کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_شصت_و_سه دوباره بلند شد و به سمت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_پنج
شاید این قضیه به رابطه فربد و سها مربوط می شد. نباید در آن مورد به پرهام حرف می زد، اشتباه از خودش بود. نازلی به او گفته بود که اگر پرهام در این مورد چیزی بفهمد، تمرکزش روی سها بیشتر می شود ولی او گوش نکرده بود.
با یاد آوری نازلی لبخند کوچکی روی لبهایش نشست. از نازلی خبر نداشت بعد از شب کنسرت که نازلی از فرستادن عکسها ناراحت شده بود، دیگر جواب تلفنهایش را نداده بود. نمی دانست نازلی کجاست و چه کار می کند. برایش هم مهم نبود. تقصیر او نبود که نیما نازلی را به کنسرت دعوت نکرده بود.
نازلی اگر کمی شعور داشت می فهمید نیما لقمه گنده تر از دهانش است و نباید برای خودش فکر و خیال الکی کند. باید به همان ساسان بسنده می کرد. نازلی و ساسان به درد هم می خوردند. آدم باید حد خودش را بداند. شانه ای بالا انداخت و به پشتی صندلی تکیه داد. مشکلات نازلی به او مربوط نمی شد. او دینی به نازلی نداشت هر کاری نازلی برایش کرده بود، جبران کرده بود. خیلی بیشتر هم جبران کرده بود. هرچند نازلی هم کاری برایش نکرده بود.دیگر حوصله آدم های سطح پایینی مثل نازلی را نداشت. از اول باید در انتخاب دوستانش دقت بیشتری می کرد ولی حالا هم دیر نشده بود. خدا را شکر توانسته بود چندیدن دوست سطح بالا، که سرشان به تنشان بیارزد پیدا کند. نازلی هم مثل ترانه لیاقت او را نداشت.
با وارد شدن نیما به کافه صورت شیدا مثل گل باز شد. با ناز از جایش بلند شد و منتظر رسیدن نیما به میزش شد. نیما با آن خنده زیبا که دل هر دختری را می برد، به سمت شیدا آمد و بعد از دست دادن با شیدا، گفت:
- ببخشید دیر کردم.
- نه، من زود اومدم. شما سر وقت اومدید، مثل همیشه. آن تایم و به موقع.
لبخند نیما عمق بیشتری گرفت با دست به صندلی شیدا اشاره کرد و گفت:
- بفرماید بشینید.
هر دو روی صندلیهای چوبی، پشت میز گرد دو نفره کافه ای در حوالی تجریش نشستند و دوباره به هم لبخند زدند.
نیما قبل از این که به سمت بار کافه بچرخد رو به شیدا گفت:
- اجازه بدید اول سفارش بدیم.
بعد با دست به پسر جوان پشت بار اشاره کرد. پسر سری برای نیما تکان داد و به سمتشان آمد. شیدا در تمام مدتی که نیما سفارش می داد، با لبخند ملیحی که روی لبهایش نشسته بود، به نیما نگاه می کرد.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_شش
پسر که از میز دور شد. توجه نیما دوباره به سمت شیدا جلب شد
شیدا در آن لباسهای مارکدار خارجی و آرایش ملایم صبحگاهی زیباتر از همیشه شده بود. کاملاً معلوم بود از کسی برای لباس و آرایشش مشورت می گیرد. این تغییر در نحوه پوشش و آرایش در این مدت کم نمی توانست خود به خود انجام شده باشد. حتی رفتار و حرکات شیدا هم نسبت به قبل خانمانه تر و حساب شده تر شده بود. دیگر از آن ابراز علاقه های هیجانی خبری نبود. هرچند مصنوعی بودن بعضی از حرکاتش توی ذوق می زد، ولی چندان مهم نبود. با کمی تمرین می توانست این نقیصه را برطرف کند. شیدا قابل انعطاف و شکل پذیر بود و همین ویژگی او را برای کاری که نیما از او می خواست، مناسب می کرد. نیما نفس عمیقی کشید و با جدیت بیشتری شروع به صحبت کرد.
- دیشب که پیامتون خوندم خیلی خوشحال شدم. از وقتی که به پیشنهادم جواب منفی دادید، داشتم دنبال یه کیس مناسب می گشتم ولی واقعا نتونستم کسی رو که مثل شما مناسب این کار باشه پیدا کنم. از این که نظرتون عوض شد و قبول کردید با ما همکاری کنید، واقعاً خوشحال شدم.
شیدا به یک ممنون گفتن زیر لبی اکتفا کرد. این هم یکی از چیزهای بود که از دوستان جدیدش یاد گرفته بود. کوتاه و تاثیرگذار حرف زدن. نیما سری تکان داد و گفت:
- چی شد آقای طاهباز نظرشون عوض شد و رضایت داد که شما با ما همکاری کنید؟
شیدا به آقای طاهباز گفتن نیما خندید. سرش را کج کرد و گفت:
- خوب هر کی یه قلقی داره. پرهام هم قلق خودش و داره.
نیما از تصور قلق پرهام توی گلو خندید و به پشتی صندلی تکیه داد. شیدا ولی با ناز گردنش را تکان داد و منتظر ماند تا نیما حرفهایش را ادامه دهد. نیما دست از خندیدن برداشت و نگاهش را توی صورت شیدا چرخاند. شیدا چشم از نیما بر نداشت. پسر جوان با سفارشات برگشت و خط نگاه نیما و شیدا را برهم زد.
بعد از رفتن پسر، نیما گفت:
- همونطور که قبلاً گفتم. اولش کارمون و با یه کلیپ سه دقیقه ای برای تبلیغات تو اینستاگرام شروع می کنیم. اگه خوب پیش رفت، می تونیم تو کارهای تبلیغاتی دیگه هم با هم همکاری کنیم. البته من بیشتر تو فکر یه نما آهنگ هستم. یه کار خوب تو دستم دارم که می خوام روش نما آهنگ بزارم و فکر می کنم چهره شما برای این کار فوق العاده س. ولی خب، این مال بعده، بهتره الان در موردش حرف نزنیم.