eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
993 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.1هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفت سیا با سر به ساختمان آبی رن
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا آزیتا عشوه کلامش را بیشتر کرد و گفت: - امتحانم کن. سیا چند لحظه به صورت زیبای آزیتا نگاه کرد و گفت: - بیا یه بار سوارت کنم اگه نترسیدی یادت می دم با اون موتور کوچیکا برونی. و دستش را به سمت موتورهای ظریفتر و کوچکتری که کمی آن طرفتر،کنار هم چیده شده بودند، دراز کرد. آزیتا با خوشحالی به طرف سیا دوید و در حالی که با چشم دور تا دور سالن را می گشت، گفت: - وایییی. حالا کدوم و باید سوار بشیم. - نمی تونیم سوار این موتورها بشیم. ولی می تونیم سوار موتورهای که برای تعمیر پیشمون گذاشتن بشیم. یه لحظه وایسا. بعد به سمت دیواری که پر بود از کلاه کاسکت رفت و با دو کلاه کاسکت یکی بزرگ به رنگ مشکی و دیگری کوچکتر به رنگ زرد برگشت. کلاه زرد را به سمت آزیتا گرفت و کلاه سیا را روی سر خودش گذاشت. آزیتا کلاه را از دست سیا گرفت و سرش گذاشت. سیا با دیدن چهره آزیتا لبخندی پهنی زد و گفت: - چه بهت میاد. آزیتا موبایلش را در آورد و چند سلفی از خودش گرفت. سیا گفت: - یه دقه کلات و در بیار وقتی آزیتا کلاه را از سرش در آورد، سیا شالگردنی را که دور گردنش پیچیده بود را باز کرد و دور صورت آزیتا بست و با لحن مهربانی گفت: - روی موتور خیلی سرد می شه. نمی خوام صورت خوشگلت یخ بزنه. آزیتا مسخ صداقتی که در این جمله ساده بود، شد. عشقی که در این کلمات موج می زد از جنسی بود که برای آزیتا تازه و عجیب بود. هیچ وقت یک عشق پاک و بدون هوس را تجربه نکرده بود. نه این که همه ی کسای با او دوست شده بودند آدمهای بدی بودند. نه ولی هیچ کدامشان نگاهی را که سیا به او داشت، نداشتند. چند دقیقه بعد آزیتا پشت سر سیا روی موتور بزرگی، در محوطه پشتی تعمیرگاه نشسته بود. سیا فریاد زد: - من و محکم بگیر. آزیتا دستهایش را دور کمر سیا حلقه کرد. موتور با غرشی از زمین کنده شد. آزیتا جیغ بلندی کشید و به کاپشن سیا چنگ زد. سرعت موتور بیشتر شد. آزیتا با صدای بلندی خندید و سرش را بین دو کتف سیا پنهان کرد. موتور از روی تپه کوچکی پرید و برای چند لحظه روی هوا معلق ماند. قلب آزیتا از حرکت ایستاد. وقتی چرخ های موتور دوباره روی زمین قرار گرفت تک، تک سلولهای بدن آزیتا از شدت هیجان می لرزیدند. هیچ وقت در زندگیش چنین هیجانی را تجربه نکرده بود. آنقدر آدرنالین درون خونش ترشح شده بود که قدرت جا به جا کردن دنیا را داشت. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ سیا موتور را رو به روی ورودی تعمیرگاه، نگه داشت و اول پیاده شد. خواست به کمک آزیتا برود. ولی آزیتا که کلاه کاسکتش را از سرش برداشته بود. با یک حرکت از روی موتور پایین پرید و با فریادی از سر شادی، خودش را در آغوش سیا پرت کرد. سیا مسخ شده به سر زیبای آزیتا که روی سینه اش قرار گرفته بود، نگاه کرد. ضربان قلبش بالا رفت. بدنش گرم شد. احساسات مردانه اش به طغیان افتاد. دستهایش را دور آزیتا حلقه کرد و آزیتا را محکمتر در آغوش کشید. صدای خنده آزیتا بلندتر شد. سیا آرام از آزیتا فاصله گرفت و دستش را نرم زیر چانه ی آزیتا گذاشت و صورتش را بالا آورد و به چشم های سبز و کشیده اش خیره شد. آزیتا دست برد و شالگردن را که حالا کمی شل شده بود پایین کشید. نگاه سیا از چشم های آزیتا به لبهای خوش فرمش رسید. حتی خودش هم نفهمید چطور لبهای مردانه اش را روی آن لبهای زیبا و خوش طعم گذاشت و آزیتا را بوسید. کمی طول کشید تا آزیتا متوجه موقعیتش شد. خودش را از بغل سیا بیرون کشید و قبل از آن که سیا بتواند عکس العملی نشان دهد با تمام سرعت سمت ماشینش دوید. سیا که تازه متوجه شده بود. چه کار کرده، به دنبال آزیتا دوید و فریاد زد: - آزی وایسا. آزی تو رو خدا. آزی من منظوری نداشتم. آزی......آزی.....ولی آزیتا سوار ماشین شده بود و به سرعت از آنجا دور می شد. سیا با زانو روی زمین افتاد و به ماشینی که هر لحظه از او دورتر می شد، خیره ماند. ده دقیقه بعد آزیتا ماشین را در گوشه ای نگه داشت و به رو به رو خیره شد. تمام بدنش می لرزید و قلبش توی سینه اش می کوبید. گیج بود. منگ بود. نمی توانست اتفاقی را که افتاده بود، باورد کند. سیا او را بوسیده بود. او سیا را بوسیده بود. ولی این چیزی نبود که آزیتا را به هم ریخته بود. اولین بارش نبود که توسط مردی بوسیده شده بود. اولین بارش نبود که مردی را می بوسید. ولی اولین باری بود که از یک بوسه این طور لذت برده بود. هیچ وقت چنین حسی را تجربه نکرده بود. هیچ وقت دلش این طور نلرزیده بود. هیچ وقت دلش این طور تکرار یک بوسه را نخواسته بود.