کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنج نباید درمورد نیما فکرهای بدی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفت
سیا با سر به ساختمان آبی رنگ اشاره کرد و گفت:
- من اونجا کار می کنم.
- اونجا کجاست؟
- قسمت موتورسیکلت ها
- موتورسیکلت؟
- آره، موتورسیکلتهای مسابقه. اینجا کلاً پارکینگ و تعمیرگاه ماشینا و موتورسیکلتهای مسابقه ایه. این اطراف چهار، پنج تا پیست مسابقه هم هست. هم پیست برای مسابقات سرعتی و رالی، هم پیست مسابقات اسلالوم و هیل کلایم.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- هر هفته پنج شنبه و جمعه اینجا غلغله می شه. همه برای مسابقه میان.
آزیتا با چشمهای که از هیجان گشاد شده بود پرسید:
- مسابقه اتومبیل رانی؟
- آره
- می شه ما هم بیایم.
- ورودیش خیلی بالاس. بیشتر کسایی که میان برای شرط بندی میان. پولای خیلی، خیلی گنده ای این وسط رد و بدل می شه آزی، که به گروه خونی ما نمی خوره.
پای آزیتا که به پارکینگ موتور سیکلتها رسید، نفسش بند آمد. تا حالا جایی به این قشنگی ندیده بود. موتورهای بزرگ و کوچک در رنگهای مختلف که نمونه اش را فقط توی فیلم های اکشن دیده بود. فکر نشستن روی یکی از این موتورها ضربان قلبش را بالا می برد. با هیجان دوری توی سالن زد و نگاهش را از روی موتورها به دیوار رو به رو که پر بود از کلاه کاسکتهایی در اندازه ها و رنگهای مختلف کشید. کنار کلاه ها چند قفسه بزرگ پر از وسایلی که آزیتا از آن سر در نمی آورد بود. همه چیز به طور عجیبی شیک و براق و لاکچری بود. پول از تک تک آجرهای پارکینگ می بارید. هیجان و ثروت در کنار هم چیزی که آزیتا را محصور خودش می کرد.
نگاهش روی موتور سیکلت سفید رنگی خیره ماند. سیا که متوجه نگاه آزیتا شد به سمت موتور رفت دستی روی آن کشید و گفت:
- این سوزوکیGsx_R1000 . قدرتش 202 اسب بخاره وزنش بالای 200 کیلو. قدرت خیلی بالای داره و جون می ده برای مسابقات سرعتی. ولی زیاد مناسب مسابقاتی صحرایی نیست.
حالا آزیتا به جای نگاه کردن به موتور خیره به سیا بود. سیا با آن کاپشن چرم در کنار آن موتور سیکلت بزرگ هیبتی، عجیب مردانه و زیبا پیدا کرده بود. مثل یکی از خدایان رم باستان.
سیا بی توجه به نگاه خیره آزیتا مثل یک کارشناس خبره صحبت می کرد. آزیتا می توانست لذتی را که سیا از توصیف موتورها می برد را در تک، تک اجزای صورتش ببیند. سیا عاشق موتورها بود. آزیتا دو قدم از سیا فاصله گرفت و از کمی دورتر به سیا نگاه کرد از چیزی که می دید حیرت زده شد. چرا تا به حال متوجه هیکل روی فرم و ورزشکارنه و نگاه عمیق و زیبای سیا نشده بود؟ چرا تا به حال متوجه صدای خش دار و گیرای سیا نشده بود؟
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشت
سیا جون می داد برای یک برنامه تبلیغاتی. فکری مثل برق از ذهن آزیتا گذشت. می توانست از سیا یک بلاگر بسازد. هزاران نفر عاشقش می شدند. عاشق هیبت مردانه اش. عاشق صدایش. عاشق اطلاعاتش در مورد موتورها. اگر خودش هم در کنار سیا می ایستاد چطور؟ چهره زیبا و ظریف خودش در کنار چهره خشن و مردانه ی سیا تضادی را ایجاد می کرد که برای همه دیدنی بود. اگر وقتی سیا داشت در مورد یک موتورسیکلت حرف می زد او مثل یک مدل روی یکی از موتورها لم می داد و با لبخند به مخاطبانش نگاه می کرد، چقدر در جذب فالوور کمک می کرد؟
این اولین باری نبود که به بلاگر شدن فکر می کرد. ولی هیچ وقت جرئت انجام دادنش را نداشت در خانواده سنتی و محدود او چطور می خواست بلاگر شود. مامان شیرین حتما می کشتش. نه، نمی توانست خودش بلاگر شود. ولی می توانست مدیر برنامه های سیا شود. آن وقت هم می توانست در سود کار با سیا شریک شود و هم در کنار سیا چیزهای جالبی را تجربه کند. فقط فکر کارهای هیجان انگیزی که می توانست، انجام دهد ضربان قلبش را بالا می برد و نفسش را بند می آورد. باید سیا را راضی می کرد. می دانست راضی کردن سیا کار راحتی نیست. سیا برخلاف او از دیده شدن و مورد توجه قرار گرفته شدن، خوشش نمی آمد. ولی آزیتا امیدوار بود از علاقه سیا به خودش استفاده کند و او را به این سمت سوق دهد. اگر درست برنامه ریزی می کرد می توانست چندین هزار فالوور پیدا کند. شاید دویست، سیصد هزار فالوئر. اصلاً چرا به فالوئور های میلیونی فکر نکند؟ لبخندی زد و موبایلش را در آورد و از سیا که حالا کنار یک موتورسیکلت سیاه غول پیکر ایستاده بود و حرف می زد عکس گرفت. سیا اخمی کرد و گفت:- چیکار می کنی؟
آزیتا قدمی به جلو گذاشت و گفت:
- تو هم مسابقه می دی؟
- من، با کدوم پول این موتورهای که اینجا می بینی هر کدوم خدا تومن قیمتشونه برای مسابقه دادن باید موتور داشته باشی. من حتی پول ورودی رو هم ندارم چه برسه به موتورش.
- ولی بلدی سوارشون بشی.
سیا چشم ریز کرد و گفت:
- بلدم؟ من و دست کم گرفتی خانم؟ هیچ کس تو موتور سواری به پای من نمی رسه.
- به منم یاد می دی؟
سیا اخمی کرد و گفت:
- نشستن پشت این موتورا کار هر کسی نست.