کانال 📚داستان یا پند📚
قرار بود از عشقش دور بماند. قرار بود تا آخر عمر حسرت سیا را بکشد. این تاوان دل شکسته سها بود. ولی چا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_سه
دوباره بلند شد و به سمت پنجره رفت. سیا نبود. قلبش ایستاد. سیا رفته بود. زود رفته بود. خیلی زود. اگر دیگر نمی آمد، چه؟ اگر کاملاً نا امید شده باشد، چه؟ چه کار کند با این دلتنگی. چه طور سیا را فراموش کند. بغض درون گلویش بزرگتر شد حس آدم بی پناهی را داشت که تنها پناهگاهش را از دست داده بود. بغضش که ترکید کف هر دو دستش را محکم روی دهانش گذاشت و فشار داد تا صدای گریه اش از اتاق بیرون نرود. او سیا را می خواست. او آغوش سیا را می خواست. او بودن سیا را می خواست. پاهایش دیگر تحمل وزنش را نداشتند روی زمین آوار شد. پیشانیش را روی زمین گذاشت و از ته دل گریه کرد.
از شدت گریه نفسش بند آمد. سر بالا آورد و با دهانی باز اکسیژن را به ریه هایش فرستاد. داشت خفه می شد. باید می رفت. دیگر تحمل ماندن در خانه را نداشت. باید می رفت. ولی کجا؟ مهم نبود فقط باید می رفت. باید دور می شد حتی اگر شده برای چند ساعت.
از جایش بلند شد و به پالتوی آویزان شده پشت در اتاقش چنگ زد. با شتاب آن را به تن کرد و از اتاقش بیرون آمد. سکوت و تاریکی حاکم بر خانه نشان از خواب بودن همه ی اعضای خانواده داشت. آرام و بی صدا از خانه بیرون رفت. سوار آسانسور شد و مستقیم به پارکینگ رفت و سوار ماشینش شد. امیدوار بود چند ساعت رانندگی در نیمه شب اعصابش را آرام کند.
ریموت را زد و ماشین را آرام از پارکینگ بیرون آورد. شبح غول پیکر سیا جلوی ماشین ظاهر شد. آریتا خشکش زد. قلبش از حرکت ایستاد. سیا آنجا بود. نرفته بود. لبهای آزیتا به خنده باز شد. قلبش با بیشترین شدت ممکن شروع به تپیدن کرد. خون در رگهایش فوران کرد. بدنش گرم شد و چشم هایش از خوشحالی برق زد. سیامک اما آرام و بی صدا رو به روی ماشین ایستاده بود و خیره به آزیتا نگاه می کرد. آزیتا از ماشین پیاده شد. برای چند ثانیه بهت زده ایستاد و بعد با تمام سرعت به سمت سیا دوید و خودش را در آغوش سیا انداخت و سرش را بر روی سینه پهن و بزرگ سیا گذاشت. سیا دستهایش را دور بدن آزیتا حلقه کرد و او را به خودش فشار داد. قلب آزیتا آرام گرفت. سبک شد. بر روی ابرها شروع به پرواز کرد. آزاد شده بود. دیگر از هیچ چیز نمی ترسید. آزیتا برای اولین بار در تمام زندگیش احساس امنیت می کرد. چرا که در امن ترین جای جهان قرار داشت در آغوش کسی که عاشقش بود
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_چهار
(73)
شیدا پا روی پا انداخت و به در کافه خیره شد. بیشتر از نیم ساعت بود که آن جا به انتظار نیما نشسته بود. زود آمده بود. نمی توانست توی خانه بماند. از دیشب که به نیما پیام داده بود و گفته بود، پیشنهادش را قبول می کند، نتوانسته بود، لحظه ای آرام بگیرد. می دانست اگر پرهام بفهمد غوغایی به پا می کند. ولی برایش مهم نبود. آن هم با کاری که پرهام کرده بود.
چطور توانسته بود به خاطر آن دختره، ایکبیری عوضی سرش داد بزند و جای خوابش را عوض کند. باید تلافی این کار پرهام را سرش در می آورد. حتی اگر خود پرهام نمی فهمید که شیدا دارد تلافی می کند ولی باید این کار را می کرد، تا آرام بگیرد. از دست پرهام آنقدر عصبانی بود که به خوب و بد، کاری که می خواست انجام دهد، فکر نمی کرد. فقط می خواست خودش را آرام کند.
با عصبانیت نفسش را بیرون داد و فکر کرد، پرهام حق نداشت آن طور سرش داد بزند آن هم به خاطر سها. مگر او چه کار کرده بود؟ کاری را کرده بود که هر دختر دیگری هم جای او بود، انجام می داد.
وقتی سها در آن نیمه شب به موبایل پرهام زنگ زد، فهمیده بود اتفاقی در تهران افتاده. سها آدم زنگ زدن به پرهام نبود، شیدا این را خوب می دانست. ماه ها بود تلفن پرهام را کنترل می کرد از همه ی تماسهای پرهام خبر داشت. می دانست رابطه پرهام و سها خیلی کم و محدود است و سها تا مجبور نشود به پرهام زنگ نمی زند آن تماس نیمه شب فقط خبر از یک اتفاق بد در تهران می داد و اتفاق بد در تهران، یعنی لغو مسافرتی که شیدا آن همه برایش، برنامه ریزی کرده بود. نمی توانست بگذارد سها مسافرتش را خراب کند.برای همین سها را دست به سر کرده بود و پیام را پاک کرده بود و پرهام را مجبور کرده بود، چند روزی بیشتر در کیش بمانند، تا آبها از آسیاب بیفتد.
بعد از برگشت از تهران می ترسید سها حرفی به پرهام بزند. ولی وقتی سکوت سها را دید، خیالش راحت شد. مطمئن شد، سها آن قدر از دست پرهام ناراحت و عصبانی است که چیزی به پرهام نخواهد گفت.
در واقع با یک تیر دو نشان زده بود، هم نگذاشته بود مسافرتش خراب شود و هم رابطه سها و پرهام را خرابتر از قبل کرده بود.
ولی حالا نمی دانست چه اتفاقی افتاده بود که سها بعد از این همه مدت دهان باز کرده و در مورد آن تلفن حرف زده.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand