eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.5هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_چهل_و_سه پرهام برای لحظه ای مات
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام سرش را پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت. نمی توانست ادعا کند شیدا در کنارش خوشبخت است. شیدا پول داشت. او را داشت، ولی آرامش نداشت. این را به وضوح در این ده ماه زندگی مشترک دیده بود. شیدا همیشه عصبی بود. ترسیده، مضطرب و خشمگین بود. حتی خواب درست و حسابی هم نداشت بارها خودش شیدا را وقتی که کابوس می دید و در خواب ناله می کرد، بیدار کرده بود. حق با فربد بود او آرامش زندگی شیدا را گرفته بود. همانطور که زندگی سها را گرفته بود. ولی می خواست جبران کند. سر بالا آورد و گفت: - چون نتونسته بود با من تماس بگیره به تو زنگ زد؟ فربد پوزخندی زد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد. پرهام هیچ وقت آدم نمی شد. به پشتی کاناپه تکیه داد و گفت: - سها اصلاً به من زنگ نزد. ساعت دو ، سه نصفه شب با یه آژانس اومد بیمارستان. شیفت من بود. حالش خیلی بد بود. مجبور شدیم اورژانسی عملش کنیم. ترانه عملش کرد. عفونت وارد بدنش شده بود. البته بازم خدا رو شکر خیلی شدید نبود، زود تونستیم جمعش کنیم. ولی اون شب خیلی اذیت شده بود. ظاهراً دردش از سر شب شروع شده بوده ولی تا اون موقع تحمل کرده. - جریان کادو چیه؟ این حجم از بیشعوری در مغزش نمی گنجید. با حرص گفت: - یعنی خیلی احمقی، این همه حرف زدم برات. اون وقت تو، هنوز تو فکر یه حرف بچگانه ای که یه دختر احمق تر از خودت تحویلت داده. - طفره نرو. - سها برای تشکر از من و ترانه به خاطر اون پنج روزی که تو بیمارستان بود. برامون هدیه گرفت. باور نمی کنی برو از ترانه بپرس. فکر می کنی هر کی به هر کی هدیه می ده حتما باهاش رابطه داره. پرهام روی پاهایش نشست. آرنج دست هایش را روی زانوهایش گذاشت و صورتش را بین دستهایش مخفی کرد. حالش بد بود. حالا همه چیز معنی پیدا کرده بود. حال بد سها. رنگ پریدگی و لاغریش. بودنش در خانه ی دوستش. غش کردنش در مشهد. وای که چقدر احمق بود. چرا با این که به مریض بودن سها شک کرده بود، چیزی از او نپرسیده بود؟ چرا آنقدر از سها غافل شده بود؟ چرا این طور سها را تک و تنها رها کرده بود؟ چرا یک لحظه فکر نکرده بود، شاید سها به چیزی بیشتر از پول احتیاج داشته باشد؟ اگر بلایی سرش می آمد چه؟ چطور باید جواب خانواده اش را می داد؟ ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ او سها را در این موقعیت قرار داده بود. او کاری کرده بود که سها نتواند از حمایت خانواده اش برخوردار باشد. لااقل باید موقع رفتن به کیش به سها اطلاع می داد. باید سها را به کسی می سپارد و یا طوری برنامه می ریخت که سها اینقدر تنها و بی کس نباشد. خراب کرده بود. خراب کرده بود. چرا فکر می کرد همین که سها جایی برای ماندن و پولی برای خرج کردن دارد، کافی است و دیگر مشکلی ندارد؟ چرا همیشه وقتی گند یک قضیه در می آمد، تازه به عواقب کاری که کرده بود پی می برد؟ سها حق داشت که این زندگی را به هم بزند و برود. سها حق داشت برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. ولی نه. قرار نبود بگذارد سها برود. نه فقط به خاطر آن قرار داد کوفتی. به خاطر این که هر چه بیشتر می گذشت، حسش به سها قوی تر می شد. سها زنش بود و نمی خواست او را از دست بدهد. باید سها را کنار خودش نگه می داشت ولی با گند امروز کار خیلی، خیلی سخت تر شده بود. حالا محال بود سها کوتاه بیاید. آهی از سر حسرت کشید و از جایش بلند شد و به سمت کمدش رفت. از داخل کمد پیراهنی را در آورد و به سمت فربد پرت کرد و گفت: - بپوش، برو. فربد پیراهن را که جلوی پایش افتاده بود، برداشت و با کندی از جایش بلند شد. نمی خواست برود. نگران سها بود. ولی می دانست بودنش تنش را بیشتر می کند و این برای حال سها خوب نبود. پیراهن به دست به سمت سرویس بهداشتی رفت تا کمی خودش را جمع و جور کند. چند دقیقه بعد با صورت و موهایی خیس و در حالی که پیراهن پرهام را به تن کرده بود از سرویس بهداشتی بیرون آمد و از کنار پرهام که به چهار چوب در تکیه زده بود، رد شد. پرهام با چشم فربد را تعقیب کرد. فربد قبل از خارج شدن از خانه به سمت پرهام برگشت و گفت: - اذیتش نکن. به ظاهر قویش نگاه نکن. دختر حساسیه. خیلی حساس. پرهام دندان هایش را روی هم فشار داد. از این که فربد طوری رفتار می کرد که انگار سها را از او بیشتر می شناسد. خوشش نمی آمد. ولی واقعیت این بود، او اصلاً سها را نمی شناخت. هیچ وقت سعی نکرده بود سها را بشناسد. لزومی به این کار نمی دید تا همین چند وقت پیش سها را رفتنی می دانست ولی حالا دلش می خواست سها را بشناسد. دلش نمی خواست سها برود. فربد پوزخندی به نگاه خیره پرهام زد و سری از تاسف تکان داد و از خانه خارج شد. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand