کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_شصت_و_نه (74) نهال ظرف ترشی را ب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_یک
چشماهای سها از هیجان کاری که می خواست انجام دهد برق زد. از جایش بلند شد و گفت:
- برای عید نقشه دارم.
و جلوی نگاه متعجب نهال از اتاقک پشت آتلیه بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یک بروشور برگشت. پشت میز نشست و بروشور را به دست نهال داد و گفت:
- برای یه ارود ده روزه ی عکاسی تو طبیعت ثبت نام کردم. سوم عید شروع می شه. فقط دو روز اول عید اینجام. یعنی فقط می رم دیدن خونواده خودم و خونواده پرهام. تصمیم دارم همون روز اول عید، جلو همه موضوع اردو رو مطرح کنم. این جوری پرهام تو عمل انجام شده قرار می گیره. دیگه نمی تونه حرفی بزنه. مجبوره قبول کنه.
- چرا مجبوره؟ اگه همونجا جلوی همه بگه نه نمی ذارم بری. چی؟
- نمی کنه. یعنی اگه بگه من نمی دونستم زنم می خواسته بدون اطلاع من بره یه مسافرت دو هفته ای خیلی براش بد می شه. دیگه نمی تونه تریپ، ما زندگی خوبی داریم و جلوی خونواده اش برداره و این چیزی که من می خوام. می خوام اون بگه ما مشکل داریم.
- نمی دونم، ولی به نظر من حواست و بیشتر جمع کن. می ترسم پرهام از همین مسئله استفاده کنه و تقصیرا رو بندازه گردن تو.
- بذار بندازه. منم خیلی حرف برای گفتن دارم. تا اینجا سکوت کردم که بدون آبروریزی این قضیه تموم بشه. اگه اون بخواد آبروریزی کنه، منم ساکت نمی شینم.
نهال نفسی گرفت و نگاه دقیقتری به بروشور اندخت. حس می کرد، سها آنقدر هم که ادعا می کند، قوی نیست و ته دلش هنوز از اتفاقاتی که قرار است بیفتد می ترسد. ولی ترجیح داد در این مورد سکوت کند. خوب می دانست سها قرار است روزهای سختی را تجربه کند و او به عنوان یک دوست وظیفه دارد، همه جوره پشت سها بایستد. برای این که حرف را عوض کند، اشاره ای به بروشور کرد و گفت:
- خیلی باحاله. منم دلم می خوام بیام.
- هنوز وقت ثبت نام داره. تو هم بیا ثبت نام کن با هم بریم.
- نمی تونم. به عنوان عروس بزرگ خونواده دادگر، عید باید در معیت مادر شوهر باشم.
- شلوغش نکن هر کی حرفات و بشنوه فکر می کنه عجب خونواده شوهر زورگویی داری. من که می دونم مادر شوهرت چقدر آدم خوبیه و چقدر هوا تو داره. اگه بگی می خوای بری اردو، مطمئنم مخالفت نمی کنه.
نهال سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_دو
- خدایی مادر علیرضا زن خیلی خوبیه. اصلاً همشون خیلی خوبن. مثل خود علیرضا. ولی وقتی آدم ازدواج می کنه باید یه سری رسم و رسومات و رعایت کنه. اونام رسم دارن عید برای دید و بازدید همگی با هم برن این طرف و اونطرف. ازم انتظار دارن همراهشون باشم. همونطور که من یه سری توقعات از شوهرم و خانواده اش دارم. اونها هم یه سری توقعات از من دارن. وقتی وارد زندگی مشترک می شی دیگه تنها نیستی. باید به خواسته های طرف مقابلت هم توجه کنی. همونطور که اون باید به خواسته های تو توجه کنه.
سها دست از خوردن کشید و لحظه ای به صورت نهال نگاه کرد و گفت:
- قدر بدون نهال. این که یکی رو داشته باشی خیلی خوبه. تنهایی خیلی سخته. من همیشه تنها بودم حتی همون موقع هم که دختر توی خونه بودم تنها بودم.
و به روزهای گذشته فکر کرد. هیچ وقت تعطیلات عید را دوست نداشت. همیشه وصله ناجوری بین فامیلهای شیرین جون بود با این که سالها بود هیچ برخورد بدی از آنها ندیده بود و مدتها بود که با ادب و احترام با او برخورد می کردند. ولی بازهم نتوانسته بود با آنها صمیمی و راحت باشد. وقتی میهمان برایشان می آمد، بیشتر وقتش را توی اشپزخانه می گذراند تا کمترین برخورد را با میهمانها داشته باشد و وقتهای هم که بقیه به مهمانی می رفتند به بهانه های مختلف توی خانه می ماند و خودش را با کتاب خواندن و فیلم دیدن سرگرم می کرد. همیشه آرزو داشت عید به مسافرت برود تا مجبور نباشد، در این دید و بازدید ها شرکت کند. ولی هیچ وقت شرایط رفتن به مسافرت را پیدا نکرده بود. حالا قرار بود، برای اولین بار در زندگیش، عید امسال را آن طور که دوست داشت بگذراند.
نهال لبهایش را غنچه کرد و گفت:
- ولی بهت حسودیم شد.
سها با ناباوری به نهال نگاه کرد و گفت:
- حسودی؟ اونم به من؟ دیونه ای به خدا. من آرزو داشتم جای تو بودم یه خونواده خوب داشتم با یه شوهر که عاشقم بود. خیلی ناشکری.
- تو هم یکی رو داری که عاشقته. فقط نمی خوای قبول کنی.
سها چشم غره ای به نهال رفت ولی نهال دست بردار نبود. سرش را کج کرد و گفت:
- چرا یه فرصت به خودت و شروین نمی دی؟ نمی گم الان برو باهاش دوست بشو. می گم فقط تو ذهنت شروین و خط نزن. بهش به عنوان یه گزینه فکر کن.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand