کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_چهل_و_یک (69) سها که تازه از حما
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_سه
پرهام برای لحظه ای مات به سها که آرام و بی صدا ایستاده بود نگاه کرد. حالا می فهمید، چرا سها این قدر لاغر شده بود. آب دهانش را قورت داد و با خشم دوباره به فربد حمله کرد. هر اتفاقی هم که افتاده بود، سها زنش بود و اجازه نمی داد کسی به ناموسش نزدیک شود.
ولی سها که به دیوار چسبیده بود و به دعوای دو مرد خیره شده بود، حال خوبی نداشت. از دیدن دعوا بیزار بود. همیشه از دعوا می ترسید. حتی خودش هم نمی دانست، چرا این قدر از دعوای آدمها وحشت می کند. بابا مصطفی مرد آرامی بود، هیچ وقت صدایش از یک حدی بلند تر نمی شد. مامان شیرین با تمام بدیهایش اصلاً آدم دعوایی و پرخاشگری نبود. سیاستهای خاص خودش را داشت. طور دیگری اذیت می کرد نه با داد و بیداد و دعوا. هیچ وقت با بابا مصطفی دعوا و یا بحث نمی کرد. حتی تا حالا نشده بود، صدایش را برای سها بلند کند.
ولی همیشه یک خاطره تاریک از یک دعوا در ذهن سها بود که عذابش می داد. خاطره ای که نمی دانست از کی و کجا در ذهنش ریشه انداخته بود. خاطره فریادهای دو مرد و جیغ های مکرر یک زن و ظرف شیشه ای که به سمتش می آمد و سیاهی و تاریکی بعد از آن. هیچ وقت در مورد این خاطره با کسی حرف نزده بود. حتی با دکتر نخعی. اصلاً نمی دانست چیزی که در ذهنش است یک خاطره واقعی ست یا قسمتی از یک کابوس شبانه. هر چه بود این خاطره با هر داد و بیدادی در ذهنش پر رنگ می شد و اذیتش می کرد. برای همین این قدر نسبت به دعوا حساس و ضعیف بود. به طوری که اگر توی خیابان دو نفر را می دید که با هم دعوا می کنند، دست و پایش را گم می کرد. حالا توی خانه اش دو مرد به جان هم افتاده بودند. آن هم به خاطر او. قلبش در سینه می کوبید و پاهایش شروع به لرزیدن کرد.
فربد که مشتش را توی صورت پرهام کوبید، تحمل سها به پایان رسید. دستهایش را روی گوشهایش گذاشت و با حالتی هیستریک فریاد زد:
- بسه، بسه، بسه، بسسسسسه
و بعد بدون توجه به چهره بهت زده فربد و پرهام به سمت اتاقش دوید در را پشت سرش کوبید و خودش را روی تختش انداخت. در خودش جمع شد. چشم هایش را بست و دستهایش را محکم تر روی گوشهایش فشار داد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_چهار
فربد نگاهش را از در ی که سها به هم کوبیده بود گرفت و به سمت پرهام که هنوز خیره به در بسته اتاق بود، نگاه کرد. موهای پرهام آشفته شده بود و چشمهایش سرخ، سرخ بود. گونه چپش کبود شده بود و ردی از خون از بینیش به سمت لبهایش در حال حرکت بود. وضع خودش هم بهتر از پرهام نبود. یقه لباسش پاره شده بود و گوشه لبش از ضربه مشت پرهام زخم شده بود و می سوخت. شقیقه هایش نبض می زد و نفسش به شماره افتاده بود.
پرهام با لبه آستینش خون جاری شده از دماغش را پاک کرد و به سمت فربد برگشت. هیچکدام دیگر حال دعوا کردن نداشتند. بازوی فربد را گرفت و او را به سمت اتاقش برد و به سمت کاناپه گوشه اتاق هل داد. فربد مقاومتی نکرد. روی کاناپه نشست و به صورت پرهام که به دیوار تکیه داده بود و خیره به فربد منتظر گرفتن جواب سوالاتش بود، نگاه کرد.
خودش هم فهمیده بود، زیاده روی کرده. فهمیده بود چیزی بین سها و فربد نیست. ولی هنوز عصبانی بود. از دست هر دویشان عصبانی بود. اگر مشکلی پیش آمده بود، چرا سها به او چیزی نگفته بود؟ چرا به فربد گفته بود؟ مگر چه صنمی با فربد داشت؟ فربد چرا به او نگفته بود که سها مریض است؟ مگر دوستان چندین و چند ساله نبودند؟ این همه پنهان کاری برای چه بود؟
فربد انگار سوال پرهام را از توی چشمهایش خوانده باشد، گفت:
- خودش خواست بهت چیزی نگم. حتی ترانه می خواست باهات تماس بگیره، ولی سها نذاشت. گفت نمی خواد تو بدونی.
- چی شده بود؟
- نیمه شب دچار درد آپانتیسیت می شه. ظاهراً زنگ می زنه به تو ولی به جای تو، شیدا تلفن و بر می داره و می گه، رفتید کیش و مزاحم تون نشه.
پرهام بهت زده چند دقیقه به فربد نگاه کرد و بعد با چهره ای که از خشم رو به کبودی می رفت، فریاد زد:
- شیدا غلط کرده.
فربد اخمی کرد و با صدایی که سعی می کرد بالا نرود به پرهام توپید:
- آروم. چته تو.
پرهام دندانهایش را روی هم فشار داد تا دوباره فریاد نزند. ولی حرکت سریع قفسه سینه اش نشان از حال بدش می داد. فربد ادامه داد:
- من کار شیدا رو تائید نمی کنم، ولی می تونم درک کنم چرا این کار رو کرده. بهتره به جای سرزنش این و اون خودت و یه کم سرزنش کنی که با زندگی دوتا دختر بازی کردی. تو فقط زندگی سها رو خراب نکردی پرهام، تو زندگی شیدا رو هم خراب کردی
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand