کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_نه (78) سها با شنیدن صدا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_یک
مرد نگاه دوباره ای به صورت رنگ پریده و نگران سها کرد و گفت:
- من درست نمی دونم. ولی مثل این که به سرش ضربه خورده.
سها ترسیده نالید:
- ای واییی.
مرد با دست به گوشه سالن اشاره کرد و گفت:
- اون آقا اوردش بیمارستان. همونی که داره با پلیس حرف می زنه.
سها به سمت مرد مسنی که با جدیت چیزی را برای مامور پلیس تعریف می کرد، نگاه کرد. نمی دانست باید به سراغ مرد برود و یا برای فهمیدن وضعیت پرهام خودش را به اتاق عمل برساند. گیج وسط راهروی بیمارستان ایستاده بود که حاج صادق صدایش کرد:
- سها؟
با شنیدن صدای حاج صادق رو برگرداند و نفسی از سر آسودگی کشید. بلاخره کسی آمده بود تا او را از این بلاتکلیفی نجات دهد.
- چی شد دخترم؟ پرهام کجاست؟ حالش چطوره؟
سها آب دهانش را قورت داد و گفت:
- می گن تو اتاق عمله. مثل این که به سرش ضربه خورده.
- یا حسین.
- بد به دلتون راه ندید، انشاالله که چیزی نیست.
- کی بهش زده؟
- نمی دونم، ولی ظاهراً اون آقا که اونجا داره با پلیس صحبت می کنه اوردتش بیمارستان.
حاج صادق که به سمت مرد پا تند کرد. سها به طرف اتاق عمل رفت تا از سلامتی پرهام مطمئن شود. وقتی به پشت در اتاق عمل رسید. قلبش به شدت می زد و دهانش خشک شده بود. با این که دل خوشی از پرهام نداشت ولی دلش نمی خواست پرهام آسیبی ببیند. روی یکی از صندلی های پشت در اتاق عمل نشست و شروع به دعا خواند کرد. در آن لحظه به چیزی جز سلامتی پرهام فکر نمی کرد.
با آمدن حاج صادق از جایش بلند شد. حاج صادق نگاهی به در بسته اتاق عمل انداخت و گفت:
- خبری نشد؟
سها بغض کرده، سرش را بالا انداخت و گفت:
- نه، شما چی فهمیدید؟ کی باهاش تصادف کرده.
- یه موتوری؟
- موتوری؟
- این جور که اون مَرده می گفت، زده و در رفته. مثل این که دوتا بودن. اولی زده، بعد دومی اومده کمکش کرده با هم فرار کردن.
- یعنی از قصد زده؟
- بعید می دونم. آخه چرا باید از قصد بزنه. مَرده می گفت موتورش خاص بوده از این موتورهای مسابقه. سرعتش هم زیاد بوده.
سها عصبی رو برگرداند و گفت:
- از این بچه پولدارای بی غم که برای جون آدمای دیگه ارزش قائل نیستن.
حاج صادق عصایش را روی زمین کشید و چیزی نگفت. سها نفسی گرفت و برای عوض کردن بحث پرسید:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_دو
- به مامان فاطمه خبر نمی دید؟
- وایسا اول با دکترش صحبت کنم، ببینیم چی می گه. نمی خوام تا خودم از چیزی مطمئن نشدم، فاطمه رو نگران کنم.
سها سری به نشانه فهمیدن تکان داد و دوباره روی صندلی نشست. پاهایش را زیر صندلی برد و به سمت جلو خم شد. توی دلش آشوب بود. انگار کسی با مشت به شکمش می کوبید. حاج صادق نگاه نگرانش را از در اتاق عمل برداشت و به دیوار تکیه زد و همانطور که تسبیحش را می چرخاند، زیر لب شروع به ذکر گفتن کرد.
با خارج شدن دکتر از اتاق عمل، سها و حاج صادق از جا پریدند. اول سها به سمت دکتر دوید. حاج صادق با قدمهایی مطمئن تر پشت سر سها راه افتاد. دکتر با دیدن چهره های نگران دو نفری که به طرفش می آمدند. نفسی گرفت و ایستاد.
سها پرسید:
- آقای دکتر حال مریض ما چطوره؟
- نگران نباشید. خدا رو شکر مشکل جدی نبود.
حاج صادق نگران گفت:
- گفتن ضربه به سرش خورده؟
- بله به خاطر اصابت سرشون با زمین جمجمه شکسته شده. ولی خوشبختانه تا اونجایی که ما می دونیم. آسیبی به مغز وارد نشد. البته چون بعد از ضربه بیهوش شدن، باید یه مدت تحت نظر باشن تا بتونیم جواب قطعی تری به شما بدیم. ولی از اونجا که توی عکسها هیچ ضایعه مغزی دیده نشده می تونیم امیدوار باشیم مشکل خاصی هم وجود نداره. البته سه تا از دنده هاشون هم ترک برداشته. کتف راستش هم در رفته بود که متخصص ارتوپد براش جا انداخت. در مجموع می تونم بگم حالش خوبه و خطر جدی تهدیدش نمی کنه.
سها و حاج صادق نفس راحتی کشیدند. بعد از آن حاج صادق به کسی زنگ زد تا به دنبال فاطمه خانم و پریناز برود و خودش در کنار سها نشست.
نیم ساعت بعد پرهام را به آی سی یو منتقل کردند. به گفته دکتر اگر تا صبح مورد خاصی پیش نمی آمد، پرهام را به بخش می آوردند و بعد از یک یا دو روز ماندن در بخش می توانست به خانه برود.
هوا تاریک شده بود و سها خسته و گرسنه بین پریناز نگران و فاطمه خانم گریان نشسته بود و کیسه پلاستیکی که وسایل پرهام را در آن ریخته بودند و چند ساعت قبل به دستش داده بودند را سفت در آغوش گرفته بود. خسته بود و دلش می خواست به خانه برگردد. ولی فاطمه خانم از وقتی به بیمارستان آمده بود پشت در اتاق ای سی یو نشسته بود و حاضر نبود از جایش تکان بخورد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand