کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفتاد_و_پنج پرهام با حرص چشمهایش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_هفت
ماشین را روشن کرد تا به نزدیکترین گلفروشی برود، ولی برای لحظه ای مکث کرد. با یک سبد گل نمی توانست دل شیدا را بدست آورد، باید کمی دست و دلبازانه تر عمل می کرد. باید نشان می داد هیچ کس در این زندگی به اندازه شیدا برایش مهم نیست و هر کاری می کند، فقط به خاطر شیدا است. شیدا احتیاج به اطمینان خاطر داشت تا دوباره دل به پرهام ببندد و دست از لجبازی بردارد. الان زمان قهر و لجبازی نبود.
یک ساعت بعد ماشینش را داخل پارکینگ ساختمانی که با شیدا در آن زندگی می کرد، پارک کرد و بعد از برداشتن سبد گل بزرگی که خریده بود از ماشین پیاده شد. قبل از قفل کردن در ماشین، دستی به جیب شلوارش کشید تا از بودن جعبه گوشواره ایی که برای خریدشان تا مرکز شهر رفته بود، مطمئن شود. نفس عمیقی کشید و به سمت آسانسور رفت.
به دیوار آسانسور تکیه داد و به فکر فرو رفت. در بد مخمصه ای افتاده بود. نه راه پس داشت و نه راه پیش ولی باید این بازی را لااقل تا شش ماه دیگر ادامه می داد، بعد از آن وقت داشت برای زندگیش یک تصمیم درست و حسابی بگیرد.
الان حوصله فکر کردن به مشکلاتش را نداشت. عادت نداشت، همزمان به دو چیز مختلف فکر کند. حالا که پیش شیدا بود، فقط به شیدا فکر می کرد. فردا می توانست به سها یا مشکلات دیگرش فکر کند.
در خانه را که باز کرد، برای لحظه ای خشکش زد. خانه از تمیزی برق می زد و بوی غذا خانه را پر کرده بود. در این دوهفته شیدا دست به سیاه و سفید نزده بود تا نهایت اعتراضش را به پرهام نشان دهد و این خانه تمیز و بوی غذا به معنی آتش بس بود.
لبخند روی لبهای پرهام نشست. پس شیدا قصد آشتی کردن داشت. برای لحظه ای فکر کرد، برگردد و گل و هدیه را دوباره توی ماشین پنهان کند ولی قبل از این که تصمیم اش را عملی کند، شیدا با یک پیراهن زیبا به رنگ فیروزه ای که دامنش به زور رانهای خوش فرمش را می پوشاند و یقه بازش سخاوتمندانه سینه ی سفید و زیبایش را به نمایش گذاشته بود، جلوی رویش ظاهر شد. ضربان قلب پرهام بالا رفت و بدنش داغ شد. دلش برای شیدا تنگ شده بود. لبخندی زد و یک قدم به شیدا نزدیک شد. بوی ادکلن شیدا توی بینیش پیچید. حالش دگرگون شد.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_هشت
به نظرش شیدا با آن آرایش ملایم و موهای جمع شده بالای سرش از همیشه زیباتر شده بود.
شیدا با لبخند منتظر ماند تا پرهام سبد گل را به سمتش بگیرد. پرهام ولی آنقدر محو زیبایی شیدا شده بود که یادش رفت برای چه کاری امده است. شیدا سرش را کج کرد و با ناز گفت:
- برای منه.
پرهام که تازه سبد گل درون دستش را به خاطر آورده بود. با خنده گفت:
- خانم دیگه ای اینجا می بینی؟
شیدا منظور دار ابروی بالا انداخت. پرهام اخمی کرد و گفت:
- شروع نکن.
- نمی کنم.
پرهام قدم دیگری به شیدا نزدیک شد. ولی به جای این که سبد را به دست شیدا بدهد آن را روی میز گذاشت و در یک حرکت شیدا را در آغوش گرفت. شیدا با سرخوشی خندید و خودش را بیشتر توی بغل پرهام جا داد. پرهام اولین بوسه را بر روی گردن شیدا زد. شیدا آرام سرش را بالا آورد و لبهایش را در معرض دید، پرهام قرار داد.
پرهام نفهمید چطور سر از اتاق خواب در آورد. فقط وقتی به خودش آمد که بدن لخت شیدا را در آغوش گرفته بود. احساس سبکی می کرد. نمی توانست منکر این قضیه شود که از بودن در کنار شیدا لذت می برد. او شیدا را دوست داشت. دلش نمی خواست شیدا را از دست بدهد. آه بلندی کشید و بیشتر از قبل شیدا را به خودش فشار داد. شیدا که مثل بچه گربه ملوسی خودش را توی بغل پرهام جا داده بود. گاز ریزی از سینه پرهام گرفت که حس خوب پرهام را بیشتر و لبخند روی لبهایش را عمیق تر کرد.شیدا سرش را به گوش پرهام نزدیک کرد و گفت:
- برام گل گرفته بودی که آشتی کنی؟
پرهام چشم بست و آرام گفت:
- آره، امشب اومدم ازت معذرت بخوام. با این که هنوز معتقدم کارت اشتباه بود، ولی ازت معذرت می خوام که صدام و روت بلند کردم.
شیدا نفسی گرفت و گفت:
- منم معذرت می خوام. نباید اون کار رو می کردم. حق با تو بود.
پرهام لبخندی از سر رضایت زد و حلقه دستش را به دور بدن شیدا تنگ تر کرد. شیدا سرش را روی سینه پرهام جا به جا کرد و به صدای قلب پرهام گوش داد و گفت:
- خیلی عجیبه که هر دو تامون تو یه روز تصمیم گرفتیم از هم معذرت بخواهیم.
- عجیب نیست، چون عاشق همیم. دلامون به هم راه داره.
- آره، ما عاشق همیم. هر اتفاقی هم بیفته عاشق هم می مونیم.
پرهام چشم بست و زیر لب زمزمه کرد:
- می مونیم
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand