کانال 📚داستان یا پند📚
- خدا رو شکر همه چیز خوبه ولی بازم توصیه می کنم تا یه مدت کار سنگین نکنی. یه چند تا داروی تقویتی برا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_سه
سها تشکری کرد و نسخه را از دست ترانه گرفت و داخل کیفش گذاشت و در عوض یکی از قابهای که خریده بود را از داخل کیفش بیرون آورد و روی میز جلوی ترانه گذاشت و گفت:
- قابلت و نداره. به خاطر زحماتی که این مدته برام کشیدی. امیدوارم خوشت بیاد.
ترانه ابرویی بالا انداخت و گفت:
- این کارا چیه؟ هر کاری کردم وظیفم بود.
- نه، تو و فربد تو مدتی که تو بیمارستان بودم خیلی هوامو داشتید و من از هر دوتاتون ممنونم. واقعا نمی دونم اگه شما نبودید می تونستم تنهای از پسش بر بیام یا نه.
اسم فربد نگاه ترانه را تیره کرد، لبخند تلخی زد و سرش را پایین انداخت. بیماری سها باعث شده بود روابط او و فربد کمی عادی تر شود. دیگر با دیدن هم رو بر نمی گرداندند و از هم فرار نمی کردند ولی همین دیدارهای گاه و بی گاه و صحبتهای کوتاه کاری باعث شده بود قلب ترانه دوباره برای فربد بتپد و این بیشتر اذیتش می کرد. سها که متوجه تغییر حالت ترانه شده بود، آب دهانش را قورت داد. خیلی دلش می خواست بداند چه چیزی باعث جداییشان شده ولی خجالت می کشید چیزی بپرسد. از ترانه خداحافظی کرد و از مطب بیرون آمد تا به سراغ فربد برود.
*
نازلی که تازه از داروخانه بیرون آمده بود، سها را دید که از راهرو درمانگاه ها خارج شد. اخمی از سر کنجکاوی روی پیشانیش نشست. با چشم سها را دنبال کرد که به سمت بخش اورژانس می رفت. بخش اورژانس دقیقا رو به روی داروخانه بود. سها بدون این که متوجه نازلی شده باشد از کنارش گذشت و از پرستاری که تازه از بخش بیرون آمده بود پرسید:
- ببخشید دکتر یگانه هستند؟
ابروهایی نازلی از تعجب بالا پرید. سها چه کاری با فربد داشت؟ پرستار جواب داد:
- بله داخل هستن می تونید برید پیششون.
سها وارد بخش اورژانس شد. فربد روی صندلی پشت میز نشسته بود. نازلی به سمت ورودی اورژانس رفت و به سها و فربد که حالا گوشه ای ایستاده بودند و حرف می زدند، نگاه کرد. صدایشان را نمی شنید ولی لبخندی که روی لبهای هر دو بود، نشان از صمیمت بینشان داشت. وقتی سها دست داخل کیفش برد و بسته کادو شده ای را به دست فربد داد. چشم های نازلی از تعجب گرد شد. فربد با خوشحالی بسته را گرفت و چیزی گفت، سها خنده ای کرد و با ناز سرش را تکان داد. نازلی دستش را جلوی دهان بازش گذاشته و به سرعت از آنجا دور شد. آنقدر گیج بود که حتی نمی دانست چه فکری باید بکند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_چهار
(58)
شروین سرش را از داخل کامپیوترش بیرون آورد و به در آتلیه نگاه کرد. طبق گفته ی نهال امروز قرار بود، سها بعد از یک غیبت بیست و پنج روزه به آتلیه بیاید. دلش برای سها تنگ شده بود و نگران حالش بود. بیش از ده روز بود که سها را ندیده بود.
با این که چند روز از برگشتن سها به تهران می گذشت ولی سها به آتلیه نیامده بود، به نهال گفته بود که هنوز به استراحت نیاز دارد و می خواهد چند روز دیگر هم در خانه بماند. همین مسئله شروین را نگران تر کرده بود. ولی کاری از دستش بر نمی آمد. سها یک زن شوهر دار بود و باید از او دور می ماند. این را آن شب که سها همراه با پرهام از در خانه ی علیرضا بیرون رفت، فهمیده بود. با این که همیشه می دانست سها ازدواج کرده ولی انگار تا پرهام را ندیده بود این ازدواج برایش جنبه واقعی پیدا نکرده بود. ولی بعد از آن شب دیگر نمی توانست چشم روی این واقعیت ببندد که سها متاهل است و او جایی در زندگیش ندارد. برای کسی که اولین بار بود طعم عشق را می چشید، ناکامی زیادی بود. ولی چاره ای جز تحمل نداشت. از آنجایی که همیشه آدم منطقی بود. امیدوار بود عقلش بتواند بر قلبش قائق آید و این دوران را بدون مشکل پشت سر بگذارد.
کلافه دستی توی صورتش کشید و دوباره به صفحه مانیتورش خیره شد. باید فکر سها را از ذهنش بیرون می کرد، مهم نبود چقدر سها را دوست داشت و یا چقدر سها با شوهرش مشکل داشت. سها زن مرد دیگری بود و او حق نداشت به سها فکر کند. ببخشید.
شروین سرش را بالا گرفت و به نهال که کنار میزش ایستاده بود، نگاه کرد. نهال وقتی توجه شروین را دید، گفت:
- عکسهای ادیت شده رو فرستادم تو کامپیوترتون. لطفاً یه نگاه بهشون بندازید که اگه مشکلی ندارن بفرستیم برای چاپ.
شروین باشه ای گفت و دو باره به سراغ کامپیوترش رفت، ولی دلش طاقت نیاورد و پرسید:
- پس چرا سها خانم نیومد؟
نهال نگاهی به صورت شروین کرد و گفت:
- میاد. تو راهه.
شروین خوبه ای گفت و دوباره به سراغ کامپیوترش رفت. این روزها کار کردن، تنها راه برای مهار احساساتش بود.
نهال آهی از سر حسرت کشید و از میز شروین دور شد. نمی دانست دلش بیشتر برای شروین که عاشق شده بود بسوزد یا سها که از عشق محروم مانده بود.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand