کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_بیست_و_سه وقت آن بود که یاد بگیرد
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_بیست_و_پنج
دوازده سال پیش اگر کسی بهزاد و سها را کنار هم می دید از این که بهزاد حاضر شده بود در کنار دختری مثل سها قدم بردارد، متعجب می شد و حالا اگر کسی این دو را با هم می دید تعجب می کرد دختری مثل سها چطور حاضر شده در کنار مردی مثل بهزاد بنشیند.
زندگی بالا و پایین های زیادی داشت. معلوم نبود ده سال یا بیست سال دیگر هر کدام از آنها در کجا و با چه شرایطی باشند. دیگر از بهزاد کینه نداشت. بهزا به او بد کرده بود. عمدی یا سهوی ضربه بدی به سها زده بود. ولی قرار نبود تا ابد هم خودش و هم این مرد بدبخت را برای یک اشتباه تنبیه کند. خودش هم می دانست، نمی تواند همه ی تقصیر ها را به گردن بهزاد بیندازد. خیلی ها در آن اتفاق مقصر بودند. حتی خودش. از طرف دیگر، آن اتفاق مسیر زندگیش را عوض کرده بود. پس می توانست به میمنت راه جدیدی که پیش رویش باز شده بود، بهزاد را ببخشد. همیشه بهانه ای برای بخشیدن یا کینه کردن وجود داشت این بستگی به خودش داشت که به کدام بهانه چنگ بزند. می توانست نبخشد و همچنان با کینه زندگی کند و یا ببخشد و برای ابد از بار این مصیبت رهایی پیدا کند. صدایش را صاف کرد و رو به بهزاد که سرش را پایین انداخته بود و با لیوان چایش بازی می کرد، گفت:
- می توانم ازتون یه درخواستی بکنم؟
بهزاد با چشم های گشاد شده به سها نگاه کرد و با هیجان گفت:
- بله، بله، حتماً. خواهش می کنم. هر چی باشه من در خدمتم.
لبخند سها عمیق تر شد.
- اگه اجازه بدید، می خوام از خورشید خانم به عنوان مدل برای بروشورهای تبلیغاتی جدیدمون عکس بگیرم. البته حق الزحمه اش هم پابرجاس.
بهزاد با دهانی باز از تعجب به سها که حالا با تمام صورتش می خندید، نگاه کرد. دستپاچه گفت:
- از نازنین؟ می خواین از نازنین عکس بگرید؟
سها با همان لبخند سر تکان داد. اشک دوباره چشم های بهزاد را پر کرد. دستی توی صورتش کشید و گفت:
- نمی دونم چی بگم. واقعاً ازتون ممنونم. نازنین خوشحال می شه. بفهمه می خواین ازش عکس بندازید.
- پس تو چند روز آینده بیاریدش آتلیه.
بهزاد سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
- به مادرش می گم بیارش.
سها لبخندی زد و یکی از کارتهای آتلیه رو از کیفش در آورد و گفت:
- به همسرتون بگید با من تماس بگیره
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_بیست_و_شش
نازلی با سستی خودش را روی تخت بالا کشید و به دیوار تکیه زد. دستهایش را به دور پاهای جمع شده توی شکمش حلقه کرد و به فضای نیمه تاریک اتاقش زل زد. چیزی به غروب خورشید نمانده بود. حوصله بلند شدن از جایش و روشن کردن چراغ را نداشت. دلش می خواست تا ابد همانجا بنشیند و به تاریکی خیره شود.
صدای نوتیفیکیشن موبایلش او را از عالم خلسه ای که در آن فرو رفته بود، بیرون آورد. دست انداخت و بی حوصله تر از قبل موبایل را برداشت و پیام را باز کرد. پیامی از شیدا بود با چند عکس.
لبخند تلخی روی لبهایش نشست. عکس ها را باز کرد. عکسی از نیما که داشت با گیتارش ور می رفت. عکس بعدی از پشت صحنه کنسرت نیما بود. صحنه درهم برهمی از عوامل اجرا که هر کدام کاری می کردند. عکس سوم از شیدا و پرهام در کنار نیما و بقیه اعضای گروه و آخرین عکس، عکسی از شیدا که به تنهای کنار نیما ایستاده بود و لبخند بزرگی بر لب داشت.
نگاهش روی صورت شیدا خیره ماند. شیدا به آن کنسرت رفته بود، با این که همه چیز را می دانست، رفته بود. بدون این که هیچ اهمیتی به او و احساساتش بدهد رفته بود و حالا با وقاحت برایش عکس می فرستاد.
پیام شیدا را خواند. فقط یک جمله "دو ساعت مانده به کنسرت."
موبایل را کنار گذاشت و چشم هایش را بست. چیزی درون قلبش سنگینی می کرد. حس همان دختر بی پناه سیزده سال پیش را داشت. حس می کرد به همان اندازه بدبخت، فریب خورده و تنهاست. دوست نداشت به چیزی فکر کند ولی خاطرات مثل بختک روی ذهنش سایه انداخته بودند و دست از سرش بر نمی داشت. دوباره فریب خورده بود. دوباره خیانت دیده بود و دوباره تنها و بی کس رها شده بود.
نفس صدا دارش را بیرون فرستاد و باز به سراغ موبایلش رفت، ولی این دفعه برای دیدن عکس های درون گالری. عکسی را که دو سال پیش با ساسان انداخته بود باز کرد. تابستان بود و به اصرار ساسان به کنار سد جاجرود رفته بودند. عکس مال قبل از آن بودکه توی آب بیفتد و ساسان نجاتش بدهد. چقدر به ساسان غر زده بود و چقدر ساسان صبوری کرده بود. عکس دیگری را باز کرد یک سلفی توی یک رستوران سنتی آن روز ساسان چقدر برایش شعر خوانده بود و چقدر خندانده بودش. ساسان تنها کسی بود که او را می خنداند. فقط کنار ساسان بود که توانسته بود یک خنده واقعی و از ته دل را تجربه کند
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand