه ها تشکر کرد و با همان لبخندی که از لحظه ورودش به آتلیه، روی صورتش نقش بسته بود، رو برگرداند و با شروین که دستهایش را در جیب شلوارش فرو کرده بود و در سکوت به پرحرفی های بقیه گوش می کرد، چشم در چشم شد. برای لحظه ای نگاه هر دو چنان در هم گره خورد که هیچ کدام نتوانستند، حرفی بزنند.سها زودتر به خودش آمد و سلام کرد.
شروین آب دهانش را قورت داد و لبخند زورکی زد و گفت:
- خیلی خوش اومدید.
- ممنون.
- انشالله که کسالت به طور کامل رفع شده باشه.
سها سر پایین انداخت و گفت:
- بله، خدا رو شکر
نهال دست سها را گرفت و در حالی که او را از بقیه جدا می کرد، گفت:
- بیا بریم کلی کار رو سرمون ریخته.
و بعد با تشر رو به بقیه گفت:
- شما هم برید سر کارتون. امروز باید کار ادیت فیلما و عکسای تولد اون پسره ساشا تموم بشه، فردا باید تحویلشون بدیم. شعار ما بدقولی ممنوع.
بچه های آتلیه با بی حالی باشه ای گفتن و به سمت میزهایشان حرکت کردند. سها که هنوز دستش در دست نهال بود به سمت بچه ها برگشت و گفت:
- امروز ناهار همه مهمون منید.
صدای شادی بچه ها اوج گرفت و سرعتشان بیشتر شد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand