کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نود_و_یک مرد نگاه دوباره ای به ص
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_سه
سها نگاهی به حاج صادق که کلافه و عصبی به سمتشان می آمد کرد و سرش را با بی حوصلگی پایین انداخت. این چندمین باری بود که برای رفتن از آن جا بهشان تذکر می دادند. حاج صادق رو به رویشان ایستاد و با صدای که سعی می کرد، بلند نشود، رو به فاطمه خانم گفت:
- پاشو بریم خونه.
فاطمه خانم با حرص از شوهرش روبرگرداند. حاج صادق نوچی کرد و گفت:
- خانم، لجبازی نکن اینجا نمی شه بمونی. دیدی که گیر دادن. گفتن باید بریم.
- باشه اگه اینجا نمی ذارن. می رم پایین می شینم.
- عزیزم، نشستن شما، دردی رو از پرهام دوا نمی کنه. بیا بریم خونه یه کم استراحت کنیم. صبح زود خودم میارمتون بیمارستان.
فاطمه خانم لجبازانه گفت:
- بچه ام افتاده گوشه بیمارستان پاشم کجا برم؟
سها مداخله کرد و گفت:
- مامان فاطمه. حال پرهام خوبه. این جا موندنمون کمکی به پرهام نمی کنه. شما باید به فکر خودتون و پریناز هم باشید. پرهام به یه مادر قوی و سالم احتیاج داره. اگه الان خودتون مریض بشید، چطور می خواین کنار پرهام بمونید.
فاطمه خانم به صورت رنگ پریده و ترسیده پریناز نگاه کرد. کمی نرم شده بود. حاج صادق گفت:
- بیاین بریم یه چیزی بخوریم. بعد بریم خونه. صبح زود میارمتون اینجا. بعدش خودم باید برم کلانتری پیگیر قضیه بشم.
- فاطمه خانم ولی هنوز مردد بود. حاج صادق ملتمسانه به پریناز اشاره کرد و ادامه داد:
- پاشو خانم این بچه ضعف کرد.
سها دست زیر بازوی فاطمه خانم انداخت و جلوی مخالفتش را گرفت. خودش هم داشت از گرسنگی می مرد و دلش می خواست زودتر به خانه برود. فاطمه خانم تسلیم شده از جا بلند شد و کنار سها و پریناز شروع به حرکت کرد.
هنوز چند قدم بر نداشته بودند که صدای زنگ موبایل نا آشنایی بلند شد. چند ثانیه زمان برد تا سها متوجه شود، صدا از داخل کیسه پلاستیکی درون دستش می آید. قدمهایش را کُند کرد و دست داخل کیسه برد و موبایل پرهام را بیرون آورد. روی صفحه موبایل کلمه عشقم، خودنمایی می کرد. پاهای سها سست شد و بغض گلویش را فشرد. تمام اتفاقات یک سال گذشته مثل فیلم از جلوی چشمش عبور کرد. او اینجا چه می کرد؟ کنار خانواده ی مردی که دوستش نداشت. کنار خانواده مردی که به او خیانت کرده بود. نباید الان به جای او شیدا اینجا می بود. حتما پرهام دوست داشت صبح که چشم باز می کرد، شیدا را ببیند، نه او را.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_چهار
صدای زنگ تلفن قطع شد و صفحه موبایل خاموش شد. سها صفحه موبایل را روشن کرد و به اعدادی که ساعت را نشان می دادند، نگاه کرد. ساعت ده و چهل هفت دقیقه شب بود. حتما شیدا نگران شوهرش شده بود. پوزخندی روی لبهای سها نشست. شوهر. یاد خودش افتاد که به پرستار گفته بود همسر پرهام است. دلش می خواست می نشست و یک دل سیر گریه می کرد. خودش هم نمی دانست چه مرگش شده و شاید فشاری که از عصر تا حالا تحمل کرده بود، ضعیفش کرده بود. شاید هم فقط تاثیر گرسنگی بود. با بلند شدن دوباره صدای زنگ تلفن، نفس عمیقی کشید و تماس را برقرار کرد. صدای نگران دختر از پشت تلفن قلبش را فشرد.
- پرهام؟
- سلام. من سهام. پرهام تصادف کرده تو بیمارستانه. الان نمی تونه به تلفنت جواب بده. همین که تونست. بهش می گم باهات تماس بگیره.
سکوت پشت تلفن که طولانی شد. سها نمی دانست باید تلفن را قطع کند، یا این که چیز دیگری بگوید. شیدا که انگار تازه به خودش آمده بود، عجولانه پرسید:
- حالش چطوره؟
- الان که تو آی سی یو، ولی دکترش می گه جای نگرانی نیست.
شیدا ترسیده زمزمه کرد:
- آی سی یو
سها نفسی گرفت و گفت:
- آدرس بیمارستان و برات می فرستم.
و بدون این که منتظر جواب دیگری از شیدا بماند، تلفن را قطع کرد. دیگر ناراحت نبود. حرف زدن با شیدا او را به نقطه قبل برگردانده بود، به جایی که به او یادآوری می کرد، دارد بهترین کار را می کند، رفتن از زندگی پرهام.
بعد از شام همگی به خانه ی حاج صادق رفتند. با این که همه خسته بودند ولی هیچ کس میلی به خوابیدن نداشت.
پریناز شدیداً ترسیده بود و فاطمه خانم دست از گریه کردن بر نمی دانشت آن قدر گریه کرد تا تحمل حاج صادق تمام شد و سرش داد زد. فاطمه خانم که انتظار این رفتار را از شوهر همیشه مهربانش نداشت بغض کرده در خودش جمع شد.سها به فاطمه خانم نگاه کرد. زن شکننده ای که تمام عمرش به مردی تکیه کرده بود. هیچ وقت کسی به او یاد نداده بود باید روی پای خودش بایستد. از آن بدتر این وابستگی را به بچه هایش هم آموخته بود. پرینازی که با کوچکترین مشکلی گیج می شد و دست و پایش را گم می کرد. و پرهامی که برای رسیدن به اهدافش دست به دامان پدرش می شد. سها امیدوار بود فاطمه خانم هیچ وقت مجبور نشود به تنهایی بار زندگیش را بردوش بکشد، چون مطمئناً از پس آن بر نمی آمدند.