eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
953 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
34.3هزار ویدیو
119 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سی_و_هفت (68) - پرهام، پرهام پر
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام که حس کرد زیاده روی کرده. کمی سکوت کرد و بعد با لحن ملایم تری پرسید: - کادو چی؟ جریان کادو چیه؟ - سها یه کادو به فربد داد. پرهام گُر گرفت. نفسش تند شد. رگ گردنش باد کرد و شقیقه هایش به ضربان افتاد. رفتن سها به بیمارستان را می توانست توجیه کند. حرف زدن سها با فربد را می توانست توجیه کند ولی دادن کادو هیچ توجیهی نداشت. مگر چقدر با هم صمیمی بودن که به فربد کادو داده بود. نه، حتماً چیزی بینشان بود. هیچ کس به یک پسر غریبه بی دلیل کادو نمی دهد. یعنی چقدر با هم صمیم بودند؟ یعنی تا کجا ها پیش رفته بودند؟ یعنی همه ی آن شبهای که سها تنها در خانه بود با فربد بود؟ یعنی هر شب با هم بودند و به ریش او می خندیدند؟ داشت از عصبانیت می مرد. با تمام قدرت فریاد زد: - چرا؟ نازلی عصبانی تر داد کشید: - من نمی دونم. به منم مربوط نیست. دست از سر من بردار. حالم از خودت و اون زندگی نکبتت به هم می خوره. لعنت به روزی که پای تو و شیدای بی همه چیز به زندگیم باز شد. و تماس را قطع کرد. پرهام برای چند ثانیه شوکه به موبایل درون دستش نگاه کرد و بعد با حرص دندانهایش را روی هم فشرد. دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. حالا باید چکار می کرد؟ با این فکر و خیال چطور زندگی می کرد؟ نمی توانست بایستد و ببیند پشت سرش هر غلطی دلشان می خواهد می کنند و بعد هم به ریشش می خندند. باید حساب همشان را می رسید. باید پدرشان را در می آورد. مرد نبود اگر هر دوتایشان را نمی کشت. بدون این که حرفی بزند از شرکت بیرون زد و سوار ماشینش شد. ولی نازلی نشسته بر روی صندلی های آبی فرودگاه به عصبانیت بیش از حد پرهام فکر می کرد. تجربه های زیادی از غیرت های خرکی داشت. از مردهای که با شنیدن یک حرف و یا دیدن یک صحنه، دیگ غیرتشان به جوش می آمد و به اسم ناموس و ناموس پرستی به خودشان حق می دادند، بزنند، بکشن و بدرند. می دانست پرهام از قماش مردهای خطه او نیست ولی بازهم دلش آرام و قرار نداشت. می ترسید پرهام کار اشتباهی کند. نمی خواست مسبب بدبختی کسی باشد. ولی از طرفی نمی دانست دخالت کردن در این مسئله کار درستی است، یا نه. با تردید و دو دلی دست روی موبایلش گذاشت و با ناخن چند ضربه به صفحه خاموش آن زد. ولی در آخر شماره فربد را گرفت. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ فربد با دیدن شماره نازلی ابرویی بالا انداخت. کم پیش می آمد نازلی با او تماس بگیرد. حتماً مسئله مهمی بود. - سلام - فربد، فکر کنم باید الان بری خونه سها - چی؟ نازلی نفس عمیقی کشید و گفت: - من سها رو دیدم که داشت بهت کادو می داد، به شیدا گفتم. فکر نمی کردم بره به پرهام بگه. ولی رفته گذاشته کف دست پرهام. پرهام خیلی عصبانی بود. فکر می کنه یه چیزی بین تو و سهاست. می ترسم بره سراغ سها. می ترسم یه کار اشتباهی کنه. باید بری جلوش و بگیری. نفس فربد بند آمده بود. از چیزی که شنیده بود چنان شوکه شده بود که قدرت حرف زدن را از دست داده بود. نازلی که سکوت فربد را دید، تلفن را قطع کرد. حرفش را زده بود و بقیه اش دیگر به او مربوط نمی شد. تلفنش را خاموش کرد و داخل کیفش انداخت. دیگر نمی خواست هیچ چیزی در مورد هیچ کسی بشنود. فقط می خواست پیش پسرش برود. فربد اما هنوز گیج و منگ به تلفنش نگاه می کرد. چند دقیقه طول کشید تا معنی حرفهای نازلی را درک کند. پرهام به او و سها شک کرده بود. این مسخره ترین و احمقانه ترین چیزی بود که می توانست بشنود. به نازلی زنگ زد. باید دوباره با نازلی حرف می زد. باید می فهمید این چرت و پرتها یعنی چه؟ ولی تلفن نازلی خاموش بود. نکند حرفهای نازلی واقعیت داشته باشد. نکند پرهام به سراغ سها برود و کار اشتباهی انجام بدهد. باید به سها خبر می داد. شماره سها را گرفت. یک بار، دو بار، سه بار ولی سها جواب نمی داد. بعد شماره پرهام را گرفت پرهام هم جواب نمی داد. باید پیش سها می رفت. باید از او محافظت می کرد. امروز جمعه بود و سها حتماً در خانه بود. روپوش سفید رنگش را از تنش در آورد و با گفتن چند جمله از بیمارستان بیرون دوید. در طول مسیر چند بار دیگر هم با سها و پرهام تماس گرفت. ولی باز هم هیچ کدام جواب نمی دادند. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. اگر پرهام دست به کار احمقانه ای بزند؟ نه از پرهام بعید بود. پرهام آنقدرها هم کله خراب و بی منطق نبود. امکان نداشت به سها آسیب بزند. فربد عصبانی پایش را روی گاز گذاشت و سرعت ماشین را بالا برد. هیچ جوره نمی توانست قبول کند که پرهام به او شک کرده باشد. اصلاً چطور حرف نازلی و شیدا را باور کرده بود. چرا با خودش تماس نگرفته بود. هر چقدر هم عصبانی بود، باید اول به سراغ او می آمد ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand