eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
954 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
34.3هزار ویدیو
119 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
کانال 📚داستان یا پند📚: ꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سی_و_یک حا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا شاید همه ی اینها به خاطر وجود سها بود. شاید آن حس حسادت و عدم امنیتی که بعد از ازدواج به سراغ شیدا آمده بود، شیدا را عوض کرده بود. یعنی اگر سها در زندگیشان نبود، شیدا تغییر نمی کرد و همان دختر ساده و محجوب قبل باقی می ماند؟ پرهام جواب این سوال را نمی دانست. فقط می دانست از این وضعیت خسته شده و توانای مقابله با آن را ندارد. فکر کرد. آیا هنوز هم شیدا را مثل قبل دوست دارد. نمی توانست بگوید نه، ولی مطمئن بود احساسش نسبت به شیدا مثل قبل نیست. هنوز شیدا را دوست داشت ولی نه مثل قبل. شاید این هم از اثرات ازدواج بود از خیلی ها شنیده بود ازدواج احساسات عاشقانه را کم رنگ می کند. حتی به خاطر داشت یکی از همکلاسیهایش حاضر نبود با کسی که عاشقش بود، ازدواج کند، چرا که می گفت به هم رسیدن دو عاشق، عشق را نابود می کند. سندش هم این بود که تمام کتابهای عاشقانه بعد از رسیدن دو عاشق به هم تمام می شود. زیرا بعد از ازدواج چیزی از عشق برای تعریف کردن نمی ماند. پرهام نمی دانست مشکلش با شیدا، ازدواج بود، سها بود، تغیر اخلاق و رفتار شیدا بود یا چیز دیگری فقط می دانست از این وضع خسته بود. از وقتی ازدواج کرده بود زندگیش مثل یک کلاف در هم پیچیده شده بود. در این ده ماه هیچ چیز آن طور که برنامه ریزی کرده بود پیش نرفته بود. مهم نبود چقدر تلاش می کرد ولی همیشه یک جای کار می لنگید. یک جا که نه، تمام پایه های زندگیش لنگ می زد. پرهام آهی کشید و صورتش را بین دستهای بزرگش مخفی کرد. شیدا که از دور حواسش به پرهام بود. با دو لیوان مشروب به سمتش رفت، یکی از لیوان ها را به دست پرهام داد و گفت: - چرا تنها نشستی؟ بیا بریم پیش بقیه. - خسته ام. - وای پرهام، تو هم همیشه خسته ای. پرهام عصبی نگاهی به شیدا انداخت و گفت: - اگه جنابعالی هم تا ساعت دو بعد از ظهر توی شرکت سگ دو می زدی و بعدش هم پنج ساعت رانندگی می کردی که به یه کنسرت مزخرف برسی خسته می شدی. شیدا لبخندی زد و با لوندی کنار پرهام نشست. می دانست الان وقت یکی به دو کردن با پرهام نیست. بلاخره بعد از مدتها یاد گرفته بود، نمی تواند همیشه با گریه و زاری به آن چه می خواهد برسد و باید کمی هم سیاست خرج زندگیش کند. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ دستش را روی بازوی پرهام گذاشت و زمزمه کرد: - غر نزن دیگه. ببین چقدر خوب شد اومدیم. چقدر بهمون خوش گذشت. می خواستیم بمونیم تو خونه چیکار کنیم. پرهام چشم بست و نگفت "اصلاً هم خوش نگذشته." حوصله بحث کردن با شیدا را نداشت. برای این که مسیر صحبت را عوض کند، گفت: - چرا نازلی نیومده؟ شیدا خنده ی بلندی کرد و با لحن شادی گفت: - نیما دعوتش نکرده. پرهام با چشم های از حدقه در آمده به شیدا نگاه کرد و گفت: - اونوقت تو خوشحالی؟ شیدا دستش را جلوی دهانش گرفت و در حالی که سعی می کرد خنده اش را مهار کند، گفت: - نه، خوشحال نیستم فقط نمی دونم چرا خنده ام می گیره. آخه خیلی مطمئن بود نیما مال اونه. فکر می کرد نیما می خواد باهاش عروسی کنه. یکی نیست بگه، آخه نیما با آدمی مثل تو عروسی می کنه. و پوزخندی زد و رو برگرداند. پرهام به نیمرخ شیدا خیره ماند. از این حجم بی رحمی شیدا متعجب بود. این روی شیدا را تا به حال ندیده بود. پرسید: - حالا چرا دعوتش نکرده؟ - می گه ارشاد به رابطشون گیر داده. ولی من فکر می کنم دیگه حوصله نازلی رو نداشته. این بهونه رو اورده تا نازلی رو از سرش باز کنه. حتی عکس چشمای نازلی رو از روی جلد آلبومش برداشته. پرهام ابرویی بالا انداخت. شیدا خودش را به سمت پرهام کشید و گفت: - نیما بهم گفت. بیا عکس چشمای تو رو بزاریم روی جلد آلبوم پرهام با عصبانیت داد زد: - نیما غلط کرده. شیدا خودش را عقب کشید و با لحن مظلومانه ای گفت: - منم گفتم شوهرم اجازه نمی ده. پرهام پوزخندی زد و با حرص گفت: - ولی بدت هم نیومد. شیدا لب برچید و گفت: - نخیرم. اصلنم این طور نیست. من اصلاً خودم هم خوشم نیومد این پیشنهاد و بهم داد. پرهام رو از شیدا گرفت. حرفهای شیدا را باور نکرده بود. فکر کرد شیدا با پیش کشیدن این مسئله خواسته تا مزه دهان او را بفهمد. برای آرام شدن کمی از شرابش را مزه، مزه کرد و گفت: - پاشو بریم - وا کجا بریم. مهمونی تازه شروع شده. - بریم هتل بخوابیم. صبح باید برگردیم تهران. فردا عصر باید برم پیش امیر پیش نویس یه قرار داد و بنویسم. - فردا که جمعه اس. - منم می دونم جمعه اس. ولی چون شنبه اول وقت جلسه دارم و امروزهم به لطف شما مجبور شدم زودتر از شرکت بیام بیرون. مجبورم فردا این کار رو بکنم. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand