eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
954 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
34.2هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نود_و_پنج وقتی حاج صادق بلاخره ب
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا فاطمه خانم با ناراحتی گفت: - برای یه موبایل داشتن بچه ام می کشتن؟ خدا ازشون نگذره. حاج صادق دستی روی شانه پرهام گذاشت و با صدایی که از عشق پر بود، پرسید: - حالت که خوبه بابا جان؟ پرهام لبخندی به روی پدرش زد. - خوبم. فقط قفسه سینه ام یه کم درد می کنه. دکتر گفت، مراعات کنم. دو هفته ای خوب می شه. خدا رو شکر بخیر گذشت. حاج صادق سر و هر دو دستش را رو به آسمان بالا برد و با صدای بلندی خدا را شکر کرد و بعد به سمت فاطمه خانم چرخید و گفت: - ببین خانم، اینم از بچه ات. صحیح و سلامت. خدا دوباره بهمون دادش. فاطمه خانم اشک گوشه چشمش را پاک کرد و با صدای بلندی گفت: - خدا را شکر با رفتن حاج صادق نگاه پرهام روی سها که گوشه ای ایستاده بود، چرخید و در جواب سلام سها لبخندی از سر رضایت زد. پریناز با خنده گفت: - خانمت خیلی دوست داره. نمی دونی دیروز چقدر نگرانت بود. یه لحظه از پشت در آی سی یو تکون نخورد. پرهام ابرویی بالا انداخت و بدون این که چشم از سها بردارد، گفت: - ما مخلصشیم. سها یک قدم به پرهام نزدیک شد. فاطمه خانم و پریناز به بهانه خرید آبمیوه و کمپوت از اتاق بیرون رفتند. پرهام با خنده گفت: - پس نگرانم بودی؟ سها دست داخل جیبش کرد و موبایل پرهام را در آورد و به سمتش گرفت و گفت: - من نه، ولی یکی دیشب خیلی نگرانت بود. پرهام آب دهانش را قورت داد و تلفن را از دست سها گرفت. سها از تخت دور شد و روی مبل چرمی گوشه اتاق نشست. پرهام چشم بست. سها و شیدا با هم حرف زده بودند. امیدوار بود حرف بدی بینشان رد و بدل نشده باشد. قفل تلفن را باز کرد. شیدا چند پیام فرستاده بود که همگی نشان از نگرانیش بابت دیر کردن پرهام داشت. خواست با شیدا تماس بگیرد ولی پشیمان شد. توان حرف زدن با شیدا را نداشت. خسته تر از آن بود که بخواهد جوابی به نگرانیهای شیدا بدهد. صفحه تلفن را خاموش کرد و آن را کنار دستش گذاشت و به سها که بی توجه به او سرش را داخل گوشی کرده بود نگاه کرد. با یاد آوری حرفی که پریناز به او زده بود لبخند روی لبهایش نشست. از فکر این که سها برایش نگران شده بود قند در دلش آب شد. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ بعد از ناهار بود که حاج صادق از کلانتری برگشت، عصبانی و ناراحت بود. نه از روی حرف شاهدان و نه از روی فیلم دوربین های داخل خیابان چیزی دستگیر پلیس نشده بود. صورت هر دو موتور سوار پشت نقاب کلاه هایشان پنهان شده بود و هیچ کدام از موتورها پلاک نداشتند. به گفته پلیس می شد رد موتورها را بوسیله دوربین های امنیتی درون شهر گرفت ولی آن هم صد در صد باعث شناسایی موتورسوارها نمی شد. تازه برای چک کردن دوربین های امنیتی باید به بالا درخواست می دادند و از اداره آگاهی تقاضای کمک می کردند و از آن جایی که حال پرهام خوب بود و هیچ سندی مبنی بر عمدی بودن تصادف و یا تصادف به علت دزدی وجود نداشت، پرونده از اهمیت چندانی برخوردار نبود. در واقع مسئول پرونده به طور ضمنی به حاج صادق گفته بود. که این تصادف شبیه صدها تصادف دیگری است که هر روز در تهران اتفاق می افتاد و با وجود باز بودن پرونده، پلیس کار خاصی برای دستگیری موتور سوارها انجامنخواهد داد. مگر این که مورد مشابه دیگری دیده می شد که حساسیت پلیس را برانگیزد. بعد از تمام شدن ساعت ملاقات، سها قصد رفتن کرد. حالا که قرار بر این شده بود، فاطمه خانم شب را پیش پسرش بماند. سها کار دیگری در بیمارستان نداشت. کیفش را روی دوشش انداخت و از جا بلند شد و رو به جمع گفت: پس با اجازه من یه کم زودتر برم. فاطمه خانم اخم ریزی کرد و گفت: - کجا می خوای بری؟ - برم خونه دیگه. - وا، تک و تنها بری خونه چیکار کنی؟ وایسا با حاجی و پریناز برید خونه ما. - نه مامان فاطمه باید برم خونه خودمون. کار دارم. باید دوش بگیرم و لباس عوض کنم. - خونه ما حموم نداره؟ - آخه اونجا لباس ندارم. فاطمه خانم دهان باز کرد تا دوباره با سها مخالفت کند که حاج صادق میان حرفش پرید و گفت: - چیکارش داری خانم. خونه خودش راحت تره. - وااا، شما چرا حاج آقا، خوبیت نداره زن جوون تنها تو خونه بمونه. سها نیش خندی زد و زیر چشمی به پرهام که روی تخت به حالت نیمه نشسته، به حرفهایشان، گوش می کرد، نگاه کرد. پرهام خجالت زده سرش را پایین انداخت. سها دوباره رو به فاطمه خانم کرد و گفت: - مشکلی پیش نمیاد. امنیت اون خونه بالاس. هم نگهبان داره، هم دوربین. منم در رو از پشت قفل می کنم. خیالتون راحت. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand