eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.9هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.6هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نوزده اشتباه کرده بود که بعد از ا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها اما بی توجه به شروین پالتوی شیری رنگی را که به تازگی خریده بود از تنش در آورد و به چوب لباسی آویزان کرد و پشت میز کارش رفت. هنوز کامل روی صندلیش نشسته بود که نهال دوان، دوان خودش را به سها رساند و روی تک صندلی کنار میز نشست و گفت: - خوبی؟ سها با لبخندی حاکی از تعجب به نهال نگاه کرد و گفت: - خوبم. - چی شده؟ - هیچی. مگه قرار بود چیزی بشه؟ - چیزی نشده؟ یه دفعه از آتلیه فرار می کنی. بعدش هم بی هیچ توضیحی سه روز غیبت می زنه. اون وقت می گی هیچی نشده. سها نفس عمیقی کشید و گفت: - یه مقدار از نظر روحی بهم ریخته بودم. احتیاج به ریکاوری داشتم. - پرهام اذیتت کرده؟ سها دستهایش را از دو طرف کشید و با آرامش گفت: - ربطی به پرهام نداره. - پس کی اذیتت کرده. - هیچ کس. مگه حتماً باید کسی اذیتم کنه. حال خودم خوش نبود. همین. نهال چشم ریز کرد و گفت: - با شروین دعوات شده؟ سها با اخم به جلو خم شد و با صدای که تعجب از آن می بارید، گفت: - شروین؟ چه ربطی به شروین داره؟ نهال پشت چشمی برای سها نازک کرد و گفت: - نمی دونم والا، تو این سه روز که تو نبودی. مثل هاپو وایساده، پاچه هر کی از کنارش رد می شه رو می گیره. گفتم شاید با تو دعواش شده که این طوری می کنه. لبهای سها به خنده باز شد. سرش را کج کرد و گفت: - پس خدا رو شکر من تو این سه روز اینجا نبودم. نهال چشم ریز کرد و گفت: - یعنی به خاطر تو نیست؟ - به خاطر من؟ به من چه ربطی داره؟ - باشه، تو انکار کن. ولی من که می دونم یه چیزی بین تو شروین اتفاق افتاده. همه دیدن داشتید با هم بحث می کردید، بعدش تو دویدی بیرون. شروین هم به دنبالت. سها دوباره خندید به طرز آشکاری حالش بهتر بود و احساس سبکی می کرد. نمی خواست به خاطر فکر بچه ها خودش را اذیت کند. به جهنم. بگذار هر کسی هر فکری می خواهد بکند. بس بود اینقدر مواظب افکار آدمهای اطرافش بود. او کار اشتباهی نکرده بود که بخواهد معذب یا ناراحت باشد. برای این که بحث را عوض کند گفت: - برنامه امروز چیه؟ نهال که فهمیده بود سها نمی خواهد چیزی بگوید. از جایش بلند شد و سری به نشانه تاسف تکان داد ... ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ انقدر سها را می شناخت که بداند اصرار، فایده ای ندارد. باید منتظر می ماند تا خود سها برایش تعریف کند. آن هم اگر دوست داشت. می دانست سها تودارتر از آن است که به این راحتی حرفی بزند. فقط امیدوار بود چیز بدی بین او و شروین اتفاق نیفتاده باشد. دوست نداشت رابطه شان بد شود. خیلی امیدوار بود بعد از جدا شدن سها از پرهام، بین این دو نفر اتفاقات خوبی بیفتد به نظر نهال هر دوی آنها لیاقت یک زندگی عاشقانه در کنار هم را داشتند. آرام گفت: - یه ساعت دیگه عکاسی داریم. من می رم دوربین ها رو آماده کنم. سها با لبخند باشه ای گفت و با چشم دور شدن نهال را دنبال کرد. از دغدغه های دوستش آگاه بود ولی نمی خواست نهال را بیشتر از این درگیر زندگی درب و داغون خودش کند. بقیه ساعات روز مثل همیشه به کار گذشت. سها و شروین تمام سعی خودشان را کردند که کاملاً عادی برخورد کنند. هر چند نگاه بچه ها روی آنها سنگین شده بود ولی هر دو مصمم بودند که توجه ای به این نگاه ها نکند. با تمام شدن ساعت کاری سها برعکس روزهای قبل همزمان با بقیه از آتلیه بیرون رفت. به توصیه دکتر باید زمان بیشتری را برای خودش می گذاشت. تصمصم داشت به خیابان انقلاب برود و چند کتاب برای خودش بخرد. هنوز سوار ماشین نشده بود که کسی صدایش کرد: - سها خانم. سها برگشت. بهزاد کمی دورتر ایستاده بود و نگاهش می کرد. با این که از دیدن دوباره بهزاد تعجب کرده بود ولی مثل آن روز شوکه نشد و به هم نریخت. به نوعی انتظار این دیدار دوباره را داشت. - بله؟ - می شه با هم حرف بزنیم. - در چه مورد؟ لحن سرد سها، بهزاد را معذب کرد. آب دهانش را قورت داد و گفت: - خواهش می کنم. باید باهاتون حرف بزنم. سها خیره به بهزاد نگاه کرد. در چشم های بهزاد التماس موج می زد. سها سر تکان داد و باشه ای زیر لب گفت. حالا که فهمیده بود هنوز بعد از دوازده سال آن اتفاق برایش تمام نشده. باید کاری می کرد. دیگر نمی خواست بیشتر از این سنگینی آن اتفاق را بر دوش بکشد. به قول دکتر نخعی باید با بهزاد رو به رو شود تا بتواند از بهزاد بگذرد. هرچند این امکان هم وجود داشت که حرف زدن با بهزاد حالش را بدتر کند. ولی می خواست این خطر را به جان بخرد. باید از پوسته همیشه محتاطش بیرون می آمد و قدم به جهان واقعی می گذاشت. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand