꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_پنج
سها دختر مردی بود که سی سال به دنبالش می گشت و یک شب اتفاقی در میان شر، شر باران پیدایش کرده بود. دختری که در همان نگاه اول توجه اش را جلب کرده بود. سها، زیبا، باهوش و از خانواده ای خوبی بود و ازدواج با پرهام می توانست گزینه خوبی باشد. با سر گرفتن این ازدواج هم می توانست دینش را به دوستی که سالها پیش، جانش را نجات داده بود ادا کند و هم پرهام را تحت کنترل خودش بگیرد.
نقشه اش به نظر حساب شده می آمد. با خودش فکر کرده بود بعد از ازدواج، پرهام را به بهانه ی خرج زن و زندگی به شرکت خودش بیاورد و بعضی امور شرکت را بدستش بدهد و چنان درگیر کارش کند که وقت فکر کردن به چیز دیگری را نداشته باشد. مطمئن بود اگر بتواند فقط چند ماه پرهام را پیش خودش نگه دارد، چنان وابسته می شود که دیگر نمی تواند دل بکند. هر چه باشد قرار بود این شرکت بعد از مرگش به پرهام برسد. اصلاً فکر نمی کرد. پرهام دم از بی آبرو کردن یک دختر بزند. آن هم دختر مصطفی. قرار بود سها برگ برنده او باشد. اهرم فشارش. نه گروگانی در دست پرهام.
صدای چند ضربه به در اتاق او را از عالم فکر و خیال بیرون آورد. دستی به صورتش کشید و قبل از آن که به فرد پشت در اجازه داخل شدن بدهد. در باز شد و پرهام، شاد و سرخوش وارد اتاق شد.
در این چهار روز کارهایش، خیلی خوب پیش رفته بود. آپارتمانش را فروخته بود و پولش را برای سها ریخته بود. یک واحد خوب و بزرگ توی یکی از برجهای تجاری فرمانیه، پیدا کرده بود. سبیل چند نفر را برای زودتر گرفتن مجوز چرب کرده بود و حتی دو تا ضامن معتبر برای گرفتن وام پیدا کرده بود. هر چند هر دو ضامن به اعتبار پدرش پا پیش گذاشته بودند ولی برای پرهام مهم نبود، همین که توانسته بود، کارش را جلو ببرد، کافی بود.
سلامی کرد و خودش را روی مبل های چرمی و راحت اتاق کار پدرش انداخت و گفت:
- خب، پدر جان احضار فرموده بودید.
حاج صادق لا اله الا الله ی گفت و دوباره دستی به ریش های مرتب شده اش کشید. پرهام هیچ وقت از این جانماز آب کشیدن های پدرش خوشش نمی آمد. خم شد و شکلاتی از داخل شکلات خوری کریستال روی میز کوتاه جلوی پایش، برداشت و منتظر ماند تا پدرش سر صحبت را باز کند.
- کارهای شرکتت به کجا رسید؟
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_شش
پرهام ریشخندی زد. این یعنی پدرش کوتاه آمده بود. حق با او بود. آبرو چیزی نبود که پدرش سر آن ریسک کند.
- خوبه، تقریبا همه چی اوکیه شده. فقط اگه شما لطف کنید مبلغی رو که با هم به توافق رسیدیم بدید. منم امروز واحدی که برای شرکت در نظر گرفتم قولنامه می کنم.
- حالا چه عجله ای؟ می ذاشتی مجوزت بیاد.
- می ترسم واحد از دستم بره. شما هم نگران مجوز نباشید تا چند روز دیگه میاد دستم.
- چرا می خوای بری جای دیگه بیا یکی از واحد های همین برج و بردار.
سر پرهام به ضرب بالا رفت و خیره به پدرش نگاه کرد. می دانست پدرش می خواهد چه کار کند. می خواست او را نزدیک خودش نگه دارد تا بتواند کنترلش کند. این شگرد پدرش بود. آهسته و آرام پیش می رفت تا به خواسته اش برسد.
- نه، قرارمون این نبود. قرار بود شما هیچ دخالتی تو کار من نکنید.
- منم نخواستم دخالت کنم. فقط می خوام نزدیکم باشی این بده.
- بابا راستش و بگو چی تو سرت می گذره؟
- می خوام یکی از واحدهای خودم و اجاره کنی که حواسم بهت باشه که یکی، دو سال دیگه وقتی خرت از پل گذشت هوس نکنی دختر مردم و طلاق بدی و آبروی من و جلوی دوستم ببری.
پرهام سرش را پایین انداخت. دقیقاً همین کار را می خواست بکند ولی پدرش نباید می فهمید وگرنه همه چیز به هم می خورد.
- دیونه نیستم که زندگیم و خراب کنم. اگه الانم می گم سها رو طلاق می دم چون شما دارید زیر قول و قرارتون می زنید. شما به قولتون عمل کنید، منم به قولم عمل می کنم.
- اگه زدی زیر قولت چی؟
- باشه پدر من، اگه این طوری خیالت راحت می شه. من حرفی ندارم. ساختمون شرکت و از شما اجاره می کنم که هر وقت خواستی، ما رو بندازی بیرون.
حاج صادق باز لا اله الا الله ی زیر لب گفت. پرهام عصبی تر از قبل داد زد:
- مگه دروغ می گم؟ بسه دیگه. چقدر می خوای همه رو کنترل کنی. مگه نمی گی من عرضه ندارم. خوب بذار برم شکست بخورم برگردم پیشت. مرد باش سر قولی که دادی وایسا.
- اگه تو مرد باشی و سر قولت بمونی، منم سر قولم می مونم.
- من سر قولم موندم که با سها عروسی کردم.
- باید بهم قول بدی پشت اون دختر که حالا زنته وایسی، قول بدی کاری نکنی که آبروش به خطر بیفته؟
پرهام چشم بست. آهی کشید و گفت:
- قول می دم.
و خدا را شکر کرد پدرش از او قول زندگی کردن کنار سها را نگرفت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand