کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پنجاه_نه از لابه لای داروهایی که توی سب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_یک
قلب شیدا مچاله شد. پرهام قرار بود شبهای زیادی را آن خانه بماند. در خانه ای که سها هست. خودش را جمع کرد و بیشتر از قبل در بغل پرهام فرو رفت. پرهام آرام گفت:
- پاشو عزیزم. پاشو بریم صبحونه بخوریم. دارم از گرسنگی می میرم. سها صبحونه گذاشته بود ولی وقتی دیدم نازلی پیام داده تو مریضی، ولش کردم اومدم اینجا. این و بدون هیچ کس به اندازه تو برام عزیز نیست.
از شنیدن این که پرهام می خواسته با سها صبحانه بخورد، اشکی که به زحمت جلویش را گرفته بود، روان شد. سرش را بیشتر روی سینه ی پرهام فشار داد و زار زد. پرهام گیج شده بود، دلیل این همه ناراحتی را نمی فهمید. مگر چه گفته بود، که شیدا این طور گریه می کرد. در پنج سالی که با شیدا دوست بود هیچ وقت او را این طور ندیده بود. این قدر بی منطق و این قدر شکننده.
بلاخره گریه شیدا تمام شد و پرهام توانست او را از تخت بیرون بیاورد و سر میز صبحانه بنشاند. نازلی استکان چای را جلوی پرهام گذاشت و گفت:
- حالا چرا با، بابات دعوا کردی؟
پرهام پوف کلافه ای کشید و گفت:
- معلوم نیست پیرمرد، چی تو فکرش می گذره. به من می گه بیا یه مدت پیش من کار کن تا راه و رسم واردات و صادرات و یاد بگیری بعد برو شرکت خودت و بزن. هر چی می گم پدر من واردات و صادرات دارو با پارچه فرق می کنه نمی فهمه.
نازلی پوزخندی زد و گفت:
- خوبم می فهمه. نمی خواد بذاره تو شرکت خودت و بزنی. می خواد به این بهونه پیش خودش نگهت داره.
شیدا با صدایی که از گریه خش دار شده بود، پرسید:
- تو چی گفتی؟
پرهام، نیشخندی زد و گفت:
- زدم به سیم آخر. گفتم. اگه پول نده و بخواد زیرقول و قرارش بزنه. منم قید همه چیز و می زنم. سها رو می برم می دم دست باباش، می گم دخترتون نمی خوام. می گم به اجبار بابام، باهاش عروسی کردم.
ابروهای نازلی بالا پرید و با تعجب پرسید:
- واقعاً جرات همچین کاری رو داری؟
پرهام گفت:
- آره، جراتش و دارم. اگه بابام کوتاه نیاد، سها رو طلاق می دم.
شیدا فکر کرد اگر واقعا این اتفاق بیفتد و پرهام سها را از زندگیش بیرون کند، چقدر خوب می شود. می توانند هر دو از این شهر بروند. کار کنند و زندگیشان را از نو بسازند. حالا حتما که نباید یک شرکت از خودش داشته باشد. با کار در یک داروخانه هم می توانند زندگی خوبی داشته باشند.
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_دو
پرهام جرعه ای از چای شیرینش را خورد و آرام تر ادامه داد:
- هر چند به اونجاها نمی کشه. بابام بیشتر از اون چیزی که فکر کنی از آبروریزی می ترسه. مخصوصاً حالا که پای دوست جون، جونیش وسطه.
نازلی سری تکان داد و گفت:
- خب، پس جای نگرانی نیست. تا چند وقت دیگه شرکتت و تاسیس می کنی و دست همه ی بچه های گروه هم می گیری، می بری تو شرکت.
پرهام با شنیدن اسم گروه یاد فربد و ترانه افتاد، تکه نانی را که می خواست داخل دهانش بگذارد پایین گذاشت و رو به نازلی با لحن تندی پرسید:
- تو چرا رفتی قضیه خواستگاری ترانه رو به فربد گفتی؟
نازلی اخمی کرد و گفت:
- من به فربد حرفی نزدم.
- پس از کجا فهمیده؟
- من، به بچه های بخش گفتم. دیگه نمی دونم چطور به گوش اون رسیده.
شیدا که با شنیدن اسم ترانه حواسش جمع شده بود پرسید:
- برای ترانه خواستگار اومده؟
نازلی شانه ای بالا انداخت و گفت:
- آره. قاسم نیا ازش خواستگاری کرده. من تو محوطه بیمارستان بودم، دیدم پسره به ترانه می گه. قصدش جدیه و از این حرفا.
شیدا لبخند غمگینی زد. ترانه داشت ازدواج می کرد آن هم بدون این که به او خبر بدهد. به یاد خودش افتاد که بدون آن که به ترانه چیزی بگوید با پرهام ازدواج کرده بود. هر چند به نظر خودش این ازدواج خیلی هم ازدواج نبود. فقط یک صیغه یک ساله بود. چیزی نبود که دلش بخواهد کسی از آن خبردار شود.
پرهام از پشت میز بلند شد و رو به شیدا گفت:
- من باید برم چند جا کار دارم. تو هم وسایلت و جمع کن، ساعت چهار، پنج میام دنبالت، بریم آپارتمان خودت. دیگه باید عادت کنی تو آپارتمان خودت بمونی.
شیدا لبی برچید و گفت:
- وقتای که تو نیستی نمی تونم اونجا بمونم. می ترسم.
پرهام اخمی کرد و گفت:
- برای چی می ترسی؟ مگه بچه ای؟ مگه برای سها که تنها می مونه، اتفاقی افتاد؟
چرا پرهام نمی فهمید هر بار که نام سها را به زبان می آورد خنجری در قلب شیدا فرو می کند. شیدا آب دهانش را قورت داد و چیزی نگفت. پرهام از جایش بلند شد و سر شیدا را بوسید و گفت:
- دیگه هم خودت و لوس نکن. باشه. یادت باشه، من فقط تو رو دوست دارم. فقط، فقط تو رو.
شیدا لبخند نیم بندی زد و نازلی ابرویی بالا انداخت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand