eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
.꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سه (62)نازلی رو به روی درب شیشه
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نباید درمورد نیما فکرهای بدی بکند. نیما دوباره او را رها نمی کند. اگر می خواست او را رها کند چرا دوباره به زندگیش راه داده بود. نیما حتماً می خواهد برایش یک برنامه خاص بچیند. حتماً می خواهد سورپرایزش کند. مثل سورپرایز آن کنسرت خصوصی و اسم آلبومش. برای همین از او دوری می کند. حتماً همین است. می خواهد نازلی از برنامه هایش مطلع نشود تا بیشتر غافلگیر شود. نیما از این کارهای نمایشی خوشش می آید. حتماً می خواهد یک کار خیلی بزرگ بکند. مثلاً از او خواستگاری کند، توی یکی از کنسرتهایش جلوی همه. نه، شاید فقط می خواهد برای تولدش برنامه ریزی کند چیزی تا تولدش نمانده. حتما همین است. حتماً می خواهد یک تولد آنچنانی برایش بگیرد. می خواهد او را دلسرد کند تا شب تولدش خیلی خاص و هیجان انگیزتر شود. درست مثل فیلمهای عاشقانه. مطمئناً همین است. نیما عاشق این کارهای عجیب و غریب است. مگر در این مدت چند باری سورپرایزش نکرده بود. نیما عاشق این جور کارهاست. شاید فقط کمی افسردگی گرفته و می خواهد تنها باشد. نیما هنرمند است و هنرمندها بعضی از زمانها توی پیله ی تنهایی و افسردگی خودشان فرو می روند. بعد خودش درست می شود و به سراغش می آید. بلاخره که باید به سراغش بیاید. مگر چقدر تا سفر شمال مانده. بدون او که نمی تواند به آن تور برود. هر چه باشد او الهام بخش آلبوم دومش است. اسم او روی آلبومش است. عکس چشم های او روی آلبوم است. به خاطر او فروش آلبومش چند برابر شده است. نمی تواند او را کنار بگذارد. اصلاً چرا باید او را کنار بگذارد. خودش بارها گفته بود او شانس زندگیش است. هیچ کس شانس زندگیش را کنار نمی گذارد. اصلاً نفهمید چه مدت آنجا روی لبه ی جوب، کمی دورتر از برج محل سکونت نیما نشسته بود و برای خودش دلیل می آورد. فقط وقتی به خودش آمد که هوا تاریک شده بود. از جایش بلند شد. دلش نمی خواست فکر بدی در مورد نیما بکند. اجازه نمی داد افکار منفی در ذهنش رژه بروند و او را به نیما بدبین کنند. او هیچ چیز بدی از نیما ندیده بود. اگر چند هفته بود که نیما او را نادیده می گرفت، فقط و فقط به خاطر فشار کاری بود و بس. نفس عمیقی کشید و با قدمهایی استوار به سمت خانه راه افتاد. چیزی تا برگزاری تور باقی نمانده بود. همین روزها نیما با او تماس می گرفت و رسماً او را برای این تور دعوت می کرد. جای هیچ نگرانی نبود. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ (63) آزیتا نگاه دوباره ای به لوکیشنی که سیا برایش فرستاده بود، انداخت و ماشین را نگه داشت. آدرس جایی بیرون شهر بود. خیلی بالاتر از پارک سرخ حصار. محلی پرت که هیچ آدمیزادی در آن دیده نمی شد. آزیتا نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و با تردید به اطراف نگاه کرد. بازهم سیا او را به یک جای عجیب و غریب دعوت کرده بود. جایی که آزیتا هیچ تصوری از آن نداشت. ضربه ای که به شیشه سمت شاگرد خورد باعث شد، آزیتا از ترس به هوا بپرد. وقتی چهره خندان سیا را پشت شیشه ماشین دید زیر لب بیشعوری گفت و شیشه را پایین کشید. - سیامک اینجا دیگه کجاست ؟ سیا بی توجه به سوال آزیتا، در ماشین را باز کرد و خودش را روی صندلی شاگرد انداخت و گفت: - مگه نمی خواستی محل کارم و ببینی؟ - اینجا؟ این جا که همش بیابونه. - یک کم برو جلو. حالا بپیچ سمت راست. آهان برو داخل. آزیتا با اخمهای درهم. ماشین را به سمتی که سیا گفته بود هدایت کرد ولی با دیدن ساختمان بزرگی درست رو به رویش دهانش از تعجب باز ماند. تعمیرگاه های زیادی در زندگیش دیده بود از تعمیرگاه های کوچک توی جاده ها و حاشیه شهرها. تا تعمیرگاه های مجاز و با کیفیت درون شهری ولی هیچ وقت چنین تعمیرگاه بزرگی در تمام زندگیش ندیده بود. یک ساختمان بسیار بزرگ و شیک به رنگ قرمز. بیشتر شبیه یک نمایشگاه ماشین بود تا یک تعمیرگاه. سیا از ماشین پیاده شد و گفت: - پیاده شو بریم. آزیتا پشت سر سیا پیاده شد و از پله های بلند جلوی ساختمان بالا رفت و از درب شیشه ای بزرگ تعمیرگاه عبور کرد و خودش را در بین ده ها ماشین لاکچری و عجیب و غریب که حتی اسم یکی از آنها را هم نمی دانست دید. با چشم های از حدقه در آمده به ماشینها خیره شد و پرسید: - اینجا تعمیرگاه - نه، این قسمت پارکینگ ماشینای مسابقه اس. تعمیرگاه پشت این ساختمونه. و به درب دیگری در آن سوی سالن اشاره کرد وگفت: - محل کار من اونطرفه. و بدون توجه به یکی، دو نفری که توی سالن به این طرف و آن طرف می رفتند، آزیتا را به سمت دیگر سالن هدایت کرد و از درب شیشه ای دیگری گذشت. پشت در حیاط نسبتا بزرگی بود و بعد از آن ساختمان دیگری به رنگ آبی که از ساختمان اول کوچکتر بود ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand