eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
971 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.2هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_بیست_و_پنج دوازده سال پیش اگر کس
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا عکس بعدی مال روزی بود که ساسان به او پیشنهاد ازدواج داده بود. گفته بود چقدر دلش یک خانواده می خواهد، یک خانواده بزرگ و پرجمعیت. گفته بود چقدر دلش دختر می خواهد. نه یکی و دوتا پنج تا دختر که همه شبیه او باشند. و او چه بیرحمانه جواب ساسان را داده بود و او را از خودش رانده بود ولی ساسان باز هم به پایش مانده بود. اشک در چشمانش جمع شد. تمام این اتفاقات تاوان دل شکسته ساسان بود. هر بلای سرش می آمد حقش بود. چطور نفهمیده بود. چطور این همه سال نفهمیده بود که عاشق ساسان است، نه نیما. چطور این همه مدت به پای یک عشق دروغین نشسته بود. یاد دختر ریز نقش و سفید روی افتاد که رو به روی ساسان نشسته بود و دستهای ظریفش را جلوی دهانش گرفته بود و ریز، ریز می خندید. با فکر این که ساسان الان برای کس دیگری شعر می خواند و کس دیگری را می خنداند به گریه افتاد. حتماً باید دوباره از نیما ضربه می خورد تا می فهمید، علاقه اش به نیما فقط یک توهوم بوده و بس. موقعیت نیما کورش کرده بود یا عقده ای که سیزده سال بیخ گلویش گیر کرده بود؟ کدام یک باعث شده بود نفهمد، نیما آن کسی نیست که دوستش دارد؟ شاید هم فهمیده بود و خودش را به نفهمی زده بود. در این هفت، هشت ماهی که از پیدا کردن دوباره نیما می گذشت، هیچ وقت قلبش با دیدن نیما تندتر نزده بود. هیچ وقت به دخترهای رنگ و وارنگی که دور نیما حلقه می زدند حسادت نکرده بود. هیچ وقت از هم صحبتی با نیما واقعاً لذت نبرده بود. فقط و فقط مثل یک احمق با این عقیده که نیما مال اوست و او هم مال نیما خودش را گول زده بود. قبول کردن این که نیما هیچ وقت عاشق او نبود و فقط می خواسته از او سوء استفاده کند، برایش سخت بود. نیما دوباره از او استفاده کرده بود و دورش انداخته بود، درست مثل سیزده سال پیش. او مثل احمق ها از یک سوراخ دوبار گزیده شده بود. باید همان وقتی که نیما دیگر به میهمانی ها دعوتش نمی کرد و تماسهایش را نصفه و نیمه جواب می داد، می فهمید اتفاقی افتاده ولی نفهمیده بود، یعنی نمی خواست که بفهمد وگرنه نشانه ها آنقدر بارز و آشکار بود که هر احمقی می توانست بفهمد چیزی درست نیست، چه برسد به نازلی که ذاتاً آدم باهوشی بود ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ وقتی بعد از چند هفته دوری بلاخره نیما زنگ زده بود و از نازلی خواسته بود تا همدیگر را ببینند، خوشحال بود. فکر می کرد دیگر وقتش رسیده. فکر می کرد قرار است نیما به او ابراز عشق کند و از او بخواهد تا تمام عمر با هم زندگی کنند. بلاخره قرار بود پاداش این همه سال انتظارش را بگیرد. قرار بود به آنچه حقش بود برسد. آنقدر از این مسئله مطمئن بود که حتی تصمیم داشت قضیه مجید را به نیما بگوید. هر چند می دانست نیما به خاطر موقعیتش نقش پدری برای مجید بازی نخواهد کرد ولی همین که قبول می کرد از مجید حمایت کند، برای او کافی بود. وقتی نیما با آن ماشین سفید مدل بالایش جلوی پایش توقف کرد، دیگر مطمئن بود که به ته آرزوهایش رسیده. نیما او را به یک کافی شاپ برد. یک کافی شاپ دنج و خلوت. یکی از آنهایی که فقط آدمهایی مثل نیما از وجودشان اطلاع دارند. نازلی آهی کشید و چشم بست. چقدر احمق بود. چطور متوجه نشده بود. باید از کم حرفی نیما توی ماشین می فهمید، خبری است. ولی باز هم نفهمیده بود. حتی به لبخندهای بی معنی و نگاه یخ زده نیما هم شک نکرده بود. آدم چقدر راحت می تواند خودش را گول بزند و واقعیت ها را انکار کند وگرنه از همان روزی که نیما او را در آن کنسرت مسخره به همه معرفی کرد معلوم بود یک جای کار می لنگد. خر نبود، از همان روز اول همه چیز معلوم بود. فقط به خواست خودش، همه نشان ها را در زیر خروارها امید و آرزو پنهان کرده بود تا به گوش عقلش نرسد. نیما تا وقتی گارسون سفارشات را روی میز گذاشت و رفت هیچ حرفی نزد. بعد از رفتن گارسون به چشم های منتظر و امیدوارم نازلی نگاه کرد و گفت: - نازلی جان یه خبر بد برات دارم. چشمهای خندان نازلی نگران شد. - چی شده؟ - چیز خاصی که نشده. فقط ارشاد یه ذره بهمون گیر داده. خیال نازلی راحت شد. - چرا؟ چی می گن؟ - نمی دونم کدوم از خدا بی خبری در مورد تو بهشون گزارش داده. ما خیلی حواسمون جمع کرده بود که اسم تو توی فضای مجازی پخش نشه می دونستیم ممکنه بهمون گیر بدن و برامون دردسر درست کنن، ولی خوب نشد، الانم بد جور گیر دادن. - به چی گیر دادن؟ - به شایعه های که پشتت بود؟ نازلی اخمی کرد و پرسید: - شایعه؟ چه شایعه ای؟ - همون که ما با هم رابطه داشتیم و الانم یه خبرای بینمون هست و از این چرت و پرتها. - خب، تو چی گفتی؟ ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand