کانال 📚داستان یا پند📚
شیدا لبهایش را غنچه کرد و گفت: - منم موافقم. بهتره عجله نکنیم. - درسته بانو. ابروهای شیدا در هم رفت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_هفت
پشت چشمی برای نیما نازک کرد و گفت:
- بانو؟ آدم احساس قدیمی بودن بهش دست می ده.
چشم های نیما هیز شد. خودش را جلو کشید و به میز تکیه داد و گفت:
- دوست دارید چی صداتون کنم؟
شیدا هم خودش را جلو کشید و توی صورت نیما خیره شد و گفت:
- شیدا
نیما زیر لب زمزمه کرد:
- شیدا
نگاه هر دو برای لحظه ای از چشم ها به سمت لبها رفت و بعد از آن دوباره در چشم های هم گره خورد. رنگ نگاهشان تغییر کرد و لبخند روی لبهایشان برای لحظه ای ناپدید شد. شیدا از این نگاه معذب شد، رو از نیما گرفت و به پشتی صندلیش تکیه زد. نیما با کمی تاخیر کمر راست کرد. نگاهش را به سمت دیگر سالن داد و جرعه ای از اسپرسو اش را خورد. ولی شیدا فقط لبه لیوان چای سبزش را به لبهای صورتی رنگش چسباند تا وقت کافی برای آرام کردن خودش داشته باشد. ضربان قلبش بالا رفته بود و احساس گرما می کرد. جرات نگاه کردن دوباره به صورت نیما را نداشت.
صدای زنگ تلفن نیما، به داد هر دویشان رسید. نیما نگاهی به صفحه موبایلش انداخت. تلفنش را ریجکت کرد و از جایش بلند شد و گفت:
- متاسفانه باید برم. مدیر برنامه هام تو چند روز آینده باهات تماس می گیره و پیش قرارداد و برات می فرسته.
شیدا به اهووم گفتنی اکتفا کرد. لیوان چایش را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد. هیچ کدام برای دست دادن پیش قدم نشدند. نیما با گفتن می بینمت از شیدا رو برگرداند و به سمت در کافه حرکت کرد ولی شیدا دوباره روی صندلیش رو به روی در نشست و به رفتن نیما نگاه کرد. به شدت هوس کشیدن یک سیگار را کرده بود ولی توی کافه نمی توانست سیگار بکشد. کیفش را روی دوشش انداخت و از کافه خارج شد و به سمت ماشینی که پرهام به تازگی به مناسبت تولدش، برایش خریده بود، رفت.
پشت فرمون نشست و از داخل کیفش یکی از آن سیگارهای خارجی زنانه را که به تازگی به کشیدنش معتاد شده بود، در آورد و گوشه لبش گذاشت. این هم یکی دیگر از چیزهای بود که از پرهام مخفی کرده بود. می دانست با آن دیدگاه نیمه سنتی که پرهام دارد با سیگار کشیدنش موافقت نمی کند ولی خب، قرار نبود پرهام از همه ی زیر و بم زندگی او خبر دار شود.
سیگارش را با فندکی که یکی از دوستان تازه اش به او هدیه داداه بود، آتش زد. توی یکی از پارتی های نیما با این دوستان جدید آشنا شده بود. یه گروه از دخترهای پولدار و آزاد که سبک زندگیشان دقیقاً آن چیزی بود که شیدا می پسندید.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_هشت
با شنیدن صدای زنگ موبایلش پُک دیگری به سیگارش زد و موبایل را از داخل کیفش در آورد. برادرش بود. پوزخندی گوشه لبش نقش بست. تلفن را روی بلندگو گذاشت. سرش را به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
- سلام داداش، خوبی؟
- سلام شیدا جان. تو خوبی؟ آقا پرهام خوبن؟پوزخند شیدا عمیق تر شد. شیدا جان!!! دقیقاً از کی برای این برادر غیرتی که سر یک متلکی که یکی دیگر به او انداخته بود، دو روز تمام او را زیر مشت و لگد گرفته بود، شیدا جان شده بود. انگار نه انگار این همان برادری بود که رو به روی پدرش ایستاده بود و فریاد زده بود، فقط دخترهای خراب توی خوابگاه زندگی می کنند و او به هیچ وجه نمی گذارد شیدا برای درس خواندن به خوابگاه برود. حالا همان برادر، احوال پسری را که خواهرش را پنهانی صیغه کرده بود، می پرسید و به اندازه سر سوزنی از بی آبرویی نمی ترسید. اینها همه معجزات پول بود. پول آدمها را عوض می کرد.
- آبجی می خواستم ببینم، داری یه چند تومانی بهم قرض بدی؟ می خوام برای امیر حسین یه لبتاب بخرم پول ندارم. می دونی که برای درسش لازم داره.
شیدا ابرویی بالا انداخت. قرض؟ قرضی که قرار نبود هیچ وقت پس داده شود. مثل تمام پولهای که این مدت به جیب برادرش سرازیر کرده بود و می دانست هیچ وقت دیگر رنگشان را نمی بیند. نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی می کرد، عادی باشد، گفت:
- نه دادش. قرض چرا؟ خودم براش می خرم. بگو مشخصات لب تابی رو که می خواد برام بفرسته.
- آخه اینطوری که نمی شه؟
- چرا دادش. خوبم می شه. می خوام برای برادرزاده یه لبتاب هدیه بخرم چه عیبی داره؟ اصلاً فکر کن برای تولدشه مگه یه ماه دیگه تولدش نیست بذار به حساب کادو تولدش.
صدای خنده برادرش که بلند،شد، شیدا با حرص گوشه لبش را گزید.
خیلی وقت بود که فهمیده بود، تنها چیزی که مهم است پول است و بس. وقتی پول داشته باشی همه چیز داری. قدرت، شهرت، اعتبار، زیبای، محبوبیت، عشق و احترام، همه برایت کُرنش می کنند و گوش به فرمانت می ایستند. وقتی پول داشته باشی چیزهای که تا دیروز عار و ننگ بود، تبدیل می شود به اعتبار و ارزش. ولی بی پولی یعنی خفت، خاری، بدبختی، توسری خوردن و زیر دست بودن. شیدا قرار نبود دیگر طعم بی پولی را بکشد. نمی گذاشت سها یا هر دختر دیگری، پرهام را از دستش بیرون بیاورد.