eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
953 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
34.3هزار ویدیو
119 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_سه سها در حالی که هر دو ا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نه لباس محلی می پوشید و نه به زبان محلی حرف می زد. خودش را از همه ی آداب و رسوم شهرش دور کرده بود تا اول از همه به خودش ثابت کند که اهل کوخک نیست. ولی جدا شدن از نیما چشم هایش را باز کرده بود و پرده ای که سیزده سال روی منطقش را پوشانده بود، کنار زده بود. حالا حس می کرد، چقدر دلش برای زادگاهش تنگ شده. چقدر دلش برای بودن در این خانه ی کوچک و قدیمی تنگ شده. چقدر دلش برای آغوش مادر و دستهای پینه بسته پدرش تنگ شده. چقدر دلش برای پوشیدن لباس محلی و حرف زدن به زبان خودشان تنگ شده. چقدر دلش برای خوردن یک غذای محلی در کنار خواهر و برادرهایش تنگ شده. چشم بست و ریه هایش را از هوای گرم و تفتیده کویر پر کرد. چقدر دلش برای این هوا تنگ شده بود. مجید چمدان به دست از کنارش گذشت و گفت: - آبجی چمدونت و می برم اتاق خودم. شب باید اتاق من بخوابی. نازلی باشه ای گفت و پشت سر مجید راه افتاد. اتاق را خودش دوسال پیش برای مجید درست کرده بود. پدرش را وادار کرده بود تا از انباری کوچکی که پشت خانه بود، دری به داخل خانه باز کند و بعد با هزینه خودش انبار را رنگ کرده بود و برای مجید تخت و کمد و میز و صندلی خریده بود. بماند که چقدر مورد شماتت خواهر و برادرهایش قرار گرفته بود که مجید را لوس کرده و باعث شده بچه های آنها هم زیاد خواه شوند. ولی دوست داشت مجید زندگی بهتری را تجربه کند. زندگی که لایقش بود. پا داخل اتاق مجید که گذاشت. خشکش زد. بالای تخت فلزی روی دیوار. پوستر بزرگی از نیما چسبیده شده بود. یکی از پوسترهای تبلیغاتی آلبوم دوم نیما بود. نیما در یک بلوز جذب سفید و شلوار جین ایستاده بود و در حالی که بدنش را به یک سمت خم کرده بود، گیتار می زد. بک گراند پوستر تصویری از کویر بود و در بالای پوستر چشم های نازلی در قاب سیاه رنگی خودنمایی می کرد. اسم نیما با خطی درشت به رنگ سیاه در کنار اسم آلبوم تقریباً نیمی از پوستر را پوشانده بود. مجید که متوجه نگاه خیره نازلی به پوستر چسبیده به دیوار شده بود، به یک حرکت بر روی تخت پرید و جلوی پستر ایستاد و با هیجان گفت: - دیدیش آبجی. عکس نیما نیکنامه. من عاشقشم. تمام آهنگاش و حفظم ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ (71) - آبجی نیره. نازلی چمدانش را پایین گذاشت و به پسرش که با خوشحالی به سمتش می دوید، نگاه کرد. چیزی به قلبش چنگ زد و چشم هایش پر از اشک شد. به نظرش مجید نسبت به چند ماه پیش قد کشیده و بلندتر شده بود. پسرکش بزرگ شده بود. برای خودش مردی شده بود. نفس عمیقی کشید و بغضش رو فرو داد و با اخم ساختگی گفت: - هزار بار نگفتم، بهم بگو نازلی. نیره چیه؟ مجید که با زحمت چمدان بزرگ نازلی را از روی زمین بلند می کرد، خنده بلندی سر داد و گفت: - به قول داداش ساسان اگه نازلی خوب بود برای نازلی شعر می خوندن نه برای نیره. بعد شروع به خواندن شعر نیره کرد. به همان شکلی که ساسان همیشه می خواند. نازلی لبخند تلخی زد و برای لحظه ای چشم بست. اسم ساسان غم را دوباره به قلبش آورد و بغض نشسته در گلویش را بیشتر کرد. برای رهایی از حال بدش. پس گردنی آرامی به مجید زد و گفت: - بچه پررو صدای خنده مجید بلندتر شد و لبهای نازلی به خنده باز شد. چقدر دلش می خواست، مجید را مثل دوران کودکیش سخت در آغوش بگیرد و تا جایی که می تواند ببوسد. خیلی وقت بود که دیگر مجید را بغل نمی کرد. نه مجید این کار را دوست داشت و نه او می خواست رفتاری خارج از عرف داشته باشد. همیشه حریم خودش و مجید را نگه داشته بود تا خدای نکرده کسی به نسبت واقعیشان شک نکند. همیشه پا روی حس های مادرانه اش گذاشته بود تا مجید زندگی نرمال تری داشته باشد. حالا که نمی توانست یک دل سیر پسرش را بغل کند، می توانست خودش را مهمان آغوش گرم پدر و مادرش کند. پدر و مادری که با لباس محلی به انتظارش ایستاده بودند. نازلی صورت پیر و چروکیده مادرش را بوسید و سر روی شانه های نحیف و لاغر پدرش گذاشت و نفسی از سر آسودگی کشید. بعد از سالها از بودن در این شهر احساس آرامش می کرد. از روزی که برای فرار از گذشته ی رقت انگیزش پا از این شهر بیرون گذاشته بود. دیگر اینجا را شهر خودش نمی دانست. دوست نداشت به این شهر برگردد. دوست نداشت در شهری که نیما را از دست داده بود، نفس بکشد. در ضمیر ناخوداگاهش رفتن نیما را به شهر نسبت می داد. فکر می کرد اگر اهل کوخک نبود، نیما رهایش نمی کرد. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand