کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_شصت_و_یک قلب شیدا مچاله شد. پرهام قرار
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_سه
(15)
حاج صادق دستی به محاسن جو گندمیش کشید و به منشی که با سری افتاده و دستهای به هم قلاب شده متواضعانه، به احترام ورودش ایستاده بود، گفت:
- به پسرم زنگ بزن، بگو بیاد دفتر، کارش دارم.
- چشم.
- به مرتضوی هم بگو، پارچه های که هفته پیش سفارش دادیم، امروز می رسه بندر. پیگیر باشه. نتیجه اشم به من بگه.
منشی دوباره چشمی گفت و منتظر ماند تا جناب طاهباز وارد اتاقش شود. او هم مثل بقیه کارمندان شرکت از این مرد جدی و خوش قیافه که جوان تر از سن وسالش نشان می داد و موقع راه رفتن، کمی می لنگید، حساب می برد.
حاج صادق، پشت میز بزرگ و گران قیمت اتاق کارش نشست. به پشتی بلند، صندلیش تکیه زد و مثل هر وقت دیگری که دچار مشکل می شد. شروع به چرخاندن انگشتر عقیق توی انگشتش کرد.
چهار روز از دعوایش با پرهام می گذشت و برخلاف انتظارش پرهام برای معذرت خواهی نیامده بود. اصلاً تصور نمی کرد، پرهام این طور جوابش را بدهد و او را با آبرویش تهدید کند. نمی دانست کجای تربیت این بچه اشتباه کرده بود، که این چنین گستاخ و خیره سر بار آمده بود. هرچند نمی توانست منکر شباهت پرهام به خودش شود. او هم در جوانی خیره سریهایی داشت، ولی هیچ وقت با آبروی کسی بازی نکرده بود.
وقتی فقط شانزده سال داشت. بدون اجازه پدر و مادرش در بسیج ثبت نام کرد و عازم جبهه شد آن موقع ها در محله ای زندگی می کرد که تقریبا، تمام جوانهایش در جبهه بودند و روزی نبود که جنازه ای را از انجا به قطعه شهدا تشییع نکنند. وقتی داخل اتوبوس، کنار بقیه هم رزمانش نشسته بود، فقط به تفنگی که قرار بود در دست بگیرد، فکر می کرد. مثل هر پسر بچه شانزده ساله ای تصویری واقعی از جبهه و جنگ نداشت. خودش را ابر قهرمانی می دانست که قرار است، با تفنگش دمار از روزگار دشمن در آورد. حتی خودش را در لباس سرداران جنگ می دید، که نقشه ی حمله به دشمن را می کشند. ولی قضیه اصلاً آنطور که فکر می کرد پیش نرفت. فقط سه روز بعد از اعزام، با دو گلوله درون پایش به خانه برگشت.
تازه به پشت جبهه رسیده بودند که خبر عملیات بزرگی پیچید. عملیاتی که در حال شکست بود. سران سپاه مجبور شدن تمام نیروهایشان را به محل اعزام کنند. حتی نیروهای کمتر آموزش دیده و جوانشان را. همانجا بود که او هم همراه دیگران به خط مقدم رفت و قبل از آن که حتی یک تیر از تفنگش شلیک کند، مجروح شد.
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_چهار
بعد از بهبودی، دوباره به مدرسه برگشت و تصمیم گرفت این دفعه در عرصه علم و دانش خودی نشان دهد. ولی انگار دنیا با او سر ناسازگاری داشت.
هنوز هجده سالش تمام نشده بود که یک شب پدرش خوابید و دیگر بیدار نشد و مسئولیت پنج خواهر و بردار قد و نیم قد و مادری که در نبود شوهر دست و پایش را گم کرده بود، بر دوشش افتاد. خیلی زود فهمید اگر رشته امور را به دست نگیرد، شیرازه زندگیشان از هم می پاشد. مجبور شد بر خلاف میلش درس را رها کند و پشت دخل پدرش بایستد.
پدر حاج صادق یک مغازه کوچک پارچه فروشی در خیابان مولوی داشت. مغازه ای که در آن سالهای جنگ به سختی کفاف خانواده هشت نفریشان را می داد. با مرگ پدر، اوضاع کار و کاسبی بدتر و سخت تر شد. ولی حاج صادق برخلاف پدرش از شم اقتصادی خوبی برخوردار بود. خیلی زود متوجه تغییر اوضاع اقتصادی کشور شد و از آن به نفع خودش استفاده کرد. هوش بالایش در کنار استفاده از نفوذ چند نفر از افراد رده بالای جامعه که به مناسبت همان حضور سه روزه در جبهه و گلوله داخل پایش با آنها مراوده پیدا کرده بود، باعث شد خیلی زود آن مغازه کوچک خیابان مولوی تبدیل شود به یک حجره دو دهنه در بازار بزرگ پارچه فروشها.
بعد از آن مراحل ترقی حاج صادق طاهباز به سرعت پیش رفت و او تبدیل شد به یکی از بزرگترین وارد کنندگان پارچه از ترکیه، هند و کره.
برای دوام کارش با دختر یکی از تجار بزرگ ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. البته با نگاه سنتی که به زندگی داشت، بیشتر از دو بچه می خواست. ولی بعد از به دنیا آمدن پریناز، فاطمه دیگر بچه دار نشد. یعنی بچه دار می شد ولی جنین قبل از رسیدن به سه ماهگی سقط می شد و دوا و درمانها هم فایده ای نداشت که نداشت. شاید اگر خدا به جز پرهام، پسر دیگری به او داده بود، این قدر به پرهام سخت نمی گرفت.
پرهام تنها پسرش بود و قرار بود آرزوهای بزرگ او را برآوده کند. وقتی پرهام دانشگاه قبول شد. از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. آن موقع به نظرش هیچ جمله ای به اندازه، دکتر پرهام طاهباز، خوش آهنگ نبود. ولی فکر نمی کرد، دانشگاه رفتن پرهام سبب شود که او به فکر تاسیس شرکت خودش بیفتد. حاج صادق نمی توانست بنشیند و ببیند، دستگاه عریض و طویلی که ساخته بود به دست کس دیگری اداره شود.