کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سی_و_نه پرهام که حس کرد زیاده روی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_یک
(69)
سها که تازه از حمام بیرون آمده بود. پیراهن و شلوار راحتی به تن کرد و همانطور که با حوله ی کوچکی آب موهایش را می گرفت به سراغ موبایلش که مثل همیشه روی میز وسط هال، رهایش کرده بود رفت. با دیدن دوازده تماس از دست رفته از فربد و نُه تماس از پرهام شوکه شد. چه اتفاقی افتاده بود که هم پرهام و هم فربد با او تماس گرفته بودند. ضربان قلبش بالا رفت. از این که بازهم اتفاقی افتاده باشد، عصبی شد. تازه داشت، احساس آرامش می کرد. زخم کهنه اش تا حدود زیادی ترمیم پیدا کرده بود. یک ماه از قراره سه ماهش با پرهام سر آمده بود. کار تعمیر خانه جدیدش تقریبا در حال اتمام بود. کار آتلیه خوب پیش می رفت و سفارشات هر روز بیشتر می شد. پرهام مزاحمش نشده بود. حتی مجبور نشده بود، برای چهلم خانم جان به مشهد برود. فقط منتظر پایان این دو ماه بود. دلش نمی خواست چیزی این آرامش را برهم بزند. فقط دوست داشت این دوماه باقی مانده از تعهدش را در سکوت و آرامش بگذراند و برای آینده اش برنامه ریزی کند. جانی برای یک تنش دیگر نداشت.
غرق در افکارش بود که موبایل در دستانش لرزید. نگاهش را به اسم فربد روی گوشی دوخت و قبل از باز کردن پیام نفس عمیقی کشد:
"سها خونه نمون یکی به پرهام گفته من و تو با هم رابطه داریم. اونم داره میاد اونجا. زنگ زد هر چی از دهنش در اومد به من گفت. می ترسم بیاد اونجا یه حرف نامربوط بهت بزنه. برو خونه بابات یا برو پیش دوستت. فقط خونه نمون."
چشم های سها از چیزی که خوانده بود گرد شد. رابطه با فربد. این چرت و پرتها از کجا در آمده بود؟ عصبانی شد. از حرفی که شنیده بود عصبانی شد. از تهمتی که به او زده بودند عصبانی شد. از درخواست فربد برای رفتن عصبانی شد. از همه ی این مسخره بازیها عصبانی شد. چرا باید می رفت؟ مگر کاری کرده بود که بترسد و برود؟ او جایی نمی رفت می ماند و جواب این یکی را می داد. هم به پرهام و هم به فربد که فکر می کرد، اجازه دارد، برایش تعیین و تکلیف کند. خسته شده بود از این همه مسخره بازی. از این زندگی عجیب و غریب و پر از حاشیه و پر تنش. پرهام چه از جانش می خواست. فربد کجایی این قصه ایستاده بود. خدا لعنتشان کند. خدا همشان را لعنت کند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_دو
با شنیدن صدای زنگ خانه از جا پرید. با کمی مکث از جا بلند شد و به سمت آیفون رفت. با دیدن فربد پشت در اخمی کرد. در را باز کرد و با توپ پر به انتظار ایستاد.
فربد با شتاب وارد خانه شد و گفت:
- چرا جواب تلفنم و نمی دی سها؟
- چی شده؟
- پیامم و نخوندی؟ پرهام....
- خوندم. ولی معنیشون نمی فهمم؟ چرا پرهام باید یه همچین فکری بکنه؟
- الان وقتش نیست. برو لباست و بپوش بریم. تو ماشین بهت می گم
- من با شما جایی نمیام
- یعنی چی می خوای وایسی و اجازه بدی بیاد اذیتت کنه؟
- من کاری نکردم که برم شما هم لطفاً از خونه ی من برید بیرون.
- یعنی می خوای بمونی؟
سها عصبانی بود. بیشتر از تهمتی که پرهام به او زده بود، از دست فربد عصبانی بود که فکر می کرد اجازه دارد توی مسائل خصوصی زندگیش دخالت کند. با لحن سردی گفت:
- من با شما حرفی ندارم. لطفاً بفرمائید بیرون.
فربد با تعجب به سها نگاه کرد و گفت:
- سها یعنی واقعاً می خوای باز با این وضعیت توی این زندگی بمونی؟
سها در سکوت به فربد نگاه کرد. فربد نفسی گرفت و آرام گفت:
- سها می دونم به خاطر خونوادت نمی خوای جدا بشی ولی این زندگی نیست. باید خودت و نجات بدی.
سها نگاهش را از روی صورت فربد برداشت. فربد یک قدم به سها نزدیکتر شد. لحنش ملایم تر شده بود:
- تو طلاق بگیر من خودم همه جوره پشتتم. مثل یه مرد.
- داری چه گهی می خوری؟
با صدای فریاد پرهام، سها و فربد به سمت در برگشتند. پرهام با صورتی برافروخته و چشمهایی که به خون نشسته بود به سمت فربد حمله کرد و با حرص یقه فربد را گرفت و او را به دیوار کوبید و داد زد:
- چی تو گوش زن من، زر، زر می کردی؟
فربد پوزخندی زد و دستهای پرهام را از یقه اش جدا کرد و او را به عقب هل داد و گفت:
- زنت، حالا شد زنت. وقتی که هفته به هفته ولش می کنی و می ری پی خوش گذرونی یادت نبود زن داری حالا غیرتت گل کرده. اون موقع که ساعت سه نصفه شب، یه غریبه زنت و می اره بیمارستان کجا بودی خوش غیرت؟ اون موقع که زنت زیر عمل داشت جون می داد کجا بودی آقای شوهر؟ اصلا فهمیدی زنت پنج روز تو بیمارستان بستری بود. نه از کجا باید بفهمی وقتی تمام مدت تو بغل یکی دیگه خوابیدی.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand