کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفده بهزاد صاف ایستاد و شاخه گل
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نوزده
اشتباه کرده بود که بعد از اتفاقات شب ازدواجش به دیدن دکتر نخعی نرفته بود و سعی کرده بود خودش به تنهایی مشکلاتش را حل کند. حق با ترانه بود. باید از کسی کمک می گرفت.
از پله ها که پایین آمد. خشکش زد. شروین با سری پایین افتاده به در آپارتمانش تکیه زده بود.
شروین با شنیدن صدای پای سها که از پله ها پایین می آمد سرش را بالا گرفت و با دلخوری نگاهی به سها که همانجا روی آخرین پله ایستاد بود، کرد. یک قدم به سها نزدیک شد و بدون حرف موبایل سها را از داخل جیب کتش در آورد و به طرف سها گرفت و گفت:
- این و جا گذاشته بودی.
سها گیج و منگ به موبایل توی دست شروین نگاه کرد. شروین نفس عمیقی کشید و گفت:
- می دونی این چند ساعت چی کشیدم. از وقتی که با اون حال از آتلیه بیرون رفتی دارم دنبالت می گردم. فکر کردم یه بلای سرت اومده موبایلتم که جا گذاشته بودی. خونه هم نبودی. داشتم دیونه می شدم.
سها هنوز گیج از دیدن شروین جلوی در خانه اش، من، من کنان گفت:
- من...........من ............ همین جا .....
شروین قدمی به سمت سها برداشت و خیره به صورت بهت زده سها گفت:
- سها موضوع چیه؟ اون مرده کی بود؟ چرا اونجوری فرار کردی؟
سها سکوت کرد. شروین قدمی جلو تر گذاشت و گفت:
- سها اجازه بده کمکت کنم. من واقعاً نگرانتم. می دونم تنهایی. بذار من کمکت کنم. قول می دم به حریمت وارد نشم. فقط بذار مثل یه دوست کمکت کنم.
سها بلاخره خودش را جمع و جور کرد و با صدای محکمی گفت:
- شروین من شوهر دارم.
- شوهر؟ کو شوهرت؟ کجاست؟ هان؟ بگو ببینم. فقط نگو رفته ماموریت که دیگه داره مسخره می شه.
سها مستاصل و درمانده چشم بست. برای لحظه ای سرش گیج رفت و به یک سمت خم شد. شروین نگران به سمت سها خیز برداشت. سها یک دستش را به دیوار گرفت و با دست دیگرش مانع از جلو آمدن شروین شد. شروین قدمی به عقب برداشت و نگرانتر از قبل به سها خیره شد. سها آرام گفت:
- چیزی نیست فکر کنم قندم افتاده.
- شام خوردی؟
سها سر تکان داد.
- بیا بریم شام بخوریم.
سها مخالفتی نکرد به طرز عجیبی از تنها ماندن در خانه می ترسید. هر چقدر هم قوی و محکم بود. بعضی وقتها به کسی احتیاج داشت که به او تکیه کند. خوردن یک شام با یک همکار خوب، منافاتی با عقایدش نداشت
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_بیست
سها بعد از سه روز به آتلیه برگشت. همان شب، بعد از آن که شروین او را جلوی آپارتمانش پیاده کرد، به نهال زنگ زد و گفت، نمی تواند برای چند روزی به آتلیه بیاید.
فشار روانی ناشی از دیدن بهزاد آنقدر زیاد بود که سها به تنهای توان مقابله با آن را نداشت. تصمیم خودش را گرفت. به اندازه کافی مشکل داشت. نمی توانست اجازه دهد یک درد قدیمی او را از پا بیندازد.
روز بعد به دیدن دکتر نخعی رفت. از آخرین باری که او را دیده بود. نزدیک به چهار سال می گذشت. دکتر با دیدن سها از پشت میزش بیرون آمد و مادرانه او را در آغوش گرفت.
سها همه چیز را از ابتدای ازدواجش با پرهام تا دیدن دوباره بهزاد برای دکتر تعریف کرد. چیزهایی که حتی جرات گفتن آنها را به خودش هم نداشت. تازه بعد از تمام شدن حرفهایش بود که متوجه شد چه بار سنگینی روی دلش سنگینی می کرده و چقدر این مدت تحت فشار بوده. دکتر مثل همیشه در آرامش به تمام درد و دلهای سها گوش داد و بدون هیچ قضاوت یا نصیحتی او را راهنمایی کرد و از او خواست جلسات بیشتری را با هم بگذرانند.
سها حالا با ذهن روشن تر و روحی آرامتر به سرکار برگشته بود و حس بهتری به خودش و اطرافش داشت. فکر می کرد می تواند شروع جدیدی در زندگیش داشته باشد. شاید، می توانست دیدن بهزاد را به فال نیک بگیرد. در هر شری خیری نهفته. سها به این مسئله اعتقاد داشت فقط باید چشم هایش را باز می کرد و خیر کار را می دید و از شرش پرهیز می کرد.
همین که پا داخل آتلیه گذاشت. با شروین مواجه شد. مثل همیشه سلام کرد و به سمت میزش رفت.
ولی نگاه شروین نگران و درمانده پشت سرش حرکت کرد. هنوز نگران سها بود. یاد چهره پریشان و درمانده سها که می افتاد قلبش فشرده می شد. آن شب که مثل دیوانه ها به دنبال سها رفته بود، تازه متوجه شده بود به اندازه سر سوزنی نتوانسته از علاقه اش به سها کم کند. باید کاری می کرد. این که هر روز سها را ببیند ولی نتواند به او نزدیک شود عذابش می داد. این که متوجه درد و رنج دختر بشود و کاری از دستش برنیاید اذیتش می کرد. شاید بهتر بود مسئولیت آتلیه را به عهده سها می گذاشت و کاری دیگری برای خودش دست و پا می کرد و از آن جا می رفت. مستاصل نفسش را بیرون فرستاد و از سها رو برگرداند
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand