کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_نه فکری مثل خوره به جانش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_یک
نمی توانست این عشق را بپذیرد. هر کاری می کرد نمی توانست به سیا به عنوان کسی که قرار بود تا آخر عمر با او زندگی کند، نگاه کند. سیا چیزی نداشت. چطور می توانست به مادرش و به دوستانش بگوید، عاشق آدمی مثل سیا شده. حتی خجالت می کشید به مونا که بهترین دوستش بود از سیا بگوید. تا قبل از آن بوسه به سیا فقط به عنوان یک وسیله فکر می کرد. وسیله ای برای رسیدن به اهدافش ولی حالا فهمیده بود عاشق سیا شده و این آزیتا را می ترساند.
اصلاً نفهمید کی؟ کجا؟ و چطور؟ عاشق سیا شده. در تمام سالهای زندگیش او کسی بود که عاشقش می شدند، به دنبالش می دویدند و در آخر دست از پا درازتر بر می گشتند. آزیتای که همه را عاشق خودش می کرد، حالا عاشق شده بود. آن هم عاشق پسر خلافکار و بی پول شهر. از طنز نهفته در این اتفاق لبخند تلخی روی لبهایش نشست.
طاقت نیاورد و از جایش بلند شد و دوباره به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و به شبح سیاه رو به رو نگاه کرد. سیا هنوز آنجا بود. غمگینانه لبخند زد و به سیا خیره شد. حرکات دست سیا نشان می داد که باز دارد، سیگار می کشد. آزیتا از ناراحتی لبهایش را به هم فشار داد.
امروز صبح به آن سمت کوچه رفته بود و ته سیگارهای که سیا شب گذشته دود کرده بود را شمرده بود. 33 سیگار آن هم در یک شب. آزیتا نگران بود. نگران سیا. نگران سلامتیش. نگران خوابش. نگران خورد و خوراکش. نگران کارش. آزیتا هیچ وقت در زندگیش نگران کسی نشده بود. حالا نگران سیا بود. هر لحظه و هر ثانیه نگران سیا بود.
کاش می توانست جلو برود و به سیا بگوید دیگر سیگار نکشد. به او بگوید برود بخوابد. بگوید ناراحت نباشد. بگوید دوستش دارد.
ولی نمی توانست. اگر به عشقش به سیا اعتراف می کرد باید تا آخرش می ایستاد و او مرد ایستادن تا آخر کار نبود. خودش را می شناخت او نمی توانست با موقعیت سیا کنار بیاید. نمی توانست به دوستانش بگوید عاشق یک غول بی شاخ و دم خلاف کار شده که توی یک خانه ی کلنگی 60 متری در جنوب شهر با مادر پیرش زندگی می کند.
نه او زن این زندگی نبود. پس بهتر بود، آنقدر بی محلی می کرد، تا سیا خودش نا امید می شد و می رفت. می دانست با این بی محلی ها دل سیا را می شکند. ولی چاره ای نداشت. این بهتر از آن بود که سیا را امیدوار کند و بعد به خاطر بی پولی کنارش بگذارد. آن وقت سیا نابود می شد. شاید حتی دوباره به سمت خلاف می رفت. نه نمی خواست سیا آسیب ببیند. این هم یکی دیگر از اولین های آزیتا، از کی آسیب دیدن آدمها برایش مهم شده بود؟ سیا او را عوض کرده بود. عشق سیا او را تغییر داده بود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_دو
دوباره به سمت تختش رفت و این دفعه روی آن نشست و پاهایش را توی بغلش گرفت و سر بر روی زانوهایش گذاشت. از سر استیصال چند بار پیشانیش را محکم روی زانوهایش کوبید. درد توی سرش پیچید ولی از درد قلبش کم نکرد. تک، تک سلولهای بدنش به او فرمان رفتن می داد. باید بلند می شد و به سمت سیا پرواز می کرد ولی عقل و منطقش او را از سیا دور می کرد.
سیا به درد زندگی نمی خورد باید از سیا دور می ماند. باید این عشق را در نطفه خفه می کرد. ولی نمی توانست. این حس نوپا را دوست داشت. عشق با تمام سختی هایش قشنگ بود و آزیتا اولین باری بود که عشق را تجربه می کرد. هم دلش می خواست عاشق بماند و هم از این عشق واهمه داشت. بین خواستن و نخواستن دست و پا می زد. آزیتا داشت می مرد و کسی نبود که به دادش برسد.
دلش می خواست با صدای بلند فریاد بزند و بگوید خدااااا چرا حالا؟ چرا سیا؟ یاد یکی از حرفهای سها افتاد که گفته بود. عاشق شدن دست خود آدم نیست ولی خدا کنه اگه آدم عاشق می شه عاشق آدم اشتباهی نشه و او عاشق آدم اشتباهی شده بود. سیا اشتباه ترین آدم برای عشق و عاشقی بود او باید عاشق یکی مثل پرهام می شد یکی که هم پول داشت و هم قیافه. ولی نشده بود. هیچ وقت عاشق پسرهای مثل پرهام نشده بود با این که در اطرافش همیشه پر بود از این پسرها ولی هیچ وقت عاشق هیچکدامشان نشده بود. نفس عمیقی کشید و به پرهام فکر کرد. آیا سها عاشق پرهام بود. یعنی سها بعد از بهزاد، باز هم عاشق یک آدم اشتباهی شده بود.
سر بالا آورد و به سقف نگاه کرد به سها و بهزاد فکر کرد. به کاری که در حق سها کرده بود. خیلی وقت بود به خاطر عذابی که به سها داده بود، پشیمان بود. ولی برای اولین بار بود که به عمق فاجعه پی برده می برد. برای اولین بار بود که می فهمید چه بلایی سر سها آورده. بغض گلویش را فشرد. ، حالا می فهمید چرا آن شوخی بچگانه آن طور روح و روان سها را از هم دریده بود. او سهای عاشق را نابود کرده بود. چه چیزی بدتر از آن که کسی که دوستش داری. پست بزند و تحقیرت کند.آزیتا دل شکانده بود و حالا قرار بود تاوان دل شکست سها را بدهد.