کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_چهل_و_پنج پرهام سرش را پایین اندا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_هفت
(70)
سها که چشم باز کرد. هوا تاریک شده بود و خانه در سکوت فرو رفته بود. اصلاً نفهمید چطور در آن وضعیت خوابش برده بود و چقدر خوابیده بود. سرش درد می کرد و دلش از گرسنگی به قار و قور افتاده بود.
با یاد آوری دعوای پرهام و فربد دوباره چشم بستم، نمی دانست چه بر سر فربد و پرهام آمده. البته برایش چندان هم مهم نبود، فقط دوست نداشت دوباره ببیندشان. امیدوار بود حسابی از خجالت هم در آمده باشند. شاید مقصر اصلی این جریان پرهام بود. ولی سها از دست فربد هم به اندازه پرهام عصبانی بود. فربد نباید با آمدن به خانه سها این فکر را در پرهام تقویت می کرد که چیزی بین آنها است.
آه بلندی کشید و دوباره چشم باز کرد. با وجود این که به شدت گرسنه اش بود ولی دوست نداشت از تختش بیرون بیاید. می ترسید همین که پا از اتاق بیرون بگذارد، با پرهام رو به رو شود. احتمال این که پرهام هنوز در خانه مانده باشد، زیاد بود. ولی چاره ای نداشت تا ابد که نمی توانست روی تخت بماند. باید بیرون می رفت و با پرهام روبه رو می شد.
با بی حالی خودش را بلند کرد و روی تخت نشست و دستی به موهای آشفته اش کشید. امیدوار بود فربد همه چیز را به پرهام گفته باشد و او را توجیه کرده باشد. نه به این خاطر که از پرهام می ترسید، نه. فقط حوصله بحث و جدل را نداشت. گنجایش یک دعوای دیگر را نداشت. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد.
از اتاق که بیرون آمد از بوی غذای پیچیده در خانه شوکه شد. چراغهای سالن و آشپزخانه روشن بود و اثری از درگیری چند ساعت پیش نبود. صداهایی که از آشپزخانه می آمد، نشان می داد کسی آنجا کار می کند. با شناختی که از پرهام داشت بعید می دانست او پا به آشپزخانه بگذارد و آشپزی کند. با احتیاط به سمت آشپزخانه رفت و به دختر بلند و خوش استایلی که پشت به او در حال هم زدن محتویات قابلمه روی گاز بود نگاه کرد.
ترانه با شنیدن صدای پای سها برگشت و با لبخند گفت:
- چه به موقع بیدار شدی. غذای منم آماده شده. برو دست و روت و بشور، بیا با هم شام بخوریم من که خیلی گرسنمه.
سها ولی هنوز خیره به ترانه بود. ترانه اینجا چه کار داشت؟ شاید هنوز خواب بود و داشت خواب می دید؟ نگاهش را برای دیدن پرهام یا فربد به اطراف چرخاند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_هشت
ترانه یک قدم به جلو برداشت و گفت:
- هیچ کس نیست. فقط منم. خیالت راحت.
سها گیج تر شد. ترانه دوباره به سراغ قابلمه رفت و گفت:
- پرهام بهم زنگ زد. تعریف کرد، چی شده. می ترسید اگه پیشت بمونه تو بیشتر به هم بریزی. از یه طرفم می ترسید تنهات بذاره. می گفت حالت خوب نیست. ازم خواهش کرد، بیام امشب و پیشت بمونم.
سها ابرویی بالا انداخت این همه ملاحظه کاری از پرهام بعید بود. پرهامی که او می شناخت باید صد باره او را از خواب بیدار می کرد تا جواب سوالاتش را بگیرد. ترانه دستی به بازوی سها کشید و گفت:
- زیاد بهش فکر نکن. تا من میز و میچینم. برو دست و صورتت و بشور.
سها بی حرف به سمت سرویس بهداشتی رفت. حالا که خدا خواسته بود و پرهام برای اولین بار در زندگیش مثل آدم رفتار کرده بود، دلیلی نداشت، بیشتر از این خودش را ناراحت کند. ته دلش از این که تنها نبود خوشحال بود. می شد این یک شب را به خودش استراحت بدهد و از فردا دوباره بشود همان سهای بدبخت و بیچاره با هزارتا گرفتاری.
وقتی به آشپزخانه برگشت. ترانه میز را چیده بود و داشت سوپ را داخل کاسه ای بلوری می کشید، نیم نگاهی به سها کرد و گفت:
- ببخشید بی اجازه دست به وسایلت زدم. پرهام می خواست غذا از بیرون سفارش بده نذاشتم. گفتم یه چیز مقوی تر و سالم تر بخوری بهتره. امیدوارم لوبیا پلو دوست داشته باشی.
سها به دیس لوبیا پلوی وسط میز که با ته دیگهای سیب زمینی تزئین شده بود نگاه کرد. به نظر خوشمزه می آمد. همانطور که پشت میز می نشست گفت:
- به زحمت افتادی.
- زحمتی نبود. خودم دوست داشتم. می دونی من عاشق آشپزیم ولی خیلی کم پیش میاد آشپزی کنم. مامان مهی نمی ذاره.
صدایش را پایین آورد و گفت:
- آشپزی من و قبول نداره.
و طوری از ته دل خندید که سها را هم به خنده انداخت. ترانه کاسه ی سوپ را روی میز گذاشت و ادامه داد:
- می دونی مامان مهی اعتقاد داره من شلخته م تمیز کار نمی کنم. برای همین نمی ذاره پام و بذارم تو آشپزخونه. پیش خودمون باشه یه ذره وسواس دار. ولی فکر کنم عاشق تو بشه. آخه آشپزخونت خیلی تمیزه. یعنی همه ی خونت خیلی تمیزه. یه بار باید مامان مهی را بیارم اینجا، تو رو ببینه. آخه یکی دیگه از اعتقاداتش اینه که تمام دوستام هم مثل خودم شلختن.......
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand