کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_یک سرش را بالا گرفت و مستقیم در
.꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_سه
(62)نازلی رو به روی درب شیشه ای برجی که نیما در آن زندگی می کرد، ایستاده بود و به این فکر می کرد. چرا به این جا آمده است. باد سرد بهمن ماه مثل شلاقی توی صورتش می خورد.
ده روز از آخرین تماسش با نیما می گذشت و هیچ خبری از نیما نبود. هر چقدر هم که سعی می کرد، خودش را گول بزند و شرایط را عادی تصور کند ولی بازهم حس خوبی به این همه دوری کردن های نیما نداشت. دوست داشت زودتر نیما را ببیند تا خیالش راحت شود.
دستی توی صورتش کشید و دوباره به درب شیشه ای برج نگاه کرد. مگر یک تلفن و یا یک قرار ساده چقدر زمان می برد که نیما مدام آن را عقب می انداخت. حتی لازم نبود خودش وقت بگذارد، فقط کافی بود از نازلی بخواهد به استودیویش برود تا چند دقیقه ای مابین برنامه هایش همدیگر را ببینند. چرا باید اینقدر کار را بهانه کند. یعنی اصلاً دلش برای نازلی تنگ نمی شد. اصلاً مگر نباید در مورد برنامه های تور با او هم صحبت می کرد. هر چه بود او همیشه پای ثابت کنسرتها و مهمانیهایش بود.
چند قدمی به برج نزدیک شد. تا حالا به خانه ی نیما نیامده بود. حتی نمی دانست نیما در کدام طبقه برج زندگی می کند. فقط یک بار نیما ماشینش را چند دقیقه جلوی برج پارک کرده بود تا برای برداشتن چیزی به آپارتمانش برود. آن موقع بود که تازه فهمیده بود نیما جدا از پدرش در یکی از آپاتمانهای این برج زندگی می کند.
نیما هیچ وقت از او دعوت نکرده بود که به آپارتمانش برود. نازلی از این مسئله خوشحال بود. چرا که فکرمی کرد نیما می خواهد شروعی درست و اصولی و بر اساس احترام با او داشته باشد و نه یک رابطه ی پنهانی پر از هوس مثل گذشته. مطمئن بود نیما می خواهد عشقش را در کمال احترام به او تقدیم کند و منتظر فرصتی است تا برخلاف دفعه قبل او را با عزت و احترام به زندگی شخصیش وارد کند.
نمی دانست، نیما خانه هست یا نه. اگر نیما در خانه بود، شاید می توانست به بهانه ی بودن در آن حوالی نیما را ببیند. موبایلش را بیرون آورد و شماره نیما را گرفت. وقتی صدای نفس های نیما که انگار داشت با سرعت در یک فضای خالی می دوید، در گوشی پیچید نازلی دست و پایش را گم کرد. نیما نفسی گرفت و گفت:
- سلام.
- سلام. خوبی؟
- خوبم، تو چطوری؟
صدای نیما تغییر کرد، انگار وارد محیط بسته و کوچکی شده بود. اخمی کرد و پرسید:
- کجایی؟
- تو استودیو. ضبط دارم.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهار
باد نازلی خوابید. نیما خانه نبود. نمی توانست او را امشب ببیند.
- ببخشید بد موقع مزاحم شدم.
- مزاحم نیستی فقط من سرم خیلی شلوغه.
- باشه، پس مزاحمت نمی شم. بعداً حرف می زنیم.
- باشه خانمی. تا بعد.
تلفن که قطع شد. نازلی عقب کشید و نگاهی دوباره به برج کرد. انتظار داشت نیما او را به استودیوش دعوت کند. یا لااقل کمی گرم تر و صمیمانه تر برخورد کند. چشم بست و زیر لب زمزمه کرد:
- کارش خیلی زیاده.
و با چند قدم بلند از برج فاصله گرفت.
هنوز چند قدم از برج دور نشده بود که ماشین سفید رنگ نیما از پارکینگ برج خارج شد و به سرعت از کنار نازلی گذشت. نازلی شوک زده به ماشین خیره شد. حس کرد کسی روی صندلی جلو درکنار نیما نشسته بود. یک دختر، سایه ای از یک دختر، گیج وسط خیابان ایستاد و به ماشینی که حالا خیلی دور شده بود، نگاه کرد.
آنقدر از چیزی که دیده بود. گیج شده بود که حتی توان راه رفتن نداشت. دستش را به نزدیک ترین درخت گرفت و روی لبه جوب نشست. قلبش در سینه اش می کوبید و مردمک چشمهایش بی قرار درون کاسه چشمش می چرخید.
نیما بود؟ با یک دختر؟ نه دختری نبود. فقط یک سایه بود. شاید سایه مردی. نه، اصلاً کسی کنار نیما ننشسته بود. اشتباه دیده بود. حتماً سایه یک شاخه درخت روی صندلی جلو افتاده بود. یا شاید انعکاس نور خورشید روی شیشه های مات شده ی ماشین بود. اصلاً شیشه ماشین بالا بود یا پایین؟ فقط یک خطای دید بود. کسی کنار نیما نبود. اصلاً نیما که اینجا نبود. توی استودیوش بود. خودش گفته بود. چرا باید دروغ بگوید؟ نیما که نمی دانست نازلی جلوی برج ایستاده که بخواهد با دروغ او را دست به سر کند. شاید می خواست با این دروغ به نازلی بگوید آنقدر سرش شلوغ است که وقت دیدن او را ندارد؟ نه، نه اشتباه کرده بود. کسی کنار نیما ننشسته بود. اصلا این ماشین، ماشین نیما نبود. مگر فقط نیما یکی از این ماشین ها دارد؟ مطمئناً کسی که پشت فرمان نشسته بود نیما نبود. او که قیافه راننده را درست ندیده بود. هیچ دلیلی وجود نداشت که نیما بخواهد به او دروغ بگوید. نه! نیما به او دروغ نمی گفت. نیما فقط سرش شلوغ بود. کارهایش زیاد بود. برنامه ریزی برای یک تور دو هفته ای کار آسانی نیست. نیما فقط زمان می خواست تا کارهایش را در آرامش انجام دهد. توی مسافرت شمال وقت کافی برای با هم بودن دارشتند. نباید به نیما فشار می آورد