eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
952 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
34.2هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_هفت سیا فریاد زد: - از هم
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (78) سها با شنیدن صدای زنگ موبایل دست از تمیز کردن، کابینتهای خانه ی جدیدش برداشت و به اسم پرهام که روی صفحه موبایل نقش بسته بود، نگاه کرد. پوف کلافه ای کشید و تلفنش را از روی کانتر آشپزخانه برداشت. این روزها تعداد تلفنهای پرهام بیشتر شده بود و به بهانه های مختلف به او زنگ می زد. همین یک ساعت پیش، تماس گرفته بود و از او خواسته بود، برای خرید عید با هم بیرون بروند ولی سها قبول نکرده بود و بعد از آن پرهام سه برابر معمول هر ماه پول به حسابش ریخته بود. حالا حتماً زنگ زده بود، تا به بهانه ی واریز پول، سر حرف را باز کند. سها خیلی دلش می خواست، با یک جواب دندان شکن پرهام را برای همیشه سرجایش بنشاند. ولی جلوی خودش را می گرفت. نمی خواست پرهام را سر لج بیندازد. آن هم وقتی می خواست، چند روز دیگر به مسافرت برود. برای رفتن به آن اردوی تفریحی_آموزشی هیجان زده بود. نمی خواست هیچ چیز مانع رفتنش شود. باید یک کم مراعات پرهام را می کرد باید کمی امیدوار نگه اش می داشت تا همه چیز را به هم نریزد. قصد داشت بعد از آمدن از اردو، یک شب پرهام را به شام دعوت کند و مفصل با او حرف بزند. امیدوار بود پرهام بعد از دیدن جدیت سها برای جدایی. به طلاق راضی شود و اجازه بدهد، بدون آبرو ریزی از هم جدا شوند. هر چند، چه پرهام با او راه می آمد و چه نمی آمد، سها تصمیم خودش را گرفته بود. دیگر توی این زندگی نمی ماند، ولی می خواست تمام تلاشش را بکند تا با کمترین دردسر از پرهام جدا شود. با بی حوصلگی، انگشتش را روی آیکون سبز رنگ روی صفحه گوشی کشید و گفت: - سلام. ولی به جای صدای پرهام، صدای زنی در گوشش پیچید: - سلام خانم. شما صاحب این شماره رو می شناسید؟ قلب سها ریخت. آب دهانش را قورت داد و گفت: - بله، اتفاقی براشون افتاده؟ - می تونم بپرسم، چه نسبتی باهاشون دارید؟ شماره شما، آخرین شماره ای بود که ایشون باهاش تماس گرفته. سها کمی مکث کرد و با صدایی که به زور شنیده می شد، گفت: - همسرمه - همسرتون تصادف کرده. اوردنش به بیمارستان. - بیمارستان؟ کدوم بیمارستان؟ چیزیش شده؟ حالش خوبه؟ - من اطلاعی ندارم، اینا رو باید از دکترش بپرسید. من فقط وظیفه دارم که بهتون اطلاع بدم همسرتون اینجاست. لطفاً زودتر خودتون برسونید بیمارستان. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ سها لحظه ای منگ به رو به رو نگاه کرد، هیچ وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. آدرس بیمارستان را از زن گرفت و گوشی را قطع کرد. باید هر چه زودتر خودش را به بیمارستان می رساند. امیدوار بود، پرهام آسیب جدیی ندیده باشد. ولی این که پرهام خودش به او یا پدرش زنگ نزده بود، نشانه چندان خوبی نبود. سها با به یاد آوردن حاج صادق نفس عمیقی کشید و همانطور که مانتویش را به تن می کرد، شماره ی حاج صادق را گرفت. صدای حاج صادق گرفته و خسته بود معلوم بود روز خسته کننده ای را گذرانده.- سلام، سها جان. چه عجب یاد ما کردی؟ سها نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی می کرد، آرام باشد. گفت: - سلام بابا صادق، واقعیتش... - چیزی شده دخترم؟ سها با حرص دندانهایش را روی هم فشار داد و روی تخت نشست. ظاهراً، آن قدر که فکر می کرد، نتوانسته بود آرام باشد. چشم هایش را بست و سعی کرد قبل از حرف زدن به خودش مسلط شود. حاج صادق دوباره پرسید: - سها جان، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ - خودم هم درست نمی دونم. الان از بیمارستان بهم زنگ زدن، گفتن. پرهام تصادف کرده. - تصادف؟ چه تصادفی؟ حالش خوبه؟ کدوم بیمارستانه؟ تو الان کجایی؟ - نمی دونم بابا صادق، پشت تلفن چیزی بهم نگفتن. فقط گفتن تصادف کرده. منم الان تازه می خوام برم، بیمارستان. - کدوم بیمارستان؟ - آدرس بیمارستان و براتون می فرستم. - باشه بابا جان. تو برو. منم الان میام. حالا سها احساس آرامش بیشتری می کرد. قرار نبود این بار را به تنهایی بر دوش بکشد. از جایش بلند شد و از خانه بیرون رفت. وقتی به بیمارستان رسید، حاج صادق هنوز نرسیده بود. نفسی گرفت و به سمت مردی که پشت میز اطلاعات بیمارستان نشسته بود، رفت و پرسید: - ببخشید، شوهر من و اوردن این بیمارستان. - اسمشون؟ - پرهام، پرهام طاهباز مرد، نگاهی به سیستم انداخت و گفت: - اسمشون تو سیستم نیست. - از این جا باهم تماس گرفتن. گفتن تصادف کرده اوردنش اینجا. - کی؟ - یه نیم ساعت پیش مرد لحظه ای به سها نگاه کرد و گفت: - آهان، اون پسره که با موتور تصادف کرده رو می گی؟ الان تو اتاق عمله. سها وا رفته زمزمه کرد: - اتاق عمل. مرد پشت میز، بدون توجه به حال سها ادامه داد: - برید طبقه چهارم. - چرا بردنش اتاق عمل؟ ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand