کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_بیست_و_یک سها اما بی توجه به شرو
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_بیست_و_سه
وقت آن بود که یاد بگیرد تنها راه ایمن ماندن دور بودن از آدمها و قایم شدن پشت دیوارها نیست. گاهی برای مواظبت از خودش باید به منطقه نا امن دشمن می رفت و می جنگید.
بهزاد با شرمندگی لبخند زد و گفت:
- یه کافی شاپ یه کم بالاتر هست. اگه افتخار بدید...............
- باشه، من با ماشین خودم میام.
بهزاد باشه ای گفت و به سمت ماشینش که کمی بالاتر پارک شده بود رفت.
چند دقیقه بعد بهزاد و سها رو به روی هم توی کافی شاپ نشسته بودند. بهزاد با خجالت پرسید:
- چی می خورید؟
- یه چایی
بهزاد دو تا چای سفارش داد و مستاصل به سها نگاه کرد. سها ولی در سکوت منتظر ماند تا بهزاد شروع به حرف زدن کند. بهزاد نفس عمیقی کشید. حرف زدن برایش سخت بود ولی اینجا آمده بود تا حرف بزند. می خواست بار گناه دوازده ساله اش را بر زمین بگذارد.
- کمی طول کشید تا شناختمتون. اولش نفهمیدم چرا اون طوری نگام می کنید. ولی وقتی اسمتون رو، روی یکی از بروشورها دیدم تازه شناختمتون. خیلی عوض شدید.
- بله. شما هم عوض شدید ولی من تو همون نگاه اول شناختمتون.
بهزاد خجالت زده سرش را پایین انداخت. نمی دانست چطور باید حرفش را بزند. با این که بارها و بارها در زندگیش به این مکالمه فکر کرده بود و تک تک کلماتی را که می خواست به سها بگوید در ذهن مرور کرده بود ولی حالا زیر نگاه خیره سها کم آورده بود و نمی دانست باید چه بگوید.
رسیدن چای این فرصت را به بهزاد داد تا خودش را کمی جمع و جور کند. ولی سها همچنان خیره به بهزاد نگاه می کرد. از این که هیچ حسی نداشت راضی بود. نه خوشحال بود و نه ناراحت. نه عصبانی بود و نه احساس کینه یا نفرت می کرد. انگار این همه سال منتظر یک تلنگر بود تا چرک باقی مانده از آن اتفاق از قلبش بیرون بریزد. حالا قلبش خالی بود خالی از هر حسی که به بهزاد و آن اتفاق مربوط می شد.
بهزاد بلاخره سرش را بالا آورد و ادامه داد:
- سالها بود دنبالتون می گشتم.
ابروی سها بالا رفت.
- می خواستم ازتون حلالیت بگیرم. من همون روز. یعنی همون لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم. من هیچ وقت آدم این جور کارها نبودم. حتی نمی دونم چرا خام حرفای عل علی با اون دوس دختر چشم سبزش بهم پیشنهاد دادن که سر به سرتون بذارم اصلاً فکر نمی کردم قضیه اون طوری پیش بره.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_بیست_و_چهار
مستاصل چشم چرخاند و ادامه داد:
- من.... من.... چطور بگم فکر می کردم فقط یه شوخیه از همون شوخی های که همه جوونا تو اون سن با هم می کنن. ولی وقتی قبل از فرار کردنتون برگشتید و تو چشمام نگاه کردید، تازه فهمیدم چیکار کردم. نگاهتون یه جوری بود. یه جوری که هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی ره. هر وقت یاد اون نگاه می افتم می خوام بمیرم.
چشم های بهزاد از اشک پر شد. آب دهانش را قورت داد و ادمه داد:
- به خدا از اون روز که اون کار رو کردم یه روز خوش تو زندگیم ندیدم. خیلی دنبالتون گشتم تا ازتون حلالیت بخوام. وقتی فهمیدم مریض شدید و دیگه مدرسه نمیاید داشتم دیونه می شدم. چند باری جلوی اون دختره رو گرفتم ولی سرم جیغ، جیغ کرد، گفت اگه مزاحمش بشم به پلیس شکایت می کنه. دستم به هیچ جا بند نبود. علی هم رفته بود گم و گور شده بود. هیچی ازتون نمی دونستم. هیچ آدرسی ازتون نداشتم. جرات هم نداشتم برم دم مدرستون از کسی بپرسم.
- الان از من چی می خوای؟
- می خوام من و ببخشید. می دونم بهتون بد کردم. ولی بدونید منم بد تاوان دادم. دخترم و که دیدید وقتی به دنیا اومد فقط به این فکر می کردم که نازنین تاوان کاری که من با شما کردم.
سها اخمی کرد و با لحن تندی، گفت:
- تاوان، شما به اون فرشته می گید تاوان. او دختر یه رحمت. یه فرشته اس. اون وقت بهش می گی تاوان. باید از خودتون خجالت بکشید. خدا یه همچین خورشیدی به زندگیتون داده شما به جای این که بهش افتخار کنید، ازش شرمنده اید.
بهزاد لبخند خجلی زد و با نوک انگشت اشک جمع شده گوشه چشمش را پاک کرد و گفت:
- از اون روزی که بهش گفتید، خورشید خانم. تو خونه خودش رو خورشید خانم صدا می کنه.
سها هم لبخند زد. بهزاد صورتش را با هر دو دستش پوشاند و با صدای بلند به گریه افتاد. چشم های سها از اشک پر شد، کمی صبر کرد تا بهزاد آرام تر شود. هیچ وقت دیدارش با بهزاد را این طور تصور نمی کرد.
بهزاد سر بلند کرد و دستمالی از روی میز برداشت. سها لیوان چای را به سمت بهزاد هل داد و آرام گفت:
- چایی تون رو بخورید.
بهزاد چشمی زیر لب گفت و لیوان چای را به سمت لبهای سفیدش برد. سها نگاه دیگری به بهزاد انداخت این مرد مفلوک هیچ شباهتی به پسر جوان خوش تیپ آن روزها نداشت. چه بر سرش آمده بود؟ مگر چند سال داشت که این طور شکسته شده بود؟
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand