کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سی_و_سه شاید همه ی اینها به خاطر
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_سی_و_هفت
(68)
- پرهام، پرهام
پرهام گیج و منگ به امیر نگاه کرد.
- حواست کجاست، دوساعت دارم صدات می کنم.
حواس پرهام در جایی اطراف سها و فربد می چرخید. دیشب را خوب نخوابیده بود و صبح با تمام سرعت به سمت تهران رانده بود. در تمام مسیر یک کلمه هم حرف نزده بود. حرفهای شیدا از سرش بیرون نمی رفت. از یک طرف نمی توانست قبول کند، فربد چنین خیانتی در حقش کرده باشد و از طرف دیگر رفتارهای فربد این ظن را تقویت می کرد که چیزی بین فربد و سها است. فربد مدام از سها طرفداری می کرد. در هر فرصتی حالش را می پرسید. به آتلیه سها رفته بود و چیزهای از سها می دانست که پرهام نمی دانست. همه این ها نشان می داد، حرفهای شیدا درست است. ولی بازهم پذیرفتن این مسئله برای پرهام سخت بود. نمی توانست قبول کند، فربد از پشت به او خنجر زده باشد. نمی توانست قبول کند فربد دست روی زن او گذاشته است.
همین که به تهران رسیده بود، شیدا را جلوی آپارتمانش پیاده کرده بود و به سراغ امیر آمده بود تا به کارهای عقب افتاده اش سر و سامانی دهد. ولی هر کاری می کرد نمی توانست فکرش را روی کار متمرکز کند. چیزی مثل خوره به جانش افتاده بود.
امیر گفت:
- دیروز محموله داروها همراه با پارچه های پدرت رسید.
- خوبه.
- ولی قیمتش خیلی گرون تر از اون چیزی که فکر می کردیم در اومده. اگه بخوایم با همون قیمت قبلی بدیم دست مشتری ضرر می کنیم. باید لااقل پنجاه درصد بکشیم روی قیمتها.
پرهام با بی حوصلگی سری برای امیر تکان داد و گفت:
- باشه، هر کاری صلاحه بکن.
باید کاری می کرد وگرنه دیوانه می شد. نمی توانست مستقیماً به سراغ فربد یا سها برود. شاید نازلی اشتباه کرده بود و یا شیدا دروغ گفته بود. اگر با این تهمت به سراغشان می رفت دوستی چندین ساله اش با فربد از بین می رفت و سها هم ولش می کرد و می رفت. ولی اگر تهمت نبود چه؟ اگر واقعیت داشت چه؟ بیچاره اشان می کرد. نابودشان می کرد. باید اول مطمئن می شد. باید با نازلی حرف می زد. نمی توانست بیشتر در این شک و دو دلی می ماند.
امیر نگران به صورت پرهام خیره شد و گفت:
- پرهام چیزی شده؟ حالت اصلاً خوب نیست. از وقتی اومدی یه جوریی، نرمال نیستی.
پرهام با عصبانیت از جایش بلند شد و موبایلش را که روی میز بود، چنگ زد و رو به امیر که هنوز با نگرانی نگاهش می کرد، گفتر
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_سی_و_هشت
- یه تلفن می زنم میام.
و جلوی چشم های متعجب امیر از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
قبل از این که شماره نازلی را بگیرد نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه چشمانش را بست. از چیزی که ممکن بود بشنود واهمه داشت. ولی باید واقعیت را می فهمید. گوشی را به گوشش چسباند.
بعد از چند بوق صدای آرام و غمگین نازلی توی گوشش پیچید:
- بله.
- نازلی؟
- خودمم. کاری داشتی؟
- کجایی؟
- چیکار داری پرهام؟
- باید ببینمت.
- نیستم، دارم می رم کوخک.
- کوخک! برای چی؟
- برای رفتن به زادگاهم باید از تو اجازه بگیرم.
پرهام چشم بست. نازلی شمشیر را از رو بسته بود ولی چرا، نمی دانست. احتمالاً با شیدا بحثش شده بود. نفس عمیقی کشید، گفت:
- کی برمی گردی؟
- معلوم نیست.
- باید باهات حرف بزنم
- درمورد چی؟
- تو به شیدا گفتی، فربد........
- دارن صدامون می کنن. باید برم.
فربد با شتاب زده ای گفت:
- وایسا، وایسا، فقط یه دقیقه.
نازلی ولی بی حوصله نفسش را بیرون داد و گفت:
- چی می خوای؟
- بین سها و فربد چیزی هست. راستش و بگو.
نازلی سکوت کرد. پس شیدا حرفهایش را به گوش پرهام رسانده بود. آن وقت که جریان را برای شیدا تعریف می کرد هدفش دو به هم زنی نبود. نمی خواست فربد و یا سها را متهم به چیزی کند. یا میانه پرهام را با فربد به هم بزند. فقط متعجب بود و می خواست در موردش با کسی حرف بزند و تنها کس که می توانست به او بگوید شیدا بود. فکر نمی کرد شیدا به پرهام چیزی بگوید. اصلاً حماقت بود. چرا باید توجه پرهام را به سمت سها جلب کند. رابطه فربد با سها به نفع شیدا بود چرا باید با گفتنش به پرهام همه چیز را خراب کند. ولی کارهای احمقانه در تخصص شیدا بود. پرهام که از سکوت نارلی عصبی تر شده بود، فریاد زد:
- با تو ام، چیزی بین سها و فربده؟
نازلی بلاخره دهان باز کرد و گفت:
- من چیزی نمی دونم
- اون چیزا چی بود که به شیدا گفتی؟
- من فقط یه بار دیدمشون دارن با هم حرف می زنن. همین.
- کجا؟
- تو بیمارستان.
- سها بیمارستان چیکار می کرد؟
نازلی که از این همه خودخواهی و پررویی پرهام عصبانی شده بود داد زد:
- من چه می دونم زن تو، توی بیمارستان چیکار می کرده.