eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
954 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
34.2هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_یک - می دونم. منم یه وقتی
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا دستش را به سمت شماره پرهام برد، ولی خیلی زود پشیمان شد. نباید خودش را وارد این بازی می کرد. باید تا آنجا که ممکن بود از آدمهایی مثل شیدا، نیما و پرهام دور می ماند. این آدمها فقط به او آسیب می رساندند. باید می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد. مخصوص حالا که قرار بود مجید را پیش خودش بیاورد. برای محافظت از مجید هم که بود، باید از این آدمها دوری می کرد هر کدام از آنها ممکن بود به شباهت مجید و نیما شک کنند. باید خیلی زود چک را نقد می کرد و خانه اش را عوض می کرد. نباید می گذاشت چشم هیچ کدامشان به مجید بیفتد. رو برگرداند و سوار اولین تاکسی شد تا هر چه زودتر خودش را به فرودگاه برساند. مسیر بیمارستان تا فرودگاه طولانی و پر از ترافیک بود. نازلی عصبی و نگران موبایلش را در آورد تا به مجید زنگ بزند و بگوید دیرتر می رسد. ولی قبل از این که تماس برقرار شود، موبایل خاموش شد. نازلی با تعجب به صفحه سیاه موبایل نگاه کرد. فراموش کرده بود، موبایلش را در شارژ بزند. نفس پر حرصش را بیرون داد و موبایل خاموش را داخل کیفش پرت کرد. تا رسیدن به فرودگاه حتماً از نگرانی می مرد. قرار بود قبل از مجید آنجا باشد. حالا معلوم نبود کی برسد. می دانست پرواز تاخیر ندارد. برادرش زنگ زده بود و ساعت دقیق پرواز هواپیما را گفته بود. زیر لب فحشی به شیدا داد. به خاطر او و آن نیمای آشغال بود که دیر به فرودگاه می رسید. خدا هر دویشان را لعنت کند. اگر بلای سر پسرش می آمد، چه کار باید می کرد؟ اگر کسی متوجه تنها بودن مجید می شد و او را اذیت می کرد چه خاکی باید توی سرش می ریخت؟ اگر مجید بچگی می کرد و از فرودگاه بیرون می آمد، چطور در این شهر بی در و پیگر پیدایش می کرد؟ خدا ، خدا می کرد، مجید آنقدر عاقل باشد که جایی نرود. دلش آشوب بود. انگار کسی توی دلش رخت می شست. زیر لب شروع به خواندن آیت الکرسی کرد تا دلش آرام گیرد. وقتی بلاخره تاکسی جلوی در سالن فرودگاه متوقف شد. یک ساعت از نشستن هواپیمای مجید می گذشت. به سرعت از ماشین بیرون پرید و با تمام توان از پله های منتهی به سالن فرودگاه بالا رفت و خودش را بین هزاران آدمی که از مثل مور و ملخ به هر طرف می رفتند، انداخت. کمی طول کشید تا توانست مجید را پیدا کند. چمدان به دست با لبهایی خندان داشت با مردی که رو به رویش ایستاده بود، حرف می زد. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ نازلی ترسیده به سمت مجید دوید. احساس خطر می کرد. مجید نباید با غریبه ها حرف می زد. باید از همین امروز به مجید نحوه زندگی در این کلان شهر بزرگ را یاد می داد. اینجا کوخک نبود، اینجا نمی شد به هر کسی اعتماد کرد. به مجید که رسید بدون حرف بازوی مجید را کشید و او را از مرد دور کرد. مرد به سمت نازلی برگشت. نگاه نازلی روی چشم های غمگین و لبهای بدون لبخند، ساسان خشک شد. مجید با تعجب بازویش را از دست نازلی بیرون کشید و گفت: - آبجی اومدی؟ چرا تلفت خاموش بود؟ ولی نازی چیزی نمی شنید، فقط خیره به ساسان نگاه می کرد. ساسان که سوال نازلی را از نگاه بهت زده اش خوانده بود، گفت: - دیر کردی، تلفنتم خاموش بود، مجید به من زنگ زد. این اطراف بودم اومدم پیشش. نازلی بغضی که می رفت توی گلویش شکل بگیرد را قورت داد. ولی چندان موفق نبود. تمام سعی اش را کرد تا ساسان متوجه حال بدش نشود. با لبخندی که به زور گوشه لبش نشانده بود، گفت: - ممنون. شارژ موبایلم تموم شده بود، خودم هم تو ترافیکم گیر افتاده بودم. ساسان فقط سرش را تکان داد و حرف دیگری نزد. نازلی حس کرد در حال خفه شدن است. هر لحظه ممکن بود بغض درون گلویش بشکند. دست برد و چمدون مجید را بلند کرد و گفت: - بریم. ساسان چمدان را از دست نازلی گرفت و گفت: - با نیما اومدی؟ نازلی خجالت زده، گفت.: - نه، من و نیما به هم زدیم. خودش هم نمی دانست، چرا این حرف را به ساسان زد. ساسان با همان نگاه جدی و صورت بدون لبخند، گفت: - پس بریم، من می رسونمتون. نازلی وا رفت. انتظار نداشت ساسان با شنیدن خبر جدایش از نیما، آن قدر بی تفاوت رفتار کند. دل نازلی شکست. کاش ساسان چیزی می گفت. حتی اگر مسخره اش می کرد، بهتر از این بی محلی بود. برای لحظه ای تصمیم گرفت چمدان را از دست ساسان بگیرد و راهش را از ساسان جدا کند ولی پشیمان شد. اگر این کار را می کرد نمی توانست جواب نیما را بدهد.سیا مسیرش را تغییر داد و وارد جاده خاکی و خلوتی شد. آزیتا که دیگر تحملش تمام شده بود، توقف کرد. سیا با قطع شدن صدای موتور آزیتا به پشت سرش نگاه کرد، چند متری از آزیتا جلو افتاده بود، راه رفته را برگشت و موتورش را رو به روی موتور آزیتا نگه داشت و با حرص کلاهش را از سرش برداشت و پیاده شد. آزیتا با پاهای لرزان از روی موتور پایین آمد و به سختی کلاهش را از سرش برداشت.