eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_هفت بعد بدنش را دقیقاً شب
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا فکری مثل خوره به جانش افتاد، یعنی ممکن بود مجید وقتی بزرگ شود، از روی همین شباهت بفهمد، نیما پدرش است؟ آنوقت می فهمید او مادرش است. اگر می فهمید چه عکس العملی نشان می داد؟ اصلاً او را به خاطر این پنهان کاری می بخشد؟ نه نمی بخشید. حتماً از نازلی به خاطر این که او را از پدرش دور کرده بود، متنفر می شد. از این که با داشتن چنین پدری، چنین زندگی سختی را گذرانده، بود. شاکی می شد. مهم نبود نازلی چقدر برایش توضیح می داد که این تنها کاری بود که از دستش بر می آمد ولی باز هم مجید از نازلی متنفر می شد و او را نمی بخشید. با حرص دستی توی صورتش کشید. مجید نباید هیچ وقت می فهمید نیما پدرش است وگرنه زندگیش نابود می شد. شاید بهتر بود مجید را به تهران نبرد. ممکن بود کسی از روی شباهت بفهمد که مجید پسر نیما است. از حماقت خودش خنده اش گرفت. امکان نداشت همچین اتفاقی بیفتد. این فکر احمقانه ترین فکر دنیا بود. خیلی ها در دنیا به هم شبیه هستند، پس همشان با هم نسبت دارند؟ هیچ کس به خاطر شباهت نمی تواند مجید را به نیما ربط دهد. نمی توانست پسرش را به خاطر یک احتمال احمقانه از زندگی که حقش بود دور کند. اگر پدرش برایش پدری نمی کرد، لااقل او باید برایش مادری می کرد. مجید در این شهر کوچک هیچ آینده ای نداشت باید او را به تهران می برد و در یک مدرسه خوب ثبت نام می کرد. مجید باید درس می خواند و برای خودش کسی می شد. او این را به مجید مدیون بود. نمی توانست به خاطر یک ترس احمقانه زندگی مجید را خراب کند. قرار نبود، نیما و مجید هیچ وقت همدیگر را ببیند. مطمئن بود نیما هیچ وقت به سراغش نخواهد آمد. پس کافی بود از نیما فاصله بگیرد آن وقت هیچ کس نمی توانست مجید را به نیما ربط بدهد. نیما برای او تمام شده بود. همانطور که او برای نیما تمام شده بود. پس جای هیچ ترس و نگرانی نبود. نازلی آهی کشید و از جایش بلند شد. از امروز قرار بود زندگی جدیدی برای خودش درست کند. زندگی که در آن فقط یک نازلی بود و یک مجید. قرار نبود پای هیچ مرد دیگری به زندگیش باز بشود. دوباره از این که ساسان را در زندگیش نداشت، قلبش فشرده شد. ولی این بهترین تصمیمی بود که می توانست بگیرد. نازلی آدم آویزون شدن به کسی نبود. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ (72) آزیتا برای هزارومین بار از پشت پنجره به شبح غول پیکر مردی که به دیوار رو به روی خانه اشان تکیه داده بود، نگاه کرد. این پنجمین شبی بود که سیا از سر شب تا نزدیکی های صبح بدون این که یک کلمه حرف بزند، آنجا می ایستاد. آزیتا در آن تاریکی شب نمی توانست رد نگاه سیا را ببیند. ولی مطمئن بود چشم های سیا بر روی پنجر اتاقش قفل شده و منتظر کوچکترین اشاره از جانب اوست. آزیتا، آه بلندی کشید، پرده را انداخت و به سمت تختش رفت. روی تخت دراز کشید و جنین وار در خودش جمع شد. قلبش از شدت دلتنگی فشرده شده بود و اشک بی مهابا صورتش را پوشانده بود. دل تنگ بود. دل تنگ سیا. دل تنگ حرفهایش. دل تنگ مهربانیهایش. دل تنگ صداقتش. دل تنگ دوست داشتن هایش. دل تنگ بودنش. حتی دلتنگ آن تک بوسه ای که بر لبهایش نشسته هم بود. آزیتا با تمام وجودش دل تنگ سیا بود. هیچ وقت در زندگیش چنین حسی را تجربه نکرده بود. هیچ وقت این طور دلش برای کسی تنگ نشده بود. هیچ وقت تا این اندازه بودن در کنار کسی را نخواسته بود. دیگر نمی توانست از زیر این واقعیت که عاشق سیا شده شانه خالی کند. او عاشق شده بود و این از نظر آزیتا ترسناک بود. عشق یعنی ضعف و آزیتا نمی خواست ضعیف باشد. اگر عاشق می شد نمی توانست به سمت هدفهایش برود. سیامک فرسنگها با آرزوهای آزیتا فاصله داشت. باید پا روی دلش می گذاشت تا به آرزوهایش برسد. با شنیدن صدای موبایل. آه از نهاد آزیتا بلند شد. دست برد و موبایلش را برداشت. بازهم سیا بود بازهم یک پیام معذرت خواهی دیگر. پیام را باز کرد: - آزی جان. نمی خوای باهام حرف بزنی. من که ازت معذرت خواستم. تو بگو چیکار کنم تا از دلت در بیاد. به خدا هر کاری بگی می کنم. هنوز از خواندن پیام فارغ نشده بود که پیام دوم آمد. - آزی تو رو خدا اینجوری نکن. بیا بزن تو گوشم. بیا فوشم بده. هر کاری دوست داری بکن ولی باهام قهر نکن. بابا به خدا غلط کردم. گُه خوردم اصلاً نفهمیدم چی شد.گریه آزیتا شدیدتر شد . چطور به سیا می گفت دردش آن بوسه نیست؟ دردش عشقیست که توی قلبش جوانه زده و هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شود. پیام سوم اما مثل تیر توی قلب آزیتا نشست: - اگه بگی برم می رم. به والله می رم. می رم و دیگه پشت سرم و نگاهم نمی کنم. فقط کافی یک کلام بگی. گریه اش شدت گرفت. نمی خواست سیا برود ولی باید به سیا می گفت که برود. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand